یادش بخیر
امتحان ادبیات داشتیم
من طبق معمول زودتر از همیشه تموم کردم ولی بقیه مونده بودن
معلممون ی کم حالش خوب نبود و هی از کلاس میرفت بیرون
برگمو روو میز خودم گذاشتم و رفتم بیرون سراغ معلمم ک هم حالشو بپرسم و هم بچهها فرصت کنن با فراغ بال بنویسن

وقتی برگشتم برگم توو کلاس دست ب دست شده بود
ولی تهش کسی ناراضی نبود...
**
یادش بخیر کارگاه علومامون
قبل کارگاه ک هرکی مشغول پروژهی خودش بود
من مشغول درست کردن گلایدر
بالانس نمیشد هی سکه میچسبوندیم اینور اونورش
پرتاب میکردیم میفتاد زمین آسیب میدید گاهی

دوباره درستش میکردیم...
از چند هفته قبل شروع میکردیم ب برنامهریزی و طراحی لوگو و دعوتنامه و فکر کردن دربارهی چگونگی برگزاری مراسم
چند روز قبل کارگاها مشغول آماده کردن کل مدرسه و کشیدن لوگوی کارگاه روی زمین و دیوارا
روز کارگاه...
دوربینمو برمیداشتم و از هرچیزی عکس میگرفتم
سه طبقه مدرسه رو هزار بار بالا و پایین میکردم
بعد با نوبت حضور خودم توو غرفهی هوافضا ب تداخل برمیخوردم و چون خودم باید توضیح میدادم، دوربینمو برای مدتی میدادم ب یکی از بچهها عکس بگیره ب جام
و بعد دوباره عکاسی و عکاسی و عکاسی...
هرسال رئیس آموزش پرورش منطقه میومد و در غیاب من سراغ عکاس مدرسه رو میگرفت و منو ک با دوربین میدید میگفت بهبه خانم عکاس!!! عکسامونو بده بفرستن اداره ببینیم!!!
دو سال پیشم با وجود این ک فارغالتحصیل شده م، اما بازم برای عکاسی از کارگاه رفتم و دوباره منو دید و گفت بزرگ شدی

ته کارگاهم ساعت ده یازده شب با بدنی کوفته برمیگشتم خونه...
یادش بخیر، زنگ تفریح سیب زمینی سرخشده و اسنک میگرفتیم و باهم میخوردیم...
یادش بخیر اون روزی ک ایران و قطر بازی فوتبال داشتن و خیلی هم مهم بود، با بچههای کلاسای دیگه قرار گذاشتیم هروقت ایران گل زد اون کلاس دست بزنن تا بقیه هم بفهمن
بعد توو ی کلاس دیگه انگار تولد یکی بود، اونا دست زدن، بقیه هم فکر کردیم ایران گل زده شروع کردیم کلاس ب کلاس دست و جیغ و هورا
کلاس اولیا ک کلاسشونم بالای دفتر مدیر بود حتی بالا و پایینم پریده بودن
و بعد بازشدن یهویی در کلاس و دیدن مدیر و معاون ب شدت ترسیده و رنگپریده جلوی در...بندگان خدا فکر کرده بودن اتفاقی افتاده، کسی چیزیش شده، زلزله اومده حتی!!!!
یادش بخیر با دبیر دینیم خانم میر ی کاری داشتم، ولی زنگ آخر خورد و تعطیل شدیم
و گفت من میخوام برم اداره، بیا توو راه حرف میزنیم و همراه شدیم باهم، ی اکیپ پنج نفره همراه ی معلم
ک کمکم بچهها جدا شدن و فقط من و خانم میر رسیدیم ب اداره
تازه وقتی رفتم اونجا یادم اومد خواهرمم اتفاقاً بخاطر مسابقهی احکام اونجاست...
و احوالپرسی جالب خواهرم با خانم میر و تعجب من از این ک این خواهر منه؟! چ زبونی داشته و خبر نداشتم
یادش بخیر
دستگاه حضورغیاب الکترونیکی ک باید انگشت میزدیم و توو زمستون انگشتامون یخ میکرد و نمیگرفت
و پیامکی مبنی بر دیررسیدنمون میرفت برای والدین درصورتی ک نیمساعته در تلاش برای شناسایی اثرانگشت توو حیاط در تلاشیم...
یادش بخیر اون روزی ک ما چهارما امتحان قلمچی داشتیم، و بقیه بیرون درحال انجام مانور زلزله!!!
و چقدر اعصابمون خورد میشد از اینهمه سروصدایی ک نمیذاشت تمرکز کنیم...
یادش بخیر اون روزی ک بهمون گفتن ی جشنواره هست بنام نوجوان سالم، بیاین شعر بگین دربارش، نشسته بودیم توو بوفه داشتیم با آرینا مسخرش میکردیم ک چیه این جشنواره و دربارهی اعتیاد و فلانه، بعد همونجوری ک درحال خندیدن بودیم دو سه بیت شعر گفتیم و آرینا گفت خب من بقیهشو میگم خودم، مرسی
و منم خودم شروع کردم ب شعر سراییدن!!!
مدیرمون چون قبلاً توو مسابقهی شعر شرکت کرده بودم و مقامم آورده بودم، خیلی اصرار داشت ک حتماً منم شعر ارسال کنم
برای همینم چون شعری ک گفتم ی کم ناقص بود، بهم اجازه داد ی ساعت مطالعهی آزاد فیزیکمو نرم سر کلاس و بشینم روو شعرم فکر کنم
و وقتی اون ۲۳ بیت شعر رو بعد دو روز تحویلش دادم تا بخونه گفت شاهنامه سراییدی؟! گفتم بنویس ولی فکر نمیکردم اینهمه بنویسی...!! (البته ک ذوق کردم از این حرفش*_*)
و شعرایی ک رفت جشنواره و من دوم شدم و آرینا سوم
و روز جشنواره و جایزهها...
***
آخ خدا چقدر دوران قشنگی بود
دلتنگش شدم
بخوام از دوران دبیرستانم بگم هزاران صفحه و صدها جلد میشه
همین بس ک یادش بخیر...