• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

دوران زیبای و به یادماندنی دبیرستان

THG

امین
ارسال‌ها
170
امتیاز
904
نام مرکز سمپاد
شهید فیروزی
شهر
یه جایی
سال فارغ التحصیلی
1398
مدال المپیاد
سخته
یک سال و نیم اول که افسردگی داشتم و چرت بود. معتاد یه بازی هم بودم و در روز فکر کنم 5 ساعت میخوابیدم. یک سال و نیم دوم بهترین زمان عمرم بودن و هستن. کلا همه چی خوب بود :D
 

solo

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
481
امتیاز
4,111
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
گرندلاین
سال فارغ التحصیلی
1399
دو سال از دوره دبیرستانم گذشته و من هنوز به اون سه ماه اول سال اول فکر میکنم و عشق میکنم

اون دوست مطهری که رو نیمکت پارک رو پاش خوابیده بود چیه؟! اونم نداریم! اگه کسی داره از اینا ده دقیقه قرض بده!
 

ememlia

⁦(⊙_◎)⁩
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
856
امتیاز
19,972
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
1397
واقعا دلم تنگ شده
رفیق های خوبی داشتم
ولی خب هممون عوض شدیم و نمیشه اون روزا رو برگردوند:-)
 

mohad_z

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,394
امتیاز
22,769
نام مرکز سمپاد
فرزانگان سه
شهر
طـــهـران
سال فارغ التحصیلی
95
رشته دانشگاه
زیست فناوری/ ژنتیک
×سال دوم دبیرستان، سر بطری آب معدنی رو شل کردم کمی گذاشتم تو جا میز دوستم، به قصد اینکه زنگ تفریح میاد چیزی بذاره می‌بینه خیسه، ولی یادم رفت، زنگ بعدش ریاضی داشتیم، وسط کلاس دیدیم صدای شره کردن آب میاد. از دو طرف میزش آب میریزه! فقط شانس آوردم معلم ریاضی‌مون بیرونم نکرد.

×از دفتر کل جعبه گچ‌ها برمیداشتم میوردم تو کمد میز دبیر میذاشتم.

×سر کلاس ادبیات سوم دبیرستان، چراغا رو خاموش کردیم، داشتیم فیلم "گاو" رو می‌دیدیم، کلی هم تخمه اورده بودیم و البته یک سوسک پلاستیکی!
پرتش کردیم رو میز یکی از بچه‌ها یهو یه جیغی کشید که نگو و نپرس.

×کلاس ادبیات دوم دبیرستان، یه طناب تو حیاط یافتم، چندتا میز و صندلی رو بهم گره زدم و در نهایت به کفش مبصر کلاس.
دبیرمون صداش کرد بره پاشه بیاد پا تخته، یهو باهاش دوتا میز و صندلی کشیده شد!
معلممون اول عصبانی شد بعد دید چه وضعیه خودشم خندش گرفت.

×چه بسیار کلاس‌هایی که سر پژوهش و کارگاه علوم نپیچوندیم! از معلم برای یه ربع اجازه میگرفتیم، بعد ۴۵ دقیقه میرفتیم سر کلاس.
یه بار معلم شیمی دوم دبیرستان گفت راهت نمیدم تو کلاس، از زیر در نامه عذرخواهی فرستادم، بعد از لای در کلاس گلدون گلای مصنوعی تو راهرو رو فرستادم داخل، راهم داد.

×آزمایشگاه پژوهش شیمی و ترقه درست کردن!

×وسط کلاس هزار تومن جمع میکردیم، یکی به بهونه آب‌خوردن می‌برد پولا رو میداد بابای مدرسه، یکی به بهونه دست‌شویی یه ربع بعد میرفت بستنی‌ها رو تحویل میگرفت‌.تو کلاس بستنی می‌خوردیم.

×کلا ما تو کلاس فقط میخوردیم، چون من گشنم میشد خصوصا ریاضی. یه پرتقال بین ۱۵_۱۶ نفر تقسیم میکردم.

