• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

کتایون اعلمی

پری پریشان
ارسال‌ها
8
امتیاز
17
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1401
دانشگاه
فردوسی منتظرم باش!
تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

*حمید مصدق*
 

*Reihan*

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
578
امتیاز
7,415
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خوی
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
قدسیان بر سرِ هم‌صحبتی‌ام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
"دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند"
گم شدم،پرت شدم،تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت
با منِ راه‌نشین باده‌ی مستانه زدند

من بد آورده‌ی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
"آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعه‌ی کار به نام منِ دیوانه زدند"


#اثر انگشت _ علیرضا آذر
 

*Kosar*

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
311
امتیاز
6,990
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خوی
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
تهران_مرکز
رشته دانشگاه
زبان و ادبیات انگلیسی
شدم مانند رود از بارشی جریان که می‌گیرد
که من بد جور دلتنگ توام باران که می‌گیرد

دلم تنگ است می‌دانی پناهم شانه‌های توست
کمی اشک است درمانش دل انسان که می‌گیرد

من آن احساس دلتنگیِ ناگاهِ پس از شوقم
شبیه حس دیدارم ولی پایان که می‌گیرد

غروبی تلخ و دلگیرم، غروب دشت تنهایی
دل دشتم من از نی ناله چوپان که می‌گیرد

چه بی راهم چه از غم ناگزیرم من چه ناچارم
شبیه حس یک قایق شدم طوفان که می‌گیرد

چقدر از خاطراتت ناگزیرم نه گریزی نیست
منم و باز باران بین قم- تهران که می‌گیرد

تو را عشق تو را آسان گرفت اول دلم اما
چه مشکل می‌شود کارم دلم آسان که می‌گیرد

سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را
ولی باران که میگیرد...ولی باران که می‌گیرد

#محمدرضا_شرافت
 

solo

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
481
امتیاز
4,119
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
گرندلاین
سال فارغ التحصیلی
1399
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش

پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت
منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش

صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش!

علامه اقبال لاهوری
 

rezvan_sltn

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
13
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمانشاه
من به خال لبت ای دوست گرفتارشدم
چشم بیمارتو را دیدم و بیمار شدم
فارغ ازخود شدم وکوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سردار شدم
غم دلدار فتانده ست به جانم شری
که به جان آمدم و شهره ی بازارشدم
در میخانه گشایید به رویم شب وروز
که من ازمسجد و از مدرسه بیزارشدم
جامه ی زهد و ریا کندم وبرتن کردم
خرقه ی پیرخراباتی و هشیارشدم
واعظ شهرکه از پند خود آزارم داد
ازدم رند می آلوده مددکار شدم
بگذارید که ازبتکده یادی بکنم
من که بادست بت بتکده بیدار شدم

امام خمینی(ره)
 

parastar

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
3,240
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
96
مدال المپیاد
شیمی
دانشگاه
علوم زرشکی کرمانشاه
رشته دانشگاه
پزشکی
بزنم به تخته بزنم به تخته
رنگ و روت وا شده
بزنم به تخته بزنم به تخته
صورتت ماه شده

استاد عباس قادری
 

aliiii9

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
480
امتیاز
7,598
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی2
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
طلایimc/چهارم پایا
من به دیدار کسی رفتم؛
در آن سر عشق !
رفتم ‚ رفتم تا زن؛
تا چراغ لذت!
تا سکوت خواهش !
تا صدای پر تنهایی؛
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می کرد !
قفسی بی در "دیدم "
که در آن روشنی پرپر می زد؛
نردبانی که از آن "عشق"
می رفت... !
به بام ملکوت؛
من زنی را دیدم نور
در هاون می کوبید !
سهراب سپهری
 

aliiii9

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
480
امتیاز
7,598
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی2
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
طلایimc/چهارم پایا
ببخشید بیشتر از یه بیته ولی فکر کنم ارزش خوندنشو داشته باشه:
پدرم خسته شدی زجر کشیدی احسنت
خم به ابرو نکشیدی نبریدی احسنت

دل و جانم به فدایت چه کنم با غم تو
پدرم تاج سری مهر خریدی احسنت

منه بیمار محبت که پر از درد و غمم
تو طبیب دل من ، مهر ندیدی احسنت

گر چه دنیا نکند رحم به تو ای پدرم
کمرت میشکند درد کشیدی احسنت

تکیه گاهم شده ای من چه کنم کوه غمی
بی نیازی ز جهان مهد امیدی احسنت

ای خدا سایه ی او را تو مگیر از سر من
به تنش جامه ی غم را تو کشیدی احسنت

ای صبا پیر شدی خسته ی دوران گشتی
تک و تنها چه عذابی تو بدیدی احسنت
 

aliiii9

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
480
امتیاز
7,598
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی2
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
طلایimc/چهارم پایا
(ببخشید شش بیته...)
کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانه ی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگزیر از ابرهایی عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
در دل خود مؤمنم در چشم مردم کافرم
گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چندصد سال است راه از باطنم تا ظاهرم
خلق می گویند ابری تیره در پیراهنی ست
شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم
مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک؟!
هرچه باشد ناگزیرم، هرچه باشد حاضرم!!

