بازم شروع شد: صبح ساعت 5/4 ساعت زنگ ميزنه بيدار ميشم ميبينم هنوز هوا تاريكه خوابم مياد شب تا دير وقت بيدار بودم و بعدش ميزنم پس كلهي ساعت و ميگيرم ميخوابم. نيم ساعت ديگه دوباره زنگ ميزنه ايندفعه يادم ميافته 3 تا امتحان دارم از ترس اينكه نمرهام بد بشه بيدار ميشم كتابا رو ميذارم جلوم: عربي، فيزيك، زيست! واي همش تو يه روز امتحانه، فيزيكو باز ميكنم ميذارم كنار. خيالم از اون راحته، عربي رو باز ميكنم ميبينم هيچي بلد نيستم حال خوندنش رو هم ندارم اونم ميره كنار زيستو باز ميكنم يكي دو صفحه ميخونم بعد دوباره يادم ميافته: ديوونه امتحان صفر ميگيري بشين بخون. ايندفعه مثل آدم اول تستهاي فيزيكم رو ميزنم بعدش عربيرو ميخونم زيست هم ميمونه تو مدرسه بخونم. پا ميشم برم مدرسه اينقدر خستهام كه ناي راه رفتن ندارم. وقتي ميرسم هركي از يه طرف: كلاسهاي المپياد چي شد؟ مداركتو آوردي واسه ثبت نام ليگ علمي؟ نشريه چي شد؟ كي چاپ ميشه؟ پروژهي نجوم چي شد؟ و هزارتا سؤال بيجواب ديگه كه من بدبخت بايد به همشون جواب بدم. مگه من چند نفرم آخه؟ چقدر توانايي دارم؟ با همهي اين افكار پريشون و در به در ميرم سر اولين امتحان يعني فيزيك: عرض 20 دقيقه مينويسم ميام بيرون و ميرم دنبال جواب همين سؤالات بيجواب. زنگ تفريحم با اعصاب خورد كني ميگذره زنگ دوم امتحان زيست هيچي نخوندم ميرم سؤالا رو نگاه ميكنم ميبينم بلد نيستم چندتاشو اونايي رو كه بلدم مينويسم ورقه رو ميدم. ساعت سوم هم همينطور با بديختي سپري ميشه با اين تفاوت كه عربي رو خراب نميكنم اما مسئولين اينقدر اعصابم رو خورد ميكنن كه دقيقهاي هزار بار آرزو ميكنم كه اي كاش امتحانمو صفر ميگرفتم اما اينا اينطور نبودن بعضي وقتا هم آرزو ميكنم زودتر از اين مدرسهي جفنگي بيام بيرون! ساعت 1 زنگ ميخوره تا 5/1 الافيم بعدش كلاس كامپيوتر داريم كه اونم مسخره بازي تمام محسوب ميشه.
ساعت 5/3 خسته و كوفته ميرسم خونه بايد به سؤالات بي در و پيكر و سين جيمهاي مامانم جواب بدم باهاش كل كل كنم بعدشم در اتاقمو بكوبم بهم و تا شب نيام بيرون. بعد از اينكه حالم خوب ميشه ميشينم درسامو ميخونم بازم يه خوردهاش ميمونه واسه صبح ميرم سراغ كامپيوتر يه ساعتي باهاش مشغول ميشم بعدشم كار هميشگي يعني: نجوم. تا ساعت 1 شب اينطوري ميگذره غذايي كه مامانم مياره تو اتاقم هم بيشتر از نصفش ميمونه و خسته وبيحال لاي كتابام خوابم ميگيره. هزارتا فكر دارم: فكر اون، فكر درسام، المپيادم فكر اينكه اينهمه درس ميخونم بازم مامانم ميگه نديدم درس بخوني و هزارتا فكر ديگه كه داره عذابم ميده. حالا شما بگيد مگه يه آدم چقدر ظرفيت داره؟!!! اين برنامه يك روز من بود حالا بشينيد به حال من گريه كنيد!
ماه: نوامبر 2008
فاطمه
سلام دوستای خوبم:
این اولین نوشته ی منه.
نمیدونم چی بگم.
فقط میگم قدر سمپاد و بدونین.
من که خیلی دوسش دارم.الانم 4ساله دارم اونجا درس میخونم.
دانسته
من نمی دانستم مردمان مسلمان این شهر، جبرئیل را به جرم فاحشگی (!) سنگ سار می کنند!
هر چند مردم شهر هم نمی دانستند که جبرئیل شب ها فقط پیام آور صلح برای مردم است..
من نمی دانستم که جبرئیل هم اشک می ریزد..
من نمی دانستم که شبنم سرد اشک، غنچه ی لبان او را پژمرد..
ولی می دانستم که پیامبر نیستم که جبرئیل برایم پیامی بیاورد..
