دسته: دردودل

بَرات

چشمانم را می بندم

آرام آرام ترا صدا می زنم

دلم می لرزد

قلبم تندتر می تپد

عرق سردی از گونه ام می چکد …

نه …

گرم است …

گریه می کنم ؛ کمکم کن !

خشکسالی قبل از بیست و یازدهم

قلمم
با خشکی مغز خودش باز مرا می خواند
تنگی ذهن مرا، خوب که نیست، می داند
قلمم قدر شناس است، من این می دانم
چه کنم ،من نشناسم، که این می داند ؟
خیلی وقت بود که حرفی از قلمم نشده بود. خیلی وقت بود که آبیاری نشده بود. کم کم داشت خشک می شد.
اتفاقا خیلی وقت بود عادت کرده بودم بشنوم امروز بیست و [چندم] شهریور است! برا همین فکر می کردم حالا باید تاریخ بیست و دهم یا یازدهم باشه. یه لحظه خیلی حالم گرفته شد وقتی فهمیدم بیست و چندم تموم شده! شهریور تموم شد.
خوشبختانه الان مجبور نیستم برم دانشگاه؛ ولی دوستام، که جاهای دیگه ای بودن، رفتن و از حرف های اونا فهمیدم شهریور تموم شده. چه حیف که تموم شده و چقدر خوب که فهمیدم!
من دوست دارم تابستون رو از اول شروع کنم؛ از تیر! البته تیری که توش کنکور و بی خبری از دنیا نباشه. پس، فردا که بیست و یازدهم شهریور هست رو پیش خودم یکم تیر در نظر می گیرم؛ یکم تیر!
باشد که ارزش وقت بدانم و از دگرسو زندگی ارج نهم!

روزي كه نبودم، روزي كه هستم

سلام.

تمام مدتي كه نبودم منتظر برگشتن بودم. وقت نداشتم بيام نت. 1 هفته ي تمام صبح تا شب خاك كشور غريب رو زير و رو كردم و برگشتم..
خيلي حرف داشتم وقتي برگشتم. يك عالم غر غر داشتم. يك عالم چيزاي عجيب و جالب و تازه ديده بودم. منتظر بودم بنويسم. خيلي حرف داشتم…
نوشته ها رو در 6 صفحه ي آ چهار نوشتم و گذاشتم گوشه ي اتاق. گفتم شايد يك روز نوشتمشان.

روزگار تند و آرام گذشت. پريشب، همين طور كه با محمد سر سمپاديا حرف مي زدم، ياد چيزي افتادم…
چيزي كه كمتر كسي اينجا نمي داند چقدر براي من كلمه ي سختي ست…
مدت هاست مي خواستم بنويسم ش، شايد از 1 ساعت اشك ريختن ناگهاني بخاطر يك صحنه ي ناقابل يك نفر ايستاده بالاي يك ساختمان جلوگيري كند.
مدت هاست مي خواستم بنويسم تا دردش كم شود.
درد آن بغضي كه از اول در گلويم مانده. همان كه بقيه به آساني شكستن ش و من نگه ش داشتم…
نگه داشتم براي خودم
گريه ام كه تمام شد، لرز كردم. بعد هم شروع كردم به عرق ريختن. تا صبح بين خواب و بيداري ماندم. 3 بار با تن لرزان از تخت خواب بيرون آمدم، با ورق و خودكار برگشتم، همان طور خوابيده در تاريكي، نوشتم، و دوباره سعي كردم بخوابم…
نزديك صبح، دوباره بلند شدم. ماژيك قرمز و كاغذ آ چهار پيدا كردم، پشت ميزم نشستم و نوشتم : داده و نداده ات را شكر…
تمام ديروز را شارژ بودم.

تا…

ديشب.
ديشب اس ام اس دوباره يك دنيا حرف زد. يك دنيا حرف كه من زدم. يك دنيا حرف كه من شنيدم و نشنيدم.