فاضل نظری
 

aliiii9

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
480
امتیاز
7,598
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی2
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
طلایimc/چهارم پایا
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید!
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
گر نپرسی حال من تا زنده ام!
گریه و زاری و نالیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان!
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام!
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟

شاعر گمنام
 

aliiii9

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
480
امتیاز
7,598
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی2
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
طلایimc/چهارم پایا
و سخت ترین جایِ داستانِ ما
آنجایی بود؛
که دردهایمان را
دانه دانه برایِ دیگرانِ بی دردی گفتیم
که آنها با لبخند
برایِ بارِ هزارم به ما نگاه کنند و
بگویند:
درست میشود...
فقط ندانستیم آن درستی که میگویند
چرا با ما سرِ ناسازگاری دارد و هی نمیشَود.

فرگل مشتاقی
 

aliiii9

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
480
امتیاز
7,598
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی2
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
طلایimc/چهارم پایا
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه...
سهراب سپهری
 

NaHaL01

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
260
امتیاز
2,079
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 4
شهر
شیراز
سال فارغ التحصیلی
1399
دانشگاه
علوم‌پزشکی تهران
تلگرام
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش می پرسید کس کایشان به چند ارزیده اند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر استین
ای عجب ان سنگ هارا هم ز من دزدیده اند
سنگ میدزندند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنی هارا چنین فهمیده اند
جمله را دیوانه نامیدم چوبگشودند در
گر بدست ایشان بدین نامم چرا نامیده اند؟
من یکی ایینه ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و برخویشتن خندیده اند
اب صاف از جوی نوشیدم مرا خواندند پست
گرچه خود خون یتیم و پیرزن نوشیده اند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده بس پرسیده اند
ما نمی پوشیم عیب خویش،اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار مارا زان سبب پیچیده اند
ما سبکساریم،از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی چرا لغزیده اند؟
(دیوانه و زنجیر از پروین اعتصامی)
 
ارسال‌ها
92
امتیاز
422
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1400
شعر آرش کمانگیر
  • برف می بارد؛

    برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.

    کوه ها خاموش،

    دره ها دلتنگ؛

    راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...



    بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،

    یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،

    رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،

    ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟

    آنک، آنک کلبه ای روشن،

    روی تپه، رو به روی من ...



    در گشودندم.

    مهربانی ها نمودندم.

    زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،

    در کنار شعله ی آتش،

    قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:



    «...گفته بودم زندگی زیباست.

    گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.

    آسمان باز؛

    آفتاب زر؛

    باغ های گل؛

    دشت های بی در و پیکر؛



    سر برون آوردن گل از درون برف؛

    تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛

    بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛

    خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛

    آمدن، رفتن، دویدن؛

    عشق ورزیدن؛

    در غم انسان نشستن؛

    پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛



    کار کردن، کار کردن؛

    آرمیدن؛

    چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛

    جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛



    گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛

    هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛

    در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛

    نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛



    گاه گاهی،

    زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،

    قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛

    بی تکان گهواره ی رنگین کمان را

    در کنار بام دیدن؛



    یا، شب برفی،

    پیش آتش ها نشستن،

    دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن...



    آری، آری، زندگی زیباست.

    زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.

    گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.

    ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»



    پیرمرد، آرام و با لبخند،

    کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.

    چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛

    زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:



    «زندگی را شعله باید برفروزنده؛

    شعله ها را هیمه سوزنده.



    جنگل هستی تو، ای انسان!



    جنگل، ای روییده ی آزاد،

    بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،

    آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،

    چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،

    آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،

    جان تو خدمتگر آتش ...

    سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!



    «زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،

    شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.

    کودکانم، داستان ما ز آرش بود

    او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.



    روزگاری بود؛

    روزگار تلخ و تاری بود.

    بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.

