هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای مطلب خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
ساقی بده پيمانه ای زان می که بی خويشم کند
برحسن شورانگيز تو ٬ عاشق تر از پيشم کند
زان می که در شب های غم٬ بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بيش و کم٬ فارغ زتشويشم کند
نورسحرگاهی دهد٬ فيضی که می خواهی دهد
بامسکنت شاهی دهد٬ سلطان درويشم کند
سوزد مرا سازد مرا٬ در آتش اندازد مرا
وزمن رها سـازد مـرا٬ بيگـانه از خويشـم کند
بستاند ای سرو سهی٬ سودای هستی از«رهی»
يغما کنـد انديـشـه را ٬ دور از بـدانديشـم کند
پس از مردنم چه خواهد شد نمیدانم
نمیخواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
بدست کودکی گستاخو بازیگوش
و او یک ریزو پی در پی
دم گرم خود را در گلویم سخت بفشارد
و فریاد گلویم
گوشها را به ستوه ارد
و خواب خفتگان
اشفته و اشفته تر سازد
و گیرد او
بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام اختنق مرگبارم را!
(موسوی اهری)
پس از مردنم چه خواهد شد نمیدانم
نمیخواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
بدست کودکی گستاخو بازیگوش
و او یک ریزو پی در پی
دم گرم خود را در گلویم سخت بفشارد
و فریاد گلویم
گوشها را به ستوه ارد
و خواب خفتگان
اشفته و اشفته تر سازد
و گیرد او
بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام اختنق مرگبارم را!
(موسوی اهری)
تو رفته اي و باز هم
من و غم نگفته ها
و بغض مانده در گلو
و گريه هاي بي صدا
تو رفته اي و بـــاز هم
من و شـبان بي فروغ
و اشكهاي ناشـــكيب
و اين زمانه ي دروغ
تو رفته اي و باز هم
من و خيال بودنت
و ياد روز هاي خوب
و حســــرت نبودنت ...
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
هه ! هيچ کدومتون نميفهمين
به خدا هيچ کدومون نميفهمين
وقتي دنيات واقعا سياه شده
وقتي موقع نوشتن بغضت ميترکه
ميفهمي چه حسي داره ؟؟؟
بعد ميگي همه اينها تبليغه؟
آماده اي ؟ که تو هم منو ترک کني
يا مي خواي بشنوي تا درد منو درک کني
مي خونم تا تو دلم اين بار سنگين نمونه
اين اشکه منه که باعث رنگين کمونه
اين صداي اشک منه به هر گوشه رسيد
فعلا که زندگي گرگه و ما يه خرگوشه سفيد
دلم بهم ميگه اين ناله ها کافي نيست يه ريز
غرق خوابم ، واسم يه ليوان کافي ميکس بريز
که بيدار بمونم ببينم من چه واژهاي
مي تونه بهتر بيان کنه عمق اين تراژدي
وقتي کسي راه نمياد باهام جز سايه من
بايدم رپ معني دار بشه مايه ننگ
با همين امکاناتم ميرم تو اين راه پيش و پس
وقتي 70 ميليون مي خوان کار شيش و هشت
پس ديگه حاجت کدوم استخاره هست ؟
بايد بکنم از استعدادم استفاده پس
گله دارم ، آره من از خدا گله دارم
که چرا در هر قدمم مي خوره گره کارم
ديگه پر شده از ناله ها دله پارم
که چرا خوبيهاي دنيا واسم نصفه کارست
وقتي غرق ميشم آره زير سيل کارم
وقتي نميشه بدست بيارم دل يارم
وقتي شونه اي ندارم روش سر بذارم
ميگم گله دارم ، گله از اين دل زارم
مي گي کفر نگو ، تو هم شکر کنش باز
ولي وقتي شب رفته و اينجا صبح شدش باز
و خورشيد تابيد رو مشکلي که تو دل من بوده
حالا منم و روزگار و يه دوئل مردونه
مي گم بکش خودتو بذا يه نفسي بکشي
وقتي داري راه زندگيتو عوضي مي کشي
به مشکلاتم مي گم من دوباره نمي خوامت
چرا سختي واسه منه خوشي مال رفيقامه ؟
از شاسن بده مائه جاده تنگ ميشه ، آره
وقتي دست به طلا هم ميزنيم سنگ ميشه ، آره
وقتي به آينده ها ندارم حص خاصي
وقتي به جيبم ندارم حتي اسکناسي
پيش دوست و آشنا هم نمي خوام کم بيارم
مجبورم سر و تش رو با يه دروغ هم بيارم
جاي اينکه خدا واسه مشکلم پا پيش بذاره
کاري کرده صبح و شب رو سرم آتيش بباره
گله دارم ، آره من از خدا گله دارم
که چرا در هر قدمم مي خوره گره کارم
ديگه پر شده از ناله ها دله پارم
که چرا خوبيهاي دنيا واسم نصفه کارست
وقتي غرق ميشم آره زير سيل کارم
وقتي نميشه بدست بيارم دل يارم
وقتي شونه اي ندارم روش سر بذارم
ميگم گله دارم ، گله از اين دل زارم
تا که پوله به جيبت دورت از دوستي پره
تا که مشکل داري نميبيني دوستي دورت
جز 2 ، 3 نفر رفته هر کي سمت ما بود
حالا ماييم و بورس و چک و سفته هاممون
اونها شعار مي دادن منو درکم مي کنن
ولي وقت سختي ديدم چطور ترکم مي کنن
چه دوستهاي من ، چه عشق و چه برادرم
نميدونستم ضامن رابطمه درآمدم
و واسه مشکلاته به هم ريخته حال روحيم
حالا کجاي دنيا فرار کنم با چه رويي؟
و تو هر کشوري که به تو بخوان اقامت بدن
واسه ايراني بودنت تو رو حقارت ميدن
تو رويا بودم که حال خوشم هميشگي است
و حالا مي فهمم هيچ مادياتي هميشه نيست
دنيا کاري کرد که چشم هاي من هر شب اشکه
ولي نميبازم ، مگه دنيا از رو نعشم رد ش
تــورفته اي و بــاز هم
مــن و غم نگفــته ها
و بغــض مانده در گلو
و گــريه هاي بي صــدا
تو رفته اي و باز هم
مــن و شبان بي فروغ
و اشكهــاي ناشكيــب
و ايــن زمــانه ي دروغ
تو رفتــه اي و باز هم
من و خيــال بودنت
ويــاد روزهاي خوب
و حســرت نبودنت
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
” آی آدم ها .. “
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
” آی آدم ها… “