دسته: دردودل

دخترانه ي وحشي

ابو سعيد ابي خير مي گه:

شمعم كه همه نهان فرو مي گريم
مي خندم و هر زمان فرو مي گريم

خدا نعمت گريه كردن رو ازم گرفته…

دوستم مي گفت “اگه تو دهن آدمايي كه پشت سرت حرف مي زنن نزني خر فرضت مي كنن و مي زنن تا مي خوري”
تو وجودم يكي داد مي زد “ولم كنين… بذارين خودم باشم… بَسَّمه…”

دلم مي خواست يه شيشه دستم مي گرفتم و انقدر فشار مي دادم تا تو دستم خورد شه…
فقط يك حس جنون آميزه. يك اعتراض به خودم.
اعتراض به پگاهي كه خدا توان اشك ريختن رو ازش گرفت.
و پگاهي كه اميدوارم از سر درد نميره!
و تب ش هم قطع شه…

پي نوشت:
نمي دونستم كيا اين جا رو مي خونن. چرا دستتون رو رو نمي كنين؟! :دي

و دوباره پاييز و اون باروناش…

و دوباره پاييز از راه اومد….

پاييز و اون سرما…..

پاييز و اون باروناش…….

اون بارونايي كه همه با كلي سرما مي رن زيرش……

اون بارونايي كه زيرش واي مي سيم و با كلي عشق حلقه مي زنيم……

بعدشم همه وسط زمين بسكتبال همه جمع ميشم……..

واي چه لذتي………….و……چه دوست داشتنيس اين حلقه………………………

ولي نمي دونم چرا الآنا يا 5 شنبه ها بارون مياد يا وقتي كلاسيم….. معلم ورزشم كه اجازه ي حلقه زدن نمي ده…………………

يا زنگ ناهار و نماز مياد كه بايد تمومش كنيم زود…………. ولي ما تا آخرين زماني كه بتونيم بي خيال نمي شيم………………….

من عاشق مدرسونم……………………..و دلم نميخواد بزارم كسي با فيلتر منو از اين مدرسه بيرون كنه:دي

و زماني ميشود…

و زماني ميشه كه دلت فرياد ميزنه يكي بيادو بلند تر از هر فريادي سرت داد بزنه!!

بكوبه تو سرت كه داري چي كار ميكني؟؟اين چه وضعيه؟؟…حتي اگه زنگ سوم چهارشنبه ها هم باشه….

 

الان هم لازمه كلا آدما همشون با هم بيانو سر من…شايد تو…و خيلي آدمهاي ديگه داد كه دارن اينجا زندگي ميكنن داد بزنن كه آهاي!!ميدوني داري به چي ميرسي؟؟اينجا كجاست؟؟اصلا تو اينجارو ميشناسي؟؟آدماشو…حرفاشونو…پيشارو…و اصلا زنگاي تفريح سومشو…زنگ تفريح سوم يكشنبه ها يادت نمياد؟؟زنگاي بارونيو يادت رفته؟؟چرا هيچ غلطي نميكني؟؟….

اين آدما كمن كه بيانو بگنو از روز زمين خاك گرفته بلندت كنن…ولي همين چهارشنبه اي كه فقط 2روزه ازش گذشته يكي اين كارو كرد…گفت و داد زد و ….

اميدوارم به خودم و آدمهايي كه شنيدن…

اميدوارم به اتفاقي كه قراره بيفته….

كه اگه شد كه بايد بشه ما باز…فرزانگان بشيم!!

مسئله ی 11

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم
هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم
شیخم به طیره گفت برو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم
پیر مغان حکایت معقول می کند معذورم ار محال تو باور نمی کنم
این تقواام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم


پ.ن:
1. پروانه ها همیشه هستند!
2. دنیا طبق قوانینی که روی کاغذه نمی گذره!
3. هیچ چیز تصادفی نیست!

پ.ه:
1. کسی نمی دونه چه بلایی سر n-body problem اومد؟
2. (نظر سنجی) شما برای چی درس می خونید؟

پ.1:
سمپادی های گرامی، کامنت های پست قبلی ام رو جواب دادم!

خلوت ترين لحظه‌هايم

خلوت‌ترين لحظه‌هايم

هیچگاه به گریه عقده ای وا نکردم…
خانه ام از موزه های معجزه تهی است و از پس آن همه نوروز پر شکوه اینک تنها در اتاقم باقی مانده ام
چشمانم از پنجره ای ابدی گشوده بر مهرگانی رنگارنگ به جستجوی جسارتی است که روزگاری تمامی آبهای زمین را زین می کرد و من شبی در لابه لای نخلستانهای فرو نشسته جانها دیدمش
چه زمانی است آنگاه که طراوت به کوه باز می گردد و تیشه به دستان به بیستون…
چه زمانی است که بالها را به خون بفروشند و هیچ پرنده ای به جستجوی دانه از آسمان فرو نیاید و پای تمامی غزلها امضای خونی شاعر باشد
کسی خریدار دلتنگی باران خورده من نیست
دلم برایت تنگ شده است و برای غروب دلگیر و بوی آشنای دستانت دلم تنگ شده
بالاخره از آیینه بیرون آمدی
آینه هایی که بر خاک افتاده بودند و بیکرانگی آسمانها رامنعکس می کردند
چه زمانی است آنگاه که صاعقه ترانه باشد و از رفتن نگریزم ؟چه زمانی است آنگاه که پیاله ها دوباره لبریز شوند و ساقیان بر کرشمه درآیند
آن شب آسمان چون نگاه من کدر خواهد بود
تو کوله بارت بردوش،بر راه بی برگشت پای درنهادی و من ماه را دیدم که تا سپیده دم بر مسیر تو چشم دوخته بود
تو رفتی در هاله ای از دود آبی اسپندها و من از آن سوی پرده های اشک دیدم و قلبم یکپارچه از سینه بر جاده و رد پایت افتاد
تو از پل گذشتی و من هنوز بر سیمای رودخانه نظر می کردم دیدمت در بیرقی با سه رنگ آشنا باز می گردی و تا انتهای شب با ماهیان رودخانه گریستم…
ای کاش شبی دوباره ببینمت…

ما بزرگ میشیم و …

ما بزرگ میشیم و از خیلی چیزا که بدمون میومده الان خیلی خوشمون میاد.

ما بزرگ میشیم و فکرای بیشتری میکنیم.

ما بزرگ میشیم و بابت خیلی چیزا نگران میشیم.

ما بزرگ میشیم و خیلی کارای دیگه به وظایفمون اضافه میشه.

ما بزرگ میشیم و باید عاقلتر به نظر بیایم.

ما بزرگ میشیم و دیگه بهمون نمیگن بچه.

ما بزرگ میشیم و کمتر باید کمک لازم داشته باشیم.

ما بزرگ میشیم و ازمون انتظار میره تصمیمهای درست تری بگیریم.

ما بزرگ میشیم و باید یادمون بمونه کپسولامون رو سر ساعتش بخوریم.

ما بزرگ میشیم و  احساس میکنیم هیچکی ما رو درک نمیکنه.

ما بزرگ میشیم و میفهمیم که خدا رو داریم.

ما بزرگ میشیم و گاهی احساس میکنیم واقعا و عمیقا تنهاییم.

ما بزرگ میشیم و دلمون پر از غصه میشه. از انواع مختلف. خیلی پر.

ما بزرگ میشیم و دلمون از انواع مختلف پر از غصه میشه و به خودمون میگیم کی میفهمه؟؟

و ما انگار بزرگ میشیم.