    دشمنان بر جان ما چیره.

    شهر سیلی خورده هذیان داشت؛

    بر زبان بس داستان های پریشان داشت.

    زندگی سرد و سیه چون سنگ؛

    روز بد نامی،

    روزگار ننگ.



    غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛

    عشق در بیماری دل مردگی بیجان.



    فصل ها فصل زمستان شد،

    صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.

    در شبستان های خاموشی،

    می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.



    ترس بود و بال های مرگ؛

    کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.

    سنگر آزادگان خاموش؛

    خیمه گاه دشمنان پر جوش.



    مرزهای ملک،

    همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.

    برج های شهر،

    همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.

    دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...



    هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.

    هیچ دل مهری نمی ورزید.

    هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.

    هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.



    باغ های آرزو بی برگ؛

    آسمان اشک ها پر بار.

    گرم رو آزادگان در بند؛

    روسپی نا مردمان در کار...



    انجمن ها کرد دشمن،

    رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛

    تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،

    هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.

    نازک اندیشانشان، بی شرم، -

    که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-

    یافتند آخر فسونی را که می جستند...



    چشم ها با وحشتی در چشم خانه

    هر طرف را جست و جو می کرد؛

    وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.



    آخرین فرمان، آخرین تحقیر...

    مرز را پرواز تیری می دهد سامان!

    گر به نزدیکی فرود آید،

    خانه هامان تنگ،

    آرزومان کور...

    تا کجا؟...تا چند؟...

    آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»



    هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛

    چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»



    پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.

    از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.

    برف روی برف می بارید.

    باد بالش را به پشت شیشه می مالید.



    «صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، -

    پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛

    دشت نه، دریایی از سرباز...



    آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.

    بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛

    باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.



    لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،

    دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛

    کودکان بر بام،

    دختران بنشسته بر روزن،

    مادران غمگین کنار در.



    کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.

    خلق، چون بحری برآشفته،

    به خروش آمد؛

    خروشان شد؛

    به موج افتاد؛

    برش بگرفت و مردی چون صدف

    از سینه بیرون داد.



    «منم آرش، -

    چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -

    منم آرش، سپاهی مردی آزاده،

    به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

    اینک آماده.



    مجوییدم نسب، -

    فرزند رنج و کار؛

    گریزان چون شهاب از شب،

    چو صبح آماده ی دیدار.



    مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛

    گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.

    شما را باده و جامه

    گوارا و مبارک باد!



    دلم را در میان دست می گیرم

    و می افشارمش در چنگ، -

    دل، این جام پر از کین پر از خون را؛

    دل، این بی تاب خشم آهنگ ...



    که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛

    که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛

    که جام کینه از سنگ است.

    به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.



    در این پیکار،

    در این کار،

    دل خلقی ست در مشتم؛

    امید مردمی خاموش هم پشتم.



    کمان کهکشان در دست،

    کمانداری کمانگیرم.

    شهاب تیزرو تیرم؛

    ستیغ سربلند کوه مآوایم؛



    به چشم آفتاب تاره رس جایم.

    مرا تیر است آتش پر؛

    مرا باد است فرمان بر.



    ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.

    رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.

    در این میدان،

    بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،

    پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»



    پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،

    به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:



    “درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!

    که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.

    به صبح راستین سوگند!

    به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!

    که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،

    پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.



    زمین می داند این را، آسمان ها نیز،

    که تن بی عیب و جان پاک است.

    نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛

    نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»



    درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.

    نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.



    «ز پیشم مرگ،

    نقابی سهمگین بر چهره، می آید.

    به هر گام هراس افکن،

    مرا با دیده ی خون بار می پاید.

    به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،

    به راهم می نشیند، راه می بندد؛

    به رویم سرد می خندد؛

    به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،

    و بازش باز می گیرد.



    دلم از مرگ بی زار است؛

    که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.

    ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛

    ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛

    فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.

    همان بایسته ی آزادگی این است.



    هزاران چشم گویا و لب خاموش

    مرا پیک امید خویش می داند.

    هزاران دست لرزان و دل پر جوش

    گهی می گیردم، گه پیش می راند.



    پیش می آیم.

    دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.

    به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،

    نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»



    نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.

    به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:

    “بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!

    بر آ، ای خوشه ی خورشید!

    تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.

    برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.



    چو پا در کام مرگی تند خو دارم،

    چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،

    به موج روشنایی شست و شو خواهم؛

    ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.



