پاسخ : خدا رحمتش کنه! جاش خالیه ...
از سال 85 همیشه با صدای تلفن تنم میلرزید..
از شبی که عموم سکته کرد و گفتن سه ماه زنده میمونه..سه ماه گذشت ولی خدا بهش فرصت دوباره داد!
فرصت دوباره ای که این دوشنبه تموم شد..
خیلی از دوستام هستن که نمیتونن شرایط فعلی خانواده مُ درک کنن،چون وابستگی ها،رفت و آمدای فامیلی ،رسم و رسوم و آداب عزاداریِ همه جا
،با هم فرق داره!
توی خانواده ی ما "احساس"و"وابستگی"حرف زیادی برای گفتن دارن..
من با خیلی از اقوامم فرق دارم..با مرگ خیلی راحت تر از اطرافیانم کنار میام..خیلی صبورتر میتونم برای عزیزی که از دست دادم عزاداری کنم!ولی حرفم اصلا به این معنا نیست که ناراحت و دلتنگ نیستم!..
از نظر من حتما لباس سیاه،جیغ زدن و از حال رفتن،زخمی کردن صورت و کشیدن مو(کارایی که این مدت، شبانه روز شاهدشون بودم) نشانه ی غم و اندوهِ از دست دادنِ عزیز نیست!
این چندروزه به یقین اندازه ی چندسال پیر شدم..اثراتشم مث ـه این تیکای عصبی جدیدُ،لرزش یهویی ـه همه ی بدنم مطمئنا تا مدت زیادی از بین نمیره..
شکنجه شدم چون نمیتونستم آدمای اطرافمُ آروم کنم..حتی نمیتونستم خیلیاشونُ به درستی درک کنم!
الان میدونم و ایمان دارم که جای عموم خیلی خوب و راحت ـه
قلب مهربونش به آرامش ابدی رسیده..
وقتی میخواستن خاکُ بریزن روی جنازه زن عموم میگفت:دردش نیاد؟..ولی من میدونم که دیگه دردی نداره..
هیچ کس نمیدونه توی تاریکی جاده ی اراک به تهران،توی یه ماشین که با سرعت وحشتناکی حرکت میکرد،چی به سر من و بابا مامانم اومد تا رسیدیم بیمارستان..هیچکس نمیدونه بابام وقتی تلفنی،وسط جاده فهمید عموم رفت ـه چه جوری تا تهران رانندگی کرد..
عموم رفت و ما موندیم و کمر شکسته ی بابام که راست نمیشه..
هیچ وقت گریه ـشُ ندیده بودم ولی این چند روزه تو بغل من گریه میکنه..به شونه های کوچیک و ضعیف من تکیه میده..میگه دیگه پشت و پناهم رفت.
ما موندیم و ضجّه ی عمه هام..اشکای آروم و صبور دختر عموم..
و مادربزرگی که عزای پسرِ بزرگش داره آروم آروم مچاله ـش مبکنه..
تنها حسرت نوشین شده این که چرا آخرین شب قبل از خواب باباشُ نبوسیده..
ما موندیم و یه قاب عکس که کنارش روبان مشکی ـه!
تو که غم میدی خودت صبرشم بده!
بگذرون این روزا رُ!تموم کن این همه کابوسُ..