تلفن خونه مامان بزرگم اينا ٢تا گوشي داره!
يه بي سيمي يه ثابت!
يه بار من اون بي سيمي رو با خودم برده بودم طبقه ي بالا و نشستم فيلم ديدن! بعد ٣ ساعت ديدم مامانم عصباني اومد بالا گفت معلوم هست ٣ساعته با كي حرف ميزني؟
گفتم هيشكي بخدا!
مامانمم گفت ١٠ بار زنگ زدم اشغال بود! يعني ميگي من دروغ ميگم؟ بعد منو برد طبقه پايين كه باز بزنگه تلفن ثابته رو برداشت گفت ببين! هنوزم اشغاله!
منم گفتم مامان اينا جفتشون ماله يه خطن سه ساعته داري به خودت ميزنگي.
آخه چی بگم بهش؟
تو راه مدرسه ـــمون ، یه جایی هس شیشه هاش تاریکه!!!داشتیم با مامانم رد میشدیم فکر کردم کافی شاپ ِ!!!گفتم چه جای باحالی حال میده با بکس بیایم!!مامانتم خندید گفت اسم ِ کافی شاپ ُ ببین یهو یادت نره سرمو بردم بالا دیدم نوشته " داروخانه" !! ^#^
پارسال تابستون میخواستیم بریم فرودگاه امام نصف شب بود منم خوابم میومد طبق معمول
میخواستم کمک کنم وسایلُ بذاریم تو ماشین دیگه حوصله نداشتم کفش بپوشم یه دمپایی پلاستیکی مردونه پام کردم رفتم پایین بعد دیگه یادم رفت کفش نپوشیدم. با همون دمپایی رفتم نشستم تو ماشین و راه افتادیم
البته شانس آوردم 6،7 مین بعد راه افتادن یادم افتاد دمپایی پوشیدم دوباره برگشتیم خونه رفتم کفشمو پوشیدم
یه لحظه تصور کنین با دمپایی پلاستیکی مردونه میرفتم فرودگاه مسخره ی خاص و عام میشدم
من یه غلطی کردم ، امسال برای اولین بار مطابق مد عمل نمودم و شلوار جین پاره پاره خریدم :-شرمنده .
بعد یه آستینش آستر و پارچه ای که زیر پارگی هاش دوخته بود ، با اون یکی آستین شلوارم فرق داشت ،
بعد خاله م بهم گفت :
ویدا من چن وقته یه سوالی میخواستم ازت بپرسم ، تو چه شلواری زیر شلوار جین می پوشی که یه آستینش با اون یکی فرق داره ؟ آخه این سوراخ این طرفی زیرش پارچه مشکیه ، ولی اون طرفیه سفیده
حالا مامان بزرگم :
رفته بودیم مهمونی بعد من همین شلوار رو پوشیده بودم ،
مامان بزرگم به مامانم گفت : این بچه اینقد شلوار داره ، چرا شلوار پاره میپوشه ؟
تازه به همه هم گفته بود این ویدا آبروی ما رو برد با این شلوار پاره پوشیدنش
جنبه ی مد و اینا ندارن دیه .
یه پوستر زده بودن تو بولتنمون تو مدرسه !
زنگ تفریح داشتیم رد میشدیم دوستم دستمو کشیده میگه آوا وایسا !
من : چیه ؟
لیلا : بخون اینجا چی نوشته !؟
من خوندم دیدم نوشته گل ولایت ! یه مسابقه واس بچه ها بود !
لیلا : آوا گِل و لایتْ چهربطی به قرآن داره !؟
من :
لیلا : نه ببخشید ، گُل و لایت !
من :
لیلا : خب منم تعجی کردم ! آخه گُل و گِل و لایت چه ربطی به هم دارن ؟ اصلن این سه تا چه ربطی به قرآن دارن !؟
من دیگه ترکیدن از خنده !!
من : لیلاااااااااااااااااا ، داری چی میخونی تیزهوشن مملکت !؟ گُلِ ولایته این !!
لیلا : :-[
من :
بچه بودم در حد 5 سال !
یه روز جو گرفتم گفتم بذار روزه بگیرم !
صبح صبحونه رو خوردم عصر طرفای یه ساعت مونده به اذان دیگه داشتم هلاک میشدم !
مامان اومد نشست کنارم یه انار برداشت دون کرد ! فکرم نمیکنه آب از لب و لوچه بچه روزه دار(!) 5 ساله آویزون میشه !!
خلاصه مامان میدونست اون موقع خوراکم حرف زدن راجب مدرسس!نشست باهام ازش حرف زد و قاشق قاشق انار میذاشت دهنم !!
منم با چه لذتی میخوردم !!
وقتی تموم شد مامان گفت آفرین دخترم همشو تموم کرد ! منم یه نگاه به ظرف کردم و یه نگاه به مامان ، زدم زیر گریه !!
خلاصه این بود سوتی روزه داری ما !! سر بچه رو انار بمالی این میشه !!
شوهر عمه م اومده بود خونمون بعد این عادت داره بعد ناهار یه چیز شیرین بخوره
تو یه بسته یکی واسمون یه چیزی آورده بود از قیافش ملوم نمیشد چیه ( نرم و سفید بودش ) مث این چیزایی دیده میشد که شیرینه ً(قیافش یه چیزی تو مایه های پشمک بود)
بد بابام گفت بیا اینو افتتاح کن ببین چیه B-)
شوهر عمم هم خیلی راحت با تصور این که الان یه چیزی تو مایه های عسل می خوره یه قاشق پر ورداشت ازش یه راست گذاش تو دهنش
بدش این شکلی شد :-&
حالا متوجه شدیم که این یارو یه نوع قره قوروت بوده
حالا منو میگی
شوهر عمه م :-& X-(
ولی خیلی دلم سوخت واسش این همین جوریش نمیتونه چیز ترش بخوره چه برسه یه قاشق گنده اونم به هوای شیرینی
رفته بودیم خونه ی مامان بزرگم از اونجا قرار بود با هم بریم بیرون
همه حاضر بودن جز خالم منم گفتم تا این حاضر میشه برم دستشویی
اومدم بیرون دیدم اینا دارن در رو قفل میکنن منو یادشون رفته
بعد 5 دقیقه دیدم خالم اومد درو باز کرد ( رفته بودن پایین سوار ماشینم شده بودن بعد فهمیده بودن )
من : خب چرا آدمو یادتون میره ؟
خالم
سر کلاس حسابانیم معلممون رفته پاتخته از بالا شروع کرده به نوشتن بعدش که نشست دوسم رفت پا تخته
بعد میخاست پاک کنه قدش نمیداد هی بالا میپرید اخر سر عصبانی شد گفت اَه چرا انقد بالا مینویسید X-(
ماها:
معلم :
دوسم: :-[
داشتیم از انتهای کوچه میومدیم به سمت خونه .
بعد من خسته ُ اینا با یه حالت عصبانی : اَه ! من همیشه فکر میکردم خونمون وسط ِ رو به اواخر ـه ، نگو وسط ِ رو به اواسط ـه ! #-o
من تو بچگی به طبقه میگفتم طقبه
به مرحله میگفتم محلبه
خلاصه اینکه داداشامم هی ازم این دوتا کلمه رو از من خواستار میشدن و تا میگفتم میخندیدن... من اون وقت به خودم میبالیدم که دارم میخندونمشون ولی بعدها که کمی فکر کردم فهمیدم مسخرم میکردن ^-^