پاسخ : آرزوی دوران بچگی!
آرزو داشتم تو جنگل گم شم بعد با یکی دیگه (

) تو یه کلبه قایم شیم
بعد آرزو داشتم پرواز کنم...این مال خیلی بچگیمه، مثلا شال مامانمو برمیداشتم ب جای بال ازش استفاده میکردم...که یه بار بدجور افتادم پایین از بالای تختم و از ماحیه بدی آسیب دیدم

آرزو داشتم یکی(

) تیراندازی شه بهش من بپرم جلوش بعد من به جای اون تیر بخورم بعد من برم تو کما بعد ازون دستگاهای شوک بهم بزنن بعد یهو دکتره داد بزنه برگشت برگشت همه از پشت در اطاقم خوشحاااال شن

من من hero میشم

بعد آرزو داشتم با یکی (

) یه جا اسیر شیم بعد دوباره فرار کنیم .
بعد آرزو داشتم با دوچرخه کلی جهانگردی کنم..
آرزو داشتم برم نارنیا یا دستکم هاگوارتز...
بعد اون فیلمه بود، کلید سحر آمیز، که عروسکو میذاشتی تو کمد درو یه دور باز و بسته میکردی زنده میشد، آرزو داشتم ازونا داشته باشم.
این هاگوارتز و جادوگری و اینا دوره ی راهنمایی بود، آرزوی مشترک من و دینا و فاطمه ... قسم میخورم که از ته قلبمون به وجودش ایمان داشتیم

بعد آرزوی مشترک من و پسر عموم که همیشه در موردش خیالبافی میکردیم این بود که یه اکویلا داشته باشیم ( همون ماشین پرنده هه که نامرئی هم میشد

) بعد با هم بریم دنیا رو بگردیم بعد بعضیارو اذیت کنیم
هم... اعتراف میکنم که الانم اینا آرزو هستم واسم...

فقط یه سری چیزای واقعی تر بهشون اضافه شده!...