×از معلم هندسه‌امون بدمون میومد، یه مدت تو کلاسا موش پیدا میشد، داد میزدیم موش، معلمه چند تا سکته میزد.

×کلاس‌های ادبیات با افخمی و عربی با وحدت، پیش‌دانشگاهی

×مجتبی.
 
آخرین ویرایش:

kh.farhadi

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ایلام
سال فارغ التحصیلی
1395
دانشگاه
آزاد
رشته دانشگاه
کتابداری
کلی زحمت می کشیدیم کلاسو کثیف کنیم :))(; به حرف معاونم گوش نمی کردیم، یه روز کفش زدیم سرچوب جارو لکه بزاریم رو سقف(<
فقط خدا حلالمون بکنه:-ss
 

زمستون

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
727
امتیاز
12,387
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
سبزوار
سال فارغ التحصیلی
1401
دانشگاه
Alz
رشته دانشگاه
زیست
+یادش بخیر پایه پنجم
زنگ جغارفیمون ساعت اول بود و خب تو زمستون هوا اون موقع خیلی سرد بود . جغرافی پنجم : هر درس نقشه یه کشور با مشخصاتش
معلمون یکی از کارای باحالش این بود که همه رو میبرد تو حیاط ، گروه گروه تقسیم میشدیم و نقشه یه کشور رو کف حیاط مدرسه با گچ میکشیدیم . کلی هم ذوق میکردیم با اینکه هوا سرد بود و بعضی وقتا انقدر دستامون یخ میزد که گچ رو نمیتونستیم تو دستمون نگه داریم
+یادش بخیر وقتایی که دوستان میومدن خونه مون و میشستیم کلی حرف میزدیم و میخندیدیم
+یادش بخیر وقتایی که یکم بچه تر بودم
 

a.khakpour77

گُم‌دَرسَر!!!
ارسال‌ها
1,402
امتیاز
17,207
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5 تهران
شهر
فرز 1 بندرعباس/فرز 5 تهران
سال فارغ التحصیلی
1396
مدال المپیاد
مدال که نه...اما سه تا مرحله یک دارم...
دو تا ادبی، ی زیست...
دانشگاه
علوم‌پزشکی تهران
رشته دانشگاه
ژنتیک
یادش بخیر
امتحان ادبیات داشتیم
من طبق معمول زودتر از همیشه تموم کردم ولی بقیه مونده بودن
معلممون ی کم حالش خوب نبود و هی از کلاس میرفت بیرون
برگمو روو میز خودم گذاشتم و رفتم بیرون سراغ معلمم ک هم حالشو بپرسم و هم بچه‌ها فرصت کنن با فراغ بال بنویسن:))
وقتی برگشتم برگم توو کلاس دست ب دست شده بود
ولی تهش کسی ناراضی نبود...
**
یادش بخیر کارگاه علومامون
قبل کارگاه ک هرکی مشغول پروژه‌ی خودش بود
من مشغول درست کردن گلایدر
بالانس نمیشد هی سکه میچسبوندیم اینور اونورش
پرتاب میکردیم میفتاد زمین آسیب میدید گاهی:|
دوباره درستش میکردیم...
از چند هفته قبل شروع میکردیم ب برنامه‌ریزی و طراحی لوگو و دعوتنامه و فکر کردن درباره‌ی چگونگی برگزاری مراسم
چند روز قبل کارگاها مشغول آماده کردن کل مدرسه و کشیدن لوگوی کارگاه روی زمین و دیوارا
روز کارگاه...
دوربینمو برمیداشتم و از هرچیزی عکس میگرفتم
سه طبقه مدرسه رو هزار بار بالا و پایین میکردم
بعد با نوبت حضور خودم توو غرفه‌ی هوافضا ب تداخل برمیخوردم و چون خودم باید توضیح میدادم، دوربینمو برای مدتی میدادم ب یکی از بچه‌ها عکس بگیره ب جام
و بعد دوباره عکاسی و عکاسی و عکاسی...
هرسال رئیس آموزش پرورش منطقه میومد و در غیاب من سراغ عکاس مدرسه رو میگرفت و منو ک با دوربین میدید میگفت به‌به خانم عکاس!!! عکسامونو بده بفرستن اداره ببینیم!!!
دو سال پیشم با وجود این ک فارغ‌التحصیل شده م، اما بازم برای عکاسی از کارگاه رفتم و دوباره منو دید و گفت بزرگ شدی:))
ته کارگاهم ساعت ده یازده شب با بدنی کوفته برمیگشتم خونه...