ديشب…
ديشب در دنياي خودم بودم كه فهميدم ام اس داشتن سخت است.
بيمارستان رفتن سخت است. نگران كردن و نگران بودن سخت است.
ام اس داشتن سخت تر است اما…

امروز صبح تا همين چند دقيقه پيش آشفتگي و سرگرداني پدرم را در آورد.
از پا در آمدم.
واقعا از پا در آمدم.
انقدر چيزهايي كه نبايد مي گفتم گفتم و چيزهايي كه بايد مي گفتم نگفتم كه يادم نيست چه چيزهايي را بايد گفت، چه چيزهايي را نه.
انقدر محو قدرت بشر در ارتباط برقرار كردن شدم كه نمي دانم چطور حيرتم را پنهان كنم.
انقدر به تعهدات و وابستگي ها و خواسته ها و چيزهايي كه عقل مي پسندد فكر كردم كه مثل آدم حرف زدن يادم رفته.
انقدر دستان يخ زده ام اس ام اس ها را يكي يكي باز كرده و جواب داده كه نمي دانم چه كنم گرم شوند.
انقدر گيج و آشفته و حيران و مضطربم كه فقط مي تواند نتيجه ي روزي مثل امروز باشد.

امروزي كه دارم براي سمپاديا مي نويسم اما نه آنچه مدت هاست تصميم دارم بنويسم.

دارم مي نويسم كه خوانده شود.
دارم مي نويسم كه خالي شوم، گرچه پيشتر خالي شدم. وقتي كه يادم آمد چقدر راحت وابسته مي شوم…
و بطور ويژه، مي نويسم كه كسي و كساني بخوانند.

دلم مي خواست دايره ي لغاتم انقدر وسيع بود كه همه ي آنها كه نگفتم را مي گفتم، و انقدر توانمند بودم كه بتوانم بگويم چه مي خواهم، و آنقدر مي دانستم و مي توانستم كه هم ترا راضي كنم، هم خودم را.
دلم مي خواست زل مي زدم در چشمان آدم ها، و از نگاهم مي ديدند كه…

پي نوشت اول:
من همه ي پست هايي كه نخوانده بودم خواندم و تك و توك نظر هم دادم. يك چيزي نظرم را جلب كرد. مطالب بي محتوا رو به افزايشند.

پي نوشت دوم:
اين يكي را، نه كسي حق دارد سانسور كند، نه پاك كند. ببينيد كي گفتم…

پي نوشت سوم:
نيما، محمد، مرسي بخاطر زحمتاتون براي راه انداختن اينجا و رفع مشكلات.

چه بد!

اول چندتا پیش نویس بخونید:

1- حالم خیلی گرفتس. مجبور شدم وبلاگم رو که با دوستم میگردوندیمش، حذفش کنم. به خاطر چی؟ به خاطر بی جنبه بازی های بعضیا و اینکه دوستم دلش نمیخواست اون بعضی ها، شعر های اونو بخونن. منم وبلاگ رو حذف کردم تا یه وقت دوستمان ناراحت نشوند. نمیدونید چه قدر سخته. انگار بچه ی خودتو بخوای بکشی. خدا شاهده دستام می لرزید. افسرده شدم، دارم اصلا از این وبلاگ بازی و جامعه های مجازی رخت بر می بندم. واسه همین یه پست زدم که اکانت منو از این جا پاک کنید. ولی خود پست پاک شده! ای مدیر، لطفا پاکش کن، وگرنه وسوسه میشم هی میام. فعلا میخوام چند وقتی گم و گور بشم.

2- این متن زیر رو هم چون گفتید پستش کنم، میکنم. وگرنه دل و دماغ این کارا دیگه از من گذشته. این همکلاسیای دانشگاه، بدجوری زدن تو ذوقم.

