- ارسالها
- 1,075
- امتیاز
- 15,617
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- بوشهر
- سال فارغ التحصیلی
- 91
- دانشگاه
- خواجه نصیر
- رشته دانشگاه
- مهندسی برق
برای من شکمو آخرین خاکریز فستفود و آخرین سنگر پیتزا بوده و هست
ولی خارج از شوخی میدونی حسش چطوریه؟ مثل اینه که دلت میخواد چیزهایی بگی ولی دیگه کلمات روح قبلی رو ندارند. دلت میخواد به خودت بگی حالت بهتر میشه. اوضاع رو درست میکنی. از پسش بر میام ولی نتنها خودت رو باور نداری اصلاً نمیدونی که چطوری قراره که اوضاع رو بهتر کنی یا بهتر بشه. نقطهای نیست که بگی اگه بهش برسم حالم بهتر میشه. چون اگه همچین نقطهای وجود داشت اسمش افسردگی نبود. اسمش وضعیت فاکدآپ بود که به هر نحوی شده آدم سعی میکرد به یک نقطه امیدوار کننده برسه. ولی خب برای افسردگی اینطوری نیست که بگی اگه اوضاع کاریم بهتر بشه، اگه ازدواج کنم یا ... بهتر میشم.
احساس سستی در قدم برداشتن میکنی و بازوانت قدرت بغل کردن عزیزانت هم نداره. بیخوابی روتین میشه و زندگی جلوهای از دیوانگی به خودش میگیره که دیگه خودت هم برای خودت غریبه میشی. گویی قرار نیست هیچ وقت بهتر بشی و در تاریکی گیر کردی که به هر سمت میری حس جابهجا شدن بهت نمیده.
باید خیلی خوششانس باشید که کسی دوستتون داشته باشه متوجه وضعیتتون بشه و بهتون کمک کنه. البته اگه کمکی از دستش بر بیاد. شخصی که دوستتون داره میبینه که پشت نقاب روزمرگی شما اون فرد همیشگی نیست. آب شدن شما رو میبینه و هیچ ایده نداره که چطوری کمک کنه.
حتی اگه بیاد بگه عزیزکم، گنجینه گرانبهای زندگیم میدونم درد میکشی میفهممت و میدونم تو این تاریکی هیچجا رو نمیشه برای قدم برداشتن دید ولی دستت رو توی دستم بذار تا با هم تو این ظلمات قرار برداریم؛ لبخند بزند که لبخند تو خورشید راهمون میشه. حتی اگه اینا رو هم بگه کافی نیست. چون برای کافی بودن شما هم باید اینقدر طرف مقابل رو دوست داشته باشید که بهش اعتماد کنید و در قبالش حس مسئولیت کنید.
اون لحظه که احساس مسئولیت میکنید، به خاطرش اولین قدم برداشته میشه چون دیگه توی اون پوچی چیزی دارید، چیزی دارید که براش تلاش کنید. بعد از اون قدمهای بیشتری برداشته میشه. قدمهایی با چاشنی ترس و آماده نبودن که آروم آروم حالت رقص به خودشون میگیرند. درسته که هنوز نمیدونی داری به کجا میری ولی یک چیز تغییر کرده و اون لذت یک قدم بیشتر، یکم لبخند و یک رقص کوچولو هست.
ولی خارج از شوخی میدونی حسش چطوریه؟ مثل اینه که دلت میخواد چیزهایی بگی ولی دیگه کلمات روح قبلی رو ندارند. دلت میخواد به خودت بگی حالت بهتر میشه. اوضاع رو درست میکنی. از پسش بر میام ولی نتنها خودت رو باور نداری اصلاً نمیدونی که چطوری قراره که اوضاع رو بهتر کنی یا بهتر بشه. نقطهای نیست که بگی اگه بهش برسم حالم بهتر میشه. چون اگه همچین نقطهای وجود داشت اسمش افسردگی نبود. اسمش وضعیت فاکدآپ بود که به هر نحوی شده آدم سعی میکرد به یک نقطه امیدوار کننده برسه. ولی خب برای افسردگی اینطوری نیست که بگی اگه اوضاع کاریم بهتر بشه، اگه ازدواج کنم یا ... بهتر میشم.
احساس سستی در قدم برداشتن میکنی و بازوانت قدرت بغل کردن عزیزانت هم نداره. بیخوابی روتین میشه و زندگی جلوهای از دیوانگی به خودش میگیره که دیگه خودت هم برای خودت غریبه میشی. گویی قرار نیست هیچ وقت بهتر بشی و در تاریکی گیر کردی که به هر سمت میری حس جابهجا شدن بهت نمیده.
باید خیلی خوششانس باشید که کسی دوستتون داشته باشه متوجه وضعیتتون بشه و بهتون کمک کنه. البته اگه کمکی از دستش بر بیاد. شخصی که دوستتون داره میبینه که پشت نقاب روزمرگی شما اون فرد همیشگی نیست. آب شدن شما رو میبینه و هیچ ایده نداره که چطوری کمک کنه.
حتی اگه بیاد بگه عزیزکم، گنجینه گرانبهای زندگیم میدونم درد میکشی میفهممت و میدونم تو این تاریکی هیچجا رو نمیشه برای قدم برداشتن دید ولی دستت رو توی دستم بذار تا با هم تو این ظلمات قرار برداریم؛ لبخند بزند که لبخند تو خورشید راهمون میشه. حتی اگه اینا رو هم بگه کافی نیست. چون برای کافی بودن شما هم باید اینقدر طرف مقابل رو دوست داشته باشید که بهش اعتماد کنید و در قبالش حس مسئولیت کنید.
اون لحظه که احساس مسئولیت میکنید، به خاطرش اولین قدم برداشته میشه چون دیگه توی اون پوچی چیزی دارید، چیزی دارید که براش تلاش کنید. بعد از اون قدمهای بیشتری برداشته میشه. قدمهایی با چاشنی ترس و آماده نبودن که آروم آروم حالت رقص به خودشون میگیرند. درسته که هنوز نمیدونی داری به کجا میری ولی یک چیز تغییر کرده و اون لذت یک قدم بیشتر، یکم لبخند و یک رقص کوچولو هست.