یادش بخیر، زنگ تفریح سیب زمینی سرخ‌شده و اسنک میگرفتیم و باهم میخوردیم...

یادش بخیر اون روزی ک ایران و قطر بازی فوتبال داشتن و خیلی هم مهم بود، با بچه‌های کلاسای دیگه قرار گذاشتیم هروقت ایران گل زد اون کلاس دست بزنن تا بقیه هم بفهمن
بعد توو ی کلاس دیگه انگار تولد یکی بود، اونا دست زدن، بقیه هم فکر کردیم ایران گل زده شروع کردیم کلاس ب کلاس دست و جیغ و هورا
کلاس اولیا ک کلاسشونم بالای دفتر مدیر بود حتی بالا و پایینم پریده بودن
و بعد بازشدن یهویی در کلاس و دیدن مدیر و معاون ب شدت ترسیده و رنگ‌پریده جلوی در...بندگان خدا فکر کرده بودن اتفاقی افتاده، کسی چیزیش شده، زلزله اومده حتی!!!!

یادش بخیر با دبیر دینیم خانم میر ی کاری داشتم، ولی زنگ آخر خورد و تعطیل شدیم
و گفت من میخوام برم اداره، بیا توو راه حرف میزنیم و همراه شدیم باهم، ی اکیپ پنج نفره همراه ی معلم
ک کم‌کم بچه‌ها جدا شدن و فقط من و خانم میر رسیدیم ب اداره
تازه وقتی رفتم اونجا یادم اومد خواهرمم اتفاقاً بخاطر مسابقه‌ی احکام اونجاست...
و احوالپرسی جالب خواهرم با خانم میر و تعجب من از این ک این خواهر منه؟! چ زبونی داشته و خبر نداشتم:))

یادش بخیر
دستگاه حضورغیاب الکترونیکی ک باید انگشت میزدیم و توو زمستون انگشتامون یخ میکرد و نمیگرفت
و پیامکی مبنی بر دیررسیدنمون میرفت برای والدین درصورتی ک نیم‌ساعته در تلاش برای شناسایی اثرانگشت توو حیاط در تلاشیم...

یادش بخیر اون روزی ک ما چهارما امتحان قلم‌چی داشتیم، و بقیه بیرون درحال انجام مانور زلزله!!!
و چقدر اعصابمون خورد میشد از اینهمه سروصدایی ک نمیذاشت تمرکز کنیم...

یادش بخیر اون روزی ک بهمون گفتن ی جشنواره هست بنام نوجوان سالم، بیاین شعر بگین دربارش، نشسته بودیم توو بوفه داشتیم با آرینا مسخرش میکردیم ک چیه این جشنواره و درباره‌ی اعتیاد و فلانه، بعد همونجوری ک درحال خندیدن بودیم دو سه بیت شعر گفتیم و آرینا گفت خب من بقیه‌شو میگم خودم، مرسی
و منم خودم شروع کردم ب شعر سراییدن!!!
مدیرمون چون قبلاً توو مسابقه‌ی شعر شرکت کرده بودم و مقامم آورده بودم، خیلی اصرار داشت ک حتماً منم شعر ارسال کنم
برای همینم چون شعری ک گفتم ی کم ناقص بود، بهم اجازه داد ی ساعت مطالعه‌ی آزاد فیزیکمو نرم سر کلاس و بشینم روو شعرم فکر کنم
و وقتی اون ۲۳ بیت شعر رو بعد دو روز تحویلش دادم تا بخونه گفت شاهنامه سراییدی؟! گفتم بنویس ولی فکر نمیکردم اینهمه بنویسی...!! (البته ک ذوق کردم از این حرفش*_*)
و شعرایی ک رفت جشنواره و من دوم شدم و آرینا سوم
و روز جشنواره و جایزه‌ها...
***

آخ خدا چقدر دوران قشنگی بود
دلتنگش شدم
بخوام از دوران دبیرستانم بگم هزاران صفحه و صدها جلد میشه
همین بس ک یادش بخیر...
 