برگ نخست
ای گلـبن جـوان بر دولت بخـور که من
در سـایهی تو بلـبل باغ جـهان شـدم
اول ز حـرف و صـوت وجـودم خبر نبـود
در مکتب غم تو چنین نکتهدان شدم
پ.گ:
رابعه قزداری بلخی معروف به زین العرب، دختر کعب امیر بلخ، شاعر پارسیگوی نیمهی نخست سدهی چهارم هجری (914-943 میلادی) است.
رابعه شیفتهی بَکتاش غلام برادرش میشود و برایش شعر میسراید. برادرش حارث که از این عشق آگاه میشود آشفته میشود و دستور میدهد که خواهرش را به حمام برند و رگهایش را بگشایند تا بمیرد. [1]
پ.ا:
اکنون بیش از هزار سال از آن روز میگذرد. اگر هم اکنون برادران رابعهها، مادران رابعهها، پدران رابعهها باخبر شوند؛ چه پیش خواهد آمد؟ عکس العمل انسانهایی که خود را متمدن میخوانند، خود را متجدد میخوانند، خود را متفکر میخوانند، خود را متدین میخوانند، خود را روشنفکر میخوانند، خود را باشعور میخوانند، خود را بافرهنگ میخوانند، خود را باخدا میخوانند، چیست؟
پ.ن:
[1] منابع: از رابعه تا پروین، پیشگامان شعر فارسی، تاریخ ادبیات در ایران، الذریعه، ریاحین الشریعه، ریحانه، زنان سخنور، سرآمدان فرهنگ، هزار سال شعر فارسی.
گله دارم!
کتابی را بدست می گیرم فیزیک هالیدی است. چرا فیزیک هالیدی؟ چون خسته شدم انقدر حرف مفت شنیدم هر سال نظریه های کتاب های درسی را آپدیت می کنند آنهم هرکدام یک واژه! آخر این چه نظام آموزشی ست که ما داریم خوابم می برد. خواب وحشتناکی می بینم از شدت ضعف با عرق سرد بیدار می شوم. ساعت ۵ صبح است یعنی باید توی یک ساعت همه ی تکالیف و اراجیف معلمین محترم را بنویسم. تند تند کلمات روی ورق های دفترم نقش می گیرند. مادرم بیدار می شود و کلی داد و بیداد می کند که چرا تکالیفت را دیشب ننوشتی؟!
سرویس می رسد و بوق بوق می کند در حالی که محله را روی سرش گذاشته به سویش می دوم سوار می شوم می گوید: چرا انقدر دیر میای پایین دفعه بعدی ۱ دقیقه بیشتر منتظرت نمی مونم. (خیلی ممنون ۵ ثانیه هم نکشید برسم بهش خودش دیر اومده سر من خالی میکنه!) می رسم مدرسه ناظم سرم داد می زند که چرا تاخیر می کنی(پ.ن ۱) و برایم تاخیر می نویسد.
زنگ تفریح دوم است. می آید سراغم می گوید با من کار دارد. میگوید چرا تکالیفت را نمی نویسی؟!!! مگه برنامه ریزی دقیق نداری؟!!! (پ.ن ۲) می گویم دارم می گوید پس چرا تکالیفت را نمی نویسی؟! جوابی دندان شکن دارم که اگر بگویم می رود خودکشی میکند!!! پس جوابش را نمیدهم. می گوید: انشا الله که درست میشه!
مدرسه تمام می شود. ساعت ۷ می شود می روم خانه مادرم با من حرف دارد! می گویم چه حرفی؟ میگوید امروز آقای ک.پ (ناظم) به من زنگ زده گفته که چرا تکالیفت را نمی نویسی؟!!!!
پ.ن۱:جالب این جاست که زنگ اول دبیر نیامد که نیامد!
پ.ن۲: خداوکیلی دیگه وقت های مرده ام هم پر کردم!
پ.ن۳: همین الآن که تایپ این مطلب تموم شد مامانم داره با بابام صحبت می کنه که تکلیفاشو نمی نویسه!
پ.ن۴: چرا نظام آموزشی ما بر مبنای زوره؟
اخم،اشک،سردرد(!)
امروز روز سختی بود….خیلی چیزها بهم اثبات شد….این که من چه قدر اعتبار دارم….این که چه قدر دوست دارم….این که چه قدر دوست ندارم….این که چه قدر دوستم دارن….این که چه قدر دوستم ندارن….این که چه قدر چهره ام به شخصیتم شبیهه!!!
جای خالیش اعصابمو خورد میکرد….نمیتونستم به نیمکتش نگاه کنم….وقتی راجع بهش ازم میپرسیدن هیچ چیز واسه گفتن نداشتم….صرفا:”نگران نباشید”
پ.ن:چه کار باید میکردم؟چه کار باید بکنم؟چه میکنم؟