تو راه کلاس زبان داشتم برمیگشتم خیلی شیک نشسته بودم تو اتوبوس حوصلم سر رفته بود (هندزفری رو از تو کیفم در اوردم همینجوری حواسم یه طرغ دیگه بود زدم تو گوشیم B-) بعد هم شانسی یه اهنگ زدم از بد شانسی کلا خاندان ما خوشگلا باید برقصن بود من هم هند رو گذاشته بودم تو گوشم صداش هم تا آخر زیاد بعدد هم صداش رو کم نکردم بعد از دوساعت دیدم همه از تو زنونه و مردونه و بچگونه و... خلاصه دارن یه جوری نگاه میکنن :-[ :-\ (انگار دارن به یه دیوونه نیگا میکنن)منم یه نیگایی به لباسام کردم دیدم همه چیز مرتبه بعد یه خانومی اومد کنارم نشست گفت عزیزم فک کنم هندزفری درست جا نرفته باشه
-چیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی #-o #-o #-o #-o #-o #-o
تو اولین ایستگاