آرزوی دوران بچگی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع armitaa
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من آرزو داشتم و هنوزم دارم
که ایقدر آدم پولداری بشم که بتونم بی چشم داشت به انسان های نیازمند و انسان هایی که بیماری صعب العلاج دارن ولی هزینه ی درمانشو ندارن تا هر جایی که ممکنه کمک کنم
این کار بهم خ آرامش میده
و همچنین احساس زنده بودن و انسان بودن...
 
گرفتن همزمان:
جایزه فیلدز
جایزه اسکار
جایزه نوبل در رشته های متعدد~~
و همچنین یه جایزه خاص که نمیدونستم چی ولی فقط به من توی تاریخ دادن ;;)
پینوشت:آرزو بر جوانان عیب نیست:-"
 
الانم بچه ام خپ :-"

یکی از آرزو هام این بود که یه لنز اختراع کنم که نابینا ها باهاش بتونن ببینن;;)
یکی دیگشم که از فیلمای بچگیم کشف کردم معروف شدن:-":))
دیگه
معلم بشم(دیگه اعصاب نمیکشه)
مدرسه برم
زودتر آینده شه=\

بقیشم یادم نیست=((
 
بزرگترین آرزوی تمام عمرم این بوده و هست که هیچ کودک کاری توی کشورم نباشه...در ابعاد بزرگتر میشه جهان روهم در نظر گرفت...وقتی میبینم که یه کودک کار توی این شرایط بحرانی یه ماسک درست و حسابی روی صورتش نیست یا یه دست لباس خوب نداره قلبم به درد میاد...وقتی میبینم این همه رفاه دارم و اون نداره دوست دارم عدالت و گسترش بدم...حداقل در حدی که میتونم
یه آرزوی دیگه هم داشتم همیشه...بزرگ ترین دغدغه‌ی فکریم‌‌‌...عدالت ...عاشق قانونم...و امیدوارم بتونم به گسترش عدالت کمک کنم و بتونم توی این راه قدم بردارم...در حدی مهمه و دوست داشتنیه برام که آینده‌مو این طوری انتخاب کردم...
 
دقیقا امروزی که ارزوی بچگیم رو دفن کردم این تاپیک رو دیدم:/
دیگه آرزویی ندارم؛از بس به هیچی نرسیدم:/
 
بچه بودیم ارزومون زیاد بود

مثل هوای تویه بادکنک بود

رنگی و زیبا و پراز قشنگی

تو دلمون بود همگی خوش رنگی

بند اونا تو دستامون چون بالن

هوایی بودیم از ذوق و عشقشون

نوای ساز پسر همسایه

میکرد دلامون دیگه بیچاره

خدا میشه یه. روزبشیم این کاره

خدا به درد مادرم کن چاره

بله عزیزان دیروز مون این شکلی

گذشت وگفتیم بود همه خوشگلی

حالا شدیم بزرگ بعد این سالا

خدا میدونه چه گذشت تا حالا

یکی شده معلم یا شاعری

یکی شده عاشق یه دلبری

ارزوها چو بالن در هوا شد

اون ارزو دیگه مامان بابا شد

از ارزو ها فقط رنگاشون موند

نه رسیدیم به کوه ارزوها

کم رسیدیم به همه ی خواسته ها

بزرگ شدیم مصیبتها زیاد شد

حالا دیگه بزور اونا یاد میاد

بچگیها خدا چقدر قشنگ بود

ارزوهاهمه رنگ و بارنگ بود

کاشکی دلا مثل دیروز یه رنگ بود

کاشکی میشد مثل دیروز می شستم

با ارزوها قصه می.نوشتم

کتاب میشد برای هر خواننده

تجربه می شد بهر هر بیننده

حرفم میشد بهر کسی دلالت

تانا امیدی بکشه خجالت

ارزوها به ما امیدها می داد

زیباسازی فردا را یاد می داد

عیبی نداره ارزو کن عزیز

بدون که فردامیشه دلت گلریز

همیشه بند ارزو نگهدار

بادکنکش رو تو هوا جابزار

ببین به دل خودت شادی بیار

امیدرو هرگز از خودت وانزار

میری با بالن به هوا میرسی

تو به آرزوی خوبت میرسی
 
واقعا یکی از آرزوهام این بود که بیگ مسعود بیاد محلمون
که نشد ...
 
یکی از ارزوهام این بود که یه اتاق پر از فانی بافت داشته باشم:/
یکی دیگه هم این بود که بتونم بستنی بخورم(آخه چند سال بهش الرژی داشتم )): )
هعییی چه آرزوهایی داشتیم )): کوچیک و قشنگ بود =((
 
چون از بچگی من جوری بودم که کلا سرم تو کتاب و از این جور چیزا بود آرزوهامم حول کتاب و مدرسه و اینا میچرخید ...
مثلا یکی از آرزوهام این بود تیزهوشان قبول بشم، یا یکی دیگه اش این بود که بتونم یه خونه بسازم جعبه بشه(شبکه 7 کارتون های دهه 60 رو نشون میداد اینو تو گوری انگوری دیده بودم) یا اینکه بتونم مریم میرزا خانی و انیشتین رو ببینم و...
 
قبولی سمپاد( از همون ابتدایی عاشق فرزانگان بودم)
قبولی پزشکی
 
Back
بالا