علی دلاور

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
558
امتیاز
1,113
نام مرکز سمپاد
علامه حلی اراک
شهر
اراک
مدال المپیاد
المپیاد زیست
دانشگاه
علوم پزشکی ایران
رشته دانشگاه
پزشکی
نزدیک عید بود و اخرین روز مدرسه. همش توی ذهنمون میومد که بعد از چند روز دیگه باید برای میشه با اون مدرسه دوست داشتنی خداحافظی کنیم. کلاس اخر رو زود تر اومدم بیرون یا زود تر تموم شد دقیق یادم نیست.بالاخره 6 سال گذشته. اومدم توی حیاط هوا خیلی خوب بود اون هوای نه گرم و نه سرد دم عید اراک با یه باد نسبتا خوب.دیدم هیچ کس توی حیاط نیست. دور زمین فوتبال یه حالت سکوی تماشچی با دو تا سکو بود البته در واقع پله بود چون زمین فوتبال یکم از یه بخش حیاط پایین تر بود. بالای این پله ها دو تا کاج قدیمی و خیلی بلند بود. کیفمو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم زیرشون تا آسمون رو از بین درختای کاج ببینم و این صحنه از دبیرستان بمونه توی ذهنم. مدت ها بود فراموشش کرده بودم ولی امروز به وضوح همون روزی که دیدم می تونم تصورش کنم. زنگ خورد صدای شاد جمعیت اومدم که سمت پارکنیگ سرویس ها می رفتن، بلند شدم و سوار سرویس شدم و مدرسه برای همیشه تموم شد.
 

SHAMIM.J

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
924
امتیاز
10,005
نام مرکز سمپاد
.
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
ع پ گلستان
رشته دانشگاه
نرسینگ
یاد دوستام -_- یاد روزای نزدیک عید ک موقع خدافظی از هم گریمون میگرفت، یاد پخش‌ و پلا شدن و هر‌کی یه وری رفتن و قایم شدن قبل کلاسای سبحانی، استرسای کلاس غلامی، یاد اتود بازیای تو سلف ، یاد آب بازیای آخر زنگ .. یادش بخیر یه روزی انقد زنگ اخر‌منو خیس کردن نتونستم رو صندلی سرویس بشینم : ))... یاد گیر دادنای معاونین محترم مدرسه،یه سوئیشرت بنفش جلو بسته داشتم هرروز ک تنم میکردم خانوم براتی میگف جلو بسته نپوش جهان بین، یاد جشنای مدرسه، یاد کلاسای کامپیوتر، وبلاگ ساختنامون و تبلیغ کردنامون، ک الان قالب همشون پریده احتمالا و بوی مردگی میده، برنامه نویسی سی پلاس پلاس چقد دوس داشتمش، یاد روزی ک مسابقه بازی و ریاضی داشتیم سوال حل میکردیم خرید و فروش میکردیم، یاد مسابقه رباتیک ک دوم شدیم، همشون ب همت مدیر قبلیمون برگزار می‌شد دمش گرم... یاد جرات حقیقتای زنگ تفریح وسط حیاط حلقه میشستیم بازی میکردیم یاد درخواستای جراتمون : )) شهرزاد رف ب رفتگر‌ دم در مدرسه ابراز علاقه کرد، من رفتم دبیر شیمیمونو بوس کردم : )) یاد اون یه هفته ای ک همه رفته بودن شلمچه بجز‌ ما هشت نفر، میرفتیم مسخره بازی فقط اون یه هفته، یاد اردوی ریاضی ک خانوم ضیایی تو پارک فهمیده برگزار کرد دوس پسر هانیه کنکور داشت اون سال اومد سوال پرسید از دبیرمون وسط پارک :)) خانوم ضیایی گف منم اصن نفهمیدم این پسره با شما بود :)) یادش بخیر یه روز اومدن فلشارو جمع کنن همه رو ریختیم تو کیف همین‌دبیر ریاضیمون( بس ک پایه بود حلالششش) یاد تقلبا شلوغ کردنا، ارتباط با پسرای همسایه روی پشت بوم خونه روبرو از طریق پنجره : )) کشیک دادنا دم در ک براتی نیاد، صف بستنا، شارژ خریدنا از سوپری سر‌کوچه وسط زنگ تفریح..باشگاه رفتنای زنگ ورزش، فیلمای غیر مجاز دیدن با لبتاب مدرسه، اون روز ک با نونا سر لواشک دنبال هم‌میکردیم یهو رفتیم وسط کلاس آقای رهنما همه هنگ کردن دیدنمون :)) یاد کلاس زمین ک نخونده بودیم روحانی قهر کرد رف، یاد اهنگ لیلا خوندنمون با ایسا و ضبط کردنش،، واای یاد اون روزا ک هر دبیری میومد سرکلاس تا یه ربع مقامای کلاسمونو ‌شهرزاد میخوند ما دست میزدیم :))...یاد اردوهای گلمکان نیشابور طرقبه موجهای ابی چاله فضایی : ))
تا صب میتونم بگم.... وااااای ک چقد دلم تنگ شد برا همه چی یهو
 