یه زمان مردم تهی دست، غذایشان سیب زمینی آب پز بود و گاهی هم تخم مرغ. نان ارزان هم اگر گیرشان می آمد میخوردند. اما الآن چه؟! دیگه اون سیب زمینی رو هم نمیتونن بخَرن.
لحظه افطار است…سفره خودمان را میبینم… حلوا، آش، حلیم، پنیر، نان، چای، خرما. تلوزیون سفره ای را نشان می دهد، تبلیغ روغن طلایی لادن است انگار…یادم می آید، مادربزرگ…دیگ های بزرگ آش با روغن طلایی. بعد اون بچه لوس میدود و می آید زری میزند.
به فکر کسی می افتم، کسی که همیشه روزه است، همین لحظه، کنار سفره (؟) نه، شاید سفره ای نباشد، پای تلوزین (؟) میبیند آن زولبیا بامیه ای را که فلان بانک در تبلیغش نشان می دهد…. چه قدر دلش میخواهد یکی از آن ها را بچشد. هستند کسانی که تا آخر عمرشان مزه ی بعضی چیز ها را نمی کشند. مردم زمانی نمک را می خریدند بسته ای ۲۰ تومن (من یادمه) الان ۷۵ تومن!!! گوشت زمانی رویا بود… اکنون برنج هم دارد رویا می شود… تخم مرغ نیز…
اخبار نشان می دهد: پرورش شتر مرغ! برای چه کسی؟! برای شکم های فاسد کسانی که…
اخبار گفت: ۱۱۰ میلیون تومن جایزه برای طلای المپیک… کسی حس می کند ۱۰۰ تومان در جیبش ندارد تا بتواند شکمش را سیر (؟) کند! با ۱۰۰ تومن!!!
عکسی را میبینم، مردی در آغوشش دختر بچه ی معصومی آرام گرفته است. چیزی ندارند بخورند. به رستورانی زل زده اند که قیمت سالاد به عنوان پیش غذا احتمالا ۷۰۰۰ تومن باشد. چه قدر هم شلوغ است.
اسباب بازی فروشی ای را میبینم… پاذل ۱۰۰۰ تکه، ۱۸ هزار تومن. بچه نق میزند آن را می خواهد. مامی با آن قیافه ی سانتال مانتالش که خرج آرایش صورتش “فقط” دو برابر پولی است که ممکن است کسی برای یک ماه بتواند در بیاورد، دست آن بچه را میگیرد و برایش می خرد.
بچه ای هم هست، مدت هاست حمام نکرده است. اسباب بازی اش شاید عروسک کاموایی ای باشد که جایی پیدا کرده است…
مردی در استخر خانه اش… خانوم ها برای خشک کردنش می آیند…
مردی زیر آفتاب، با کلاه حصیری بر سر، بیل میزند. نمیدانی سیاه پوست است یا آفتاب سیاهش کرده است! (خب کرم زد آفتاب بزن!… برو بابا! پول گیر بیاورد شکمش را سیر میکند… کرم!!!)
بنز… بی ام و… تویوتا…و …
پای پیاده…!
مردم… از صبح زود تا پاسی از شب، برای فقط زنده ماندن و سیر شدن، و سیر کردن شکم یک زن بی گناه و یک بچه ی بی گناه تر، جان می کنند.
آقا پول مبایلش در چند صد هزار تومان سیر می کند! خانوم ماشینش دلش را میزند! آخی! بمیرم!
و همه انگار خوابند… خوابی عمیق… غفلت…بی خبری… خوش اند…
و این بد بختی ها، این فلاکت ها، این حق کشی ها … ادامه پیدا خواهند کرد.
تو بیدار باشی آن قدر خوابیده ها تعداشان زیاد هست که تو هیچی به نظر نیایی.
پگاه خانوم، ملت برای همین است که می رود… امیدی نیست…
زندگی بشریت آن طرف است که جریان دارد…مهد تکنولوژی… این جا آن قدر دروغ و دزدی زیاد است که سال های سال همین طور خواهد ماند. ما این جا مرده ایم. داریم مثل سگ زندگی میکنیم. چیزی جلویمان می اندازند، ما هم میپریم و میگیریمش. و بسیار هم تشکر می کنیم.

دلمان خوش است (بود) به تاریخ ۲۶۰۰ ساله ی پادشاهی. میگوییم ایرانی متمدن است، ایرانی با فرهنگ است، ایرانی باهوش است… ایرانی امکانات ندارد وگرنه می شدیم پیشرفته ترین کشور دنیا!
ایرانی احمق است، با دست های خودمان، به اختیار خودمان، نشسته ایم و افسارمان را همین ایرانی ها میکشند. نه. اشتباه نکنید، دشمنان اسلام نیستند که بدبختمان کرده اند. خودمان هستیم. خود ایرانی دارد به خودش خیانت میکند.
ژاپن، بمب هسته ای توش ترکید. میفهمی یعنی چی؟! یعنی مرگ مطلق! وسعت خاکش یک دهم ما هم شاید نشود، جمعیتش بیش از ۱۰۰ میلیون است!
اون وقت ما اینجا… ه…….ی. دلم پر بود. هنوز هم هست.
ببخشید.

گاهي برق مي آيد!

