• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

اشعار عاشقانه

  • شروع کننده موضوع saray
  • تاریخ شروع

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه

عاشق نشدي زاهد، ديوانه چه مي داني؟

در شعله نرقصيدي، پروانه چه مي داني؟



لبريز مي غمها، شد ساغر جان من

خنديدي و بگذشتي، پيمانه چه مي داني؟



يك سلسله ديوانه، افسون نگاه او

اي غافل از آن جادو، افسانه چه مي داني؟



من مست مي عشقم، بس توبه كه بشكستم

راهم مزن اي عابد، ميخانه چه مي داني؟



عاشق شو و مستي كن، ترك همه هستي كن

اي بت نپرستيده، بتخانه چه مي داني؟



تو سنگ سيه بوسي، من چشم سياهي را

مقصود يكي باشد، بيگانه چه مي داني؟



دستار گروگان ده، در پاي بتي جان ده

اما تو ز جان غافل، جانانه چه مي داني؟



ضايع چه كني شب را، لب ذاكر و دل غافل

تو ره به خدا بردن، مستانه چه مي داني؟



شاعر: هما ميرافشار

 

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه


نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم

نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...


گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی

نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....



سراینده: مولانا​
 

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه

توبه مجنون​


به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا بیهوده در صحرا دوانی

اگر با لیلی ات بودی سر و کار
من او را دیدمش با دیگری یار

سر زلفش به دست دیگران است
تو را بیهوده در صحرا دوان است

ز حرف ساربان مجنون فغان کرد
جوابش این رباعی را بیان کرد

در عقد بی ثمر هر کس نشاند
دوای درد مجنون را بداند

میان عاشق و معشوق رمزی است
چه داند آنکه اشتر می چراند

به مجنون گفت کاخر ای بد اختر
گناهی از محبت نیست بد تر

تو را ایزد به توبه امر فرمود
برو از عشق لیلا توبه کن زود

چو بشنید این سخن مجنون فغان کرد
به زاری سر بسوی آسمان کرد

بگفتا توبه کردم توبه اما
ز هر چیزی به غیر از عشق لیلا!​
 

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه

نظر نمی کنی چرا؟

به من که جزء وفا به تو دگر گنه نکرده ام.

به من که جزء به روی تو به کس نگه نکرده ام.




نظر نمی کنی چرا؟

به من که سرو قامتم خمیده شد برای تو.

به من که شسته ام به اشک ز عالمی گناه تو.



نظر نمی کنی چرا؟

به من که خون دل خورده ام به جای آب زندگی.

به من که جان نهاده ام به کف برای زندگی.


نظر نمی کنی چرا؟

من که خون به جای اشک فشانم از برای تو.

به من که با اشاره ات سر افکنم به پای تو.



نظر نمی کنی چرا؟

به من که وصل تو بود همیشه آرزوی من.

به من که بهر وصل تو بریخت آبروی من؟

 

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه

باید بگویم فکر فردا را ندارم

من طاقت غم های بیجا را ندارم



اینجا کنار تو برایم امن امن است

ترس از جهنم و هیولا را نداریم



اصلا عزیزم غصه ی عالم به ما چه!؟

ظرفیت غمگین شدن ها را ندارم



من کل دنیایم فدای تار مویت

دارم تو را و کل دنیا را ندارم



یک آدم معمولیم _ دیوانه ی تو _

من شهرت مجنون و لیلا را ندارم



با تو هر آنچه خوب و دلخواهست دارم

شاید ... اگر ... ای کاش و اما را ندارم



طغیان از تو گفتن و از تو نوشتن

شد این غزل که گفته ام با " را ندارم " .



 

کاربر حذف شده 8031

مهمان
پاسخ : اشعار عاشقانه

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

از هرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانیمان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود

کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود​
 

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه

سنگدل ! با من مدارا کن ، فراموشم مکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است
 

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه

امروز در اقلیم سپیدی و سیاهی

از روز من و زلف تو آشفته تری نیست
 

کاربر حذف شده 8031

مهمان
پاسخ : اشعار عاشقانه

می روم شاید فراموشت کنم
من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را​
 

bahari

کاربر فعال
ارسال‌ها
42
امتیاز
87
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
کرمانشاه
مدال المپیاد
سال اول آزمایشی کامپیوتر قبول شدم
پاسخ : اشعار عاشقانه

ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر از فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم​
 

hanifi135

کاربر فعال
ارسال‌ها
25
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
پاسخ : اشعار عاشقانه

در قیر شب


دیر گاھی است در این تنھایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاھایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بھم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وھمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ھا
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده ھوا
ھر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم ھر چه تلاش ،
او به من می خندد.
نقش ھایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح ھایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاھی است که چون من ھمه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ھا ، پاھا در قیر شب است


سهراب سپهری کتاب مرگ رنگ​
 

کاربر حذف شده 8031

مهمان
پاسخ : اشعار عاشقانه

یاد اون روز ها که شروع آشنایی بود ... شروع آشنایی همیشه جالبه ولی


زود گذره ...


گفتمش : دل می خری ؟


پرسید چند ؟


گفتمش دل مال تو تنها بخند !


خنده کرده و دل زدستانم ربود


تا به خود باز آمدم او رفته بود


دل ز دستش روی خاک افتاده بود


جای پایش روی دل جا مانده بود ...


اما همیشه هر شروعی پایانی هم داره ... پایانه تلخی که هر روزش بدتر از


مرگه ...


می روم خسته و افسرده و زار


سوی منزلگه ویرانه خویش


بخدا می برم از شهر شما


دل شوریده و دیوانه خویش


می برم تا در آن نقطه دور


شستشویش دهم از رنگ گناه


شستشویش دهم از لکه عشق


زین همه خواهش بیجا و تباه


همه چیز تموم می شه و سه تا چیز باقی


تجربه و خاطر و گذر عمر


وقتی به خودم فکر می کنم می بینم این ترانه چقدر باهام صادقه


مثل پروانه در مشت


چه آسون می شه مارو کشت


اما خیلی وقته تصمیم گرفتم که به راحتی کشته نشم


به خاطر همین دیگه بوی خاطراتمو روبه روی نقاش نمی ز ارم


تا به آرامی آغاز به مردن کنم


منبع : سايت چپق
 

کاربر حذف شده 8031

مهمان
پاسخ : اشعار عاشقانه

نمی دانم چه می خواھم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاھم غوطه ور در تیرگیھا
به بیمار دل خود می دھم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاھر ھمدم ویکرنگ ھستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ھا
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ھا​
 

کاربر حذف شده 8031

مهمان
پاسخ : اشعار عاشقانه


رویا


باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه ھای امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاھش ھراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای ھوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نھادم به روی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاھش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیھا
قطره اشکی در آن چشمھا دید
ھمچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ھا در سیاھی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاھش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
 

کاربر حذف شده 8031

مهمان
پاسخ : اشعار عاشقانه


باز در چھره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه ھستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت ھوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت ھوس مستی ریخت
در نگاھت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگھی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که ھنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگھی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندھم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
 
بالا