matin320

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,363
امتیاز
10,034
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد II
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
شهید باهنر
رشته دانشگاه
دامپزشک / سیاست
فقط سمپادیا و بس.
هیج خاطره خوش دیگه ای از بقیش ندارم
 

Nzr.f

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
82
امتیاز
313
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
داراب
سال فارغ التحصیلی
1400
:) از اینجا تا هروقت که کسی ازم درمورد خاطرات دبیرستان پرسید پرانتز
برا منی که خاطرات دلچسبی از راهنمایی نداشتم مثل بهشت بود هرچند که چون تعداد دانش اموزهای جدید کم بود واسمون جشن و مراسمی نگرفتن فقط سر صف یه خوش آمد خشک و خالی گفتن
تعداد دانش اموزهای کلاس کم بود و جمع صمیمی
مقنعه های آبی که مارو مثل کارکنان بیمارستان کرده بود و ماجراهاش
گردهمایی همیشگی دهم ریاضی روی زمین جلوی در مدرسه تا وقتی که معلم بیاد و بعد تازه یه تکون به خودشون بدن برن کلاس
زنگ تفریح های نیم ساعته که انقدر خوش میگذشت که نمیفهمیدیم کی تموم میشدن
برنامه های منظم سر صف و شنبه ها قرآن خوندن و یکشنبه ها معرفی کتاب و دعا خوندن های دلی توی نمازخونه
معلم های پایه‌ای که یه بار کلاس رو تو راه پله یه بار توی حیاط برگزار میکردن
زنگ های فیزیک که کلا درحال خوش گذرونی و ماشین باز کردن و آزمایش بودیم
رفتن به هنرستان پسرونه و مهندسی که بچه ها غلطاشو میگرفتن
وقتی که به معلم گفتیم خسته‌ایم و مثل ته پاکت آبمیوه سیب موز شدیم و کلاس رو تعطیل کردن نشستیم فیلم‌های مسابقه پورش و بوگاتی نگاه کردیم
اردو دو روزه به شیراز و خوابگاه و تشنج یکی از بچه ها و حریم وحشتی که تا اخر سال هروقت میخواستیم سر معلم رو گرم کنیم از خاطراتش با شرح تصویر تعریف میکردیم
وقتی همه توی جشن بودن و ما مشغول امتحان هندسه، صدای دست زدن و جیغ و هورایی که لب‌های مارو اویزون تر میکرد و کیکی که واسمون فرستادن
اینترنتی که فقط کلاس ما داشت و زنگای تفریح که همش تو اینستا ولو بودیم
زنگ های فارسی و شعر هایی که معلممون میخوند و رمان و داستان هایی که بچه‌ها میوردن میخوندن، چقدر میخندیدم
درس امادگی که خیلی زود تموم شد و بقیه روزهاشو میرفتیم خوشگذرونی، یه بار سینما یه بار بازدید از حوزه یه بار باغ ملی و نمایشگاه کتاب و...
بارون شدید و دسته های بزرگی که عمو زنجیر باف خوانان توی حیاط میچرخیدن