    شما، ای قله های سرکش خاموش،

    که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،

    که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،

    که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،

    که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛

    غرور و سربلندی هم شما را باد!

    امیدم را برافرازید،

    چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.

    غرورم را نگه دارید،

    به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»



    زمین خاموش بود و آسمان خاموش.

    تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.

    به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.

    هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.



    نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.

    کودکان بر بام؛

    دختران بنشسته بر روزن؛

    مادران غمگین کنار در؛

    مردها در راه.

    سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،

    ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.

    کدامین نغمه می ریزد،

    کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،

    طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟

    طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟



    دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،

    راه وا کردند.

    کودکان از بام ها او را صدا کردند.

    مادران او را دعا کردند.

    پیرمردان چشم گرداندند.

    دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،

    هم او قدرت عشق و وفا کردند.



    آرش، اما همچنان خاموش،

    از شکاف دامن البرز بالا رفت.

    وز پی او،

    پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»



    بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،

    خنده بر لب، غرقه در رویا.

    کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،

    در شگفت از پهلوانی ها.

    شعله های کوره در پرواز،

    باد در غوغا.



    “شام گاهان،

    راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،

    باز گردیدند،

    بی نشان از پیکر آرش،

    با کمان و ترکشی بی تیر.



    آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.

    کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.



    تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،

    به دیگر نیم روزی از پی آن روز،

    نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.

    و آنجا را، از آن پس،

    مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.



    آفتاب،

    در گریز بی شتاب خویش،

    سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.



    ماهتاب،

    بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،

    در دل هر کوی و هر برزن،

    سر به هر ایوان و هر در زد.



    آفتاب و ماه را در گشت

    سال ها بگذشت.

    سال ها و باز،

    در تمام پهنه ی البرز،

    وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،

    وندرون دره های برف آلودی که می دانید،

    رهگذر هایی که شب در راه می مانند

    نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،

    و نیاز خویش می خواهند.



    با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.

    می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛

    می دهد امید،

    می نماید راه.»



    در برون کلبه می بارد.

    برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.

    کوه ها خاموش،

    دره ها دلتنگ.

    راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...



    کودکان دیری ست در خوابند،

    در خواب است عمو نوروز.

    می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.

    شعله بالا می رود پر سوز ...
 

*Reihan*

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
578
امتیاز
7,415
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خوی
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
علوم پزشکی تبریز
رشته دانشگاه
پزشکی
تا تو بودی در شبــــــم، من ماه تابـــان داشتم
روبروی چشـم خود چشمی غزلخــــوان داشتــم

حال اگر چه هیــــچ نذری عهده دار وصل نیست
یک زمان پیـــشآمدی بودم که امکــان داشتـــم

ماجــــراهایی که با مــــن زیر باران داشتــــی
شعــــــر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتــــم

بعد تو بیش از همـــــه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقــان داشتــــــم؟

ساده از «من بی تو می‌میـــرم» گذشتی خوب من
من به این یـک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظـــه تشـییــع من از دور بویت می‌رسیــــد
تا دو ساعت بعد دفنـم همچنان جـــــان داشتم


#کاظم_بهمنی
 

Amir HD

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
219
امتیاز
2,296
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
95
رشته دانشگاه
پزشکی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
#مولانا
 

Elaheh_nas

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
421
امتیاز
2,795
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۱ دبیرستان
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1399
مدال المپیاد
نداشته بید
دانشگاه
محقق
رشته دانشگاه
فیزیک
تلگرام
اینستاگرام
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای تو می‌گویند.
می‌خواهم بدانم دیگران که دچار تو می‌شوند
تا کجای شعر پیش می‌روند
تا کجای عشق
تا کجای جاده‌ای که من
در انتهای آن ایستاده‌ام.
 

Su Señor

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
327
امتیاز
1,161
نام مرکز سمپاد
شهید بابائی
شهر
قزوین
سال فارغ التحصیلی
0000
محاله بخونی عاشقش نشی

بی تو مهتاب شبی باز از‌ آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من،همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر كن
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب آیینه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كنی چندی از این شهر سفر كن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم
تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم
باز گفتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هر گز نتوانم نتوانم
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید كه از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم...
نرمیدم...

رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكنی دیگر از ان كوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم

"فريدون مشيري"​
 

Mehrka

MEHRKA
ارسال‌ها
339
امتیاز
3,882
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
دوردورا
سال فارغ التحصیلی
1400
مدال المپیاد
...
دانشگاه
...
رشته دانشگاه
...
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم می گذرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

سهراب سپهری
 
بالا