پاسخ : آرزوی دوران بچگی!
من بچه که بودم دوست داشتم تو یونیسف کار کنم

چون وقتی بچه بودم حس میکردم بزرگم و عاشق بچه ها بودم...

یه چیز جالب دیگه:گاهی آرزو میکردم که مثلا به جای بستنی فروش باشم که کلی بستنی داشته باشم بعد چشمامو میبستم بعد دوباره چشمامو باز میکردم میدیدم خودمم میگفتم که نه من الان جای بستنی فروشه ام این یاروه که آرزو داره بستنی فروش شه بستنی فروشست که الان شده سارینا!!!نمیدونم قابل فهمه یا نه ولی از اونجایی که بنده پیچیده فکر میکردم این موضوع خیلی ذهنمو مشغول میکرد.
بعد یه دونه گیم نت داشتیم فقط پسرارو راه میدادن و به خاطر این من همیشه آرزو میکردم پسر بودم میرفتم گیم نت و استادیوم

ازین دسته ها هست که تو محرم میرنا...اینام دلایل دیگه ای بودن که من آرزو میکردم کاش حداقل محرما پسر باشم

بعد من به پیکان وانت میگفتم ماشین باغچه دار!آرزو داشتم بشینم توی باغچه ی ماشین باغچه دار! B-)
بعد آرزو ی دیگمم این بود که یه مغازه پر از عروسک صورتی بهم هدیه بدن و یه مداد رنگی که یه عالمه رنگ صورتی داره

از اونجایی که خیلی به کیتی و باربی و اینام علاقمند بودم(نه الان نیستم!نه!نیستم

)آرزو داشتم باربی ،خواهرِ گم شدم باشه

این پرنسسه بود که همش توی کارتونا با باربی عروسی میکردا...من آرزو داشتم که با داداش کوچولواش عروسی کنم

آها!من در کودکی اعتقاد داشتم که از هر آدمی 7 تا هست آرزوی اصلیم این بود که اون 6 تای بقیه ی خودمو پیداشون کنم

یه آرزوی دیگه هم داشتم:یه 7 قلو از پرورشگاه به فرزندی قبول کنم

بازم آرزو داشتم که بعدا میگم!