11:15 اومدم نت و سمپاديا.آي آر رو باز كردم. دو تا پست آخر رو خوندم و صفحه ي كامنت هاشون رو باز كردم. براي مطلب نيما نوشتم “آخخخخ گفتي ترديد…..” و رفتم سراغ خواندن كامنتي كه براي اون يكي مطلب گذاشته شده بود. دقيقا همون موقع بود كه برق رفت. 11:19.
كيبورد رو محكم هل دادم تو و داد زدم “اه، بابا بسسه ديگه!”. اين روزا وقتم واسه نت اومدن كمه. واسه تلويزيون ديدن هم. و وقت هايي كه وقت دارم برق نيست…
پريشب خواهرم 2 تا از دوستاش رو واسه تولدش دعوت كرده بود. ساعت 4:30 دم سينما آزادي بوديم، بليط رزرو شده رو گرفتيم و رفتيم طبقه ي 8م و منتظر شديم ساعت 5 شه. وسط فيلم برق رفت.. (سينما آزادي برق اضطراري داره، و فيلم رو در ادامه ديديم). بعد، ساعت 8 تا 10 برق خونه رفت. ما نشسته بوديم تو خونه، دور ميز و داشتيم بازي مي كرديم! اما خب به هر حال 2 ساعت برق نداشتيم. ساعت 10:30 كه برق اومد زنگ زديم كه پيتزا رو بيارن و خب، 8 ميليمتري هميشه نيم ساعت طول مي كشه! شرمنده ي مهمونامون شديم كه 11 شام بهشون داديم! اما خب به هر حال چاره اي نبود، چون آيفون نداشتيم و اگه غذا مياوردن پشت در مي موندن!!
ديروز براي خواهرم تولد شگفتانه (همون سورپرايز) گرفته بوديم. 4:15 از كلاس كاراته در اومدم، 4:20 رسيدم خونه، و در حالي كه دعا مي كردم برق باشگاه نرفته باشه زنگ زدم و گفتم به خواهرم بگيد كه من نرفتم جايي، اومدم خونه، اونم بياد خونه! به هر حال خدا بهمون رحم كرد، چون صبح 2 ساعت برقمون رفته بود و گوشي هيچ كس تو خونه ي ما برق نداشت!
اين در حالي بود كه ساعت 1 تا 3 شب ديروزش هم برق نداشتيم!
شب، وقتي نشسته بوديم دور هم و پانتوميم بازي مي كرديم، برق رفت! ساعت 10. و ما در نور چراغ شارژي ادامه داديم!
خدا رو شكر كه بخاطر اينكه نهار نخورده بوديم 9:30 زنگ زده بوديم پيتزا را بيارن!
و ما تا ساعت 11:30 پانتوميم بازي كرديم.
11:35، 2 نفر قصد رفتن كردند. منتها در ما برقي ست و از داخل با كليد باز نمي شود! نه در پاركينگ و نه در حياط! اين گونه بود كه كليد را از زير در رد كرديم آن طرف و از آن طرف در را برايمان باز كردند!
اين اتفاق يك بار ديگر هم تكرار شد!
خلاصه اينكه با اين 3 بار در روز خاموشي هاي بي برنامه، حسابي عصباني بودم. زنگ زدم 121. اشغال بود. تلفن را كوبيدم، دوباره برداشتم و دوباره 121 را گرفتم. گفت:‌ “لطفا منتظر اپراتور بمانيد” و آهنگ پخش كرد. 1 دقيقه ي تمام. اين اتفاق يك بار ديگر هم تكرار شد.
نهايتا يكي گوشي را برداشت.
شرح مكالمه دقيقا اين بود:

من: سلام. ببخشيد، مي شه لطف كنيد بفرماييد برق يوسف آياد كي ها مي ره؟
اپراتور: الان كه 11:20 رفته، تا 1:20 برق نداريد.
-خب آخه مي دونيد؟ ما 3 ببار در روز برقمون مي ره و هر بار هم تغيير مي كنه!
-يعني ديروز 3 بار رفت؟
-بله! نصفه شب، صبح و شب.
-ديروز اين ساعت برق بود؟
-خير. ديروز 10 تا 12 صبح و شب و 2-4 نصفه شب رفت!
– به هر حال در اين ساعت هايي كه گفتيد باز هم احتمال خاموشي داريد!
– يعني شب دوباره برق مي ره ديگه؟
– بله احتمالا.
-اينا تو برنامه تون هست؟!
– خير.
-دستتون درد نكنه واقعا. خداحافظ!

جالب اينكه برق 12:10 آمد!