زنگ‌های ورزش و اهنگ و قر دادن های توی سالن
دفترچه‌ای که توش سوتی ها و تیکه‌های سنگین سرکلاس رو مینوشتیم
سفره هفت سینِ مهندسی و جشن و عکس‌هاش
کمپ درسی مدرسه و درس خوندن های بگیر نگیرش و دوستی با سال بالایی ها و خوشی هاش
اعصاب های خراب بعد از امتحان و پیاده چند کیلومتر راه رفتن توی گرما و با دهن روزه
رفتن دسته جمعی دانش اموزان و والدینشون به آموزش پرورش برای عوض نکردن مدیر و بی فایدگی هاش
.
.
سال یازدهم و بازی مافیای همه گیر توی مدرسه و تعطیل کردن کلاس و همبازی شدن با معلما
گل های پشت پنجره و تکثیر کردنشون و لیوان هایی که گلدون شدن
چایی خوردن های هرزنگ و معتاد شدن بهش
ماژیک جادوییمون(غیر وایت برد) که هرچی تلاش کردیم به معلم زبانمون نیوفتاد و انقدر به معلم حسابان بیچارمون افتاد که دیگه ماژیک از تو کیف خودش در میورد یه دور امتحان میکرد=))
فرش نمازخونه که توی کلاس پهن کرده بودیم و شده بود مثل خونه خاله:))
دسته جمعی ریختن رو سر نادیا و انداختن کفشش دور گردنش برای اینکه یاد بگیره بند کفششو ببنده:))
راهیان نور تنهایی و خاطرات شیرین و خنده دار و اتفاقات غیر منتظره‌ای که واسه خیلی ها غیرقابل تحمل شده بود ولی درس های بزرگی بهمون داد!..
حضور یهویی کرونا و تعطیلی مدارس و سختی های اموزش و امتحان آنلاین
.
.
امسال اخرین سال ماست، فقط یکماه به صورت حضوری مدرسه رفتیم
تمام تلاس خودم رو کردم تا به بهترین نحو ازش استفاده کنم، پیاده میرفتم و برمیگشتم، تمام پله های مدرسه رو میشمردم، بیشتر به چهره معلم ها دقت میکردم، زنگ های تفریح از کلاس بیرون میرفتم، درس خوندن رو بیشتر دوست داشتم و..
همه سرکلاس با فاصله و ماسک می‌نشستیم، نمیشد بفهمی کی ناراحته و کی خوشحال، وسواس استفاده از الکل و خشکی دست و حساسیت ها و ماجراهاش
واسه ما که عادت کرده بودیم هرروز به هم دست بدیم و هروقت دلمون تنگ شد همو بغل کنیم خیلی سخت بود
واسه منی که کسی از شوخی و اذیت هام در امان نبود خیلی سخت بود
اما سخت تر از همه کوتاهیِ زمان بود، کمتر شدن زمان های کلاس و زنگ تفریح ها و در آخر هم تعطیل شدن مدرسه در عرض یک ماه و شروع تدریس انلاین
خاطره هامون میتونست خیلی بیشتر از این باشه ولی تبدیل شدن به صفحه های چت و ابراز احساسات با ایموجی و استیکر و...
.
.
همیشه سعی کردم خوش بین باشم، حتما اینجوری بهتر بوده :) ان‌شاءالله دانشگاه جبران کنیم ♥
 
آخرین ویرایش:
ارسال‌ها
1,820
امتیاز
34,439
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
..
سال فارغ التحصیلی
2020
دوران دبیرستان ، من یه دختر بودم با مانتو سرمه ای با کفش های اسپورت ! خب همیشه یه گوشه حیاط میشستم ، گریه میکردم ، بعضی وقتا م تو نمازخونه ، گه گاهی بخاطر فوتبال م که خوب بود منو تو بازی راه میدادن ، کلا منزوی بودم ، فقط دو نفر دلشون تو مدرسه برام سوخته بود اونا ام مانتو کرمی بودن (راهنمایی هامون لباساشون کرمی بود) یکیشون یه دختره بود کلاس هفتم بود اسمش بود برکه ، یه دختری م بود که خیلی به دادم رسید! همیشه هر وقت دیر می‌رسیدم مدرسه ، میگفت :«کیوتی حیف چشمای خوشگلت نیست برا این چیزا گریه می‌کنی!» بعد می‌رفت با خانم کوهنورد حرف میزد کوتاه بیاد پدرمو درنیاره!
، همیشه میفرستادمش جاسوسی بره ببینه فلان معلم میاد سر کلاس یا نه ! یبارم سوالا ی معلم عربی رو برام آورد از چاپخانه مدرسه! مطمین بودم بدون اون هیچ غلطی نمی‌کردم ! با کمک هم تونستیم سوالای معلم جغرافیا آزادی رو سه سوت حل کنیم تو اخرای کلاس آنلاین و سلامتی اون دختر! @Jomana
 

Asaliiiii

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
791
امتیاز
5,383
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه ۲
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1401
سلامh-:
یادمه توی اون سال های اولی که اومده بودم تیزهوشان فکر کنم هفتم بود آره هفتم بود من جای اینکه توی قمقمه ام آب بریزم اشتباهی از این نوشابه های گازدار بی رنگ ریخته بودم:D:D
خلاصه ما توی مدرسه وسط حیاط تشنه مون شده بود در قمقمه را باز کردیم انفجار نوشابه ای رخ دادO_o:D
خخخخخخخخخ خداروشکر سالم موندیم
 

!..Saman

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
248
امتیاز
1,267
نام مرکز سمپاد
Helli 1
شهر
Arak
سال فارغ التحصیلی
1401
دانشگاه
علوم پزشکی آزاد تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
شاید در لحظه الان مدرسه رفتن برام خوشحال کننده نباشه.

ولی وقتی به این فکر میکنم چند سال اخر دبیرستانم
چند سال اخر مدرسه رفتنم داره اینجوری میگذره ، حقیقتا خوشحال نمیشم... :(
 

هـــدا

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
494
امتیاز
10,403
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تربت جام
سال فارغ التحصیلی
1399
دانشگاه
هنر تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
دیوونه بازی و رقص و اهنگ و فیلم توی مدرسه رو که همه داشتن ولی یکی از ابداعات جالبم این بود که اولین باری که شوهر سرایدار مدرسه رو دیدم اسمشو نمیدونستیم خب و برای من چون شبیه یه شخصیت کارتونی بود صداش زدم گلمراد (جلو خودش نمیگفتیم که!)
جونم بگه براتون چندماه بعدش سال بالاییا سال پایینیا همگی باهم گلمراد خطاب میکردن بنده خدارو
یه روز مدیرمون داشت باهامون حرف میزد یهو یکی از بچه ها گفت گلمراد بوفه رو بسته چیزی نخریدم
مدیرمون داشت از تعجب چشاش در میومد گفت گلمرااااااد کیه؟؟؟؟ منظورتون اقا محمده؟!
خلاصه که دوره دوم هم هر وقت یادش میکردیم همه گلمراد صداش میزدن و حتی الانم شنیدم تو دوره اول بعد۶سال هنوز گلمراده :)
منو ببخش اقا ممد :))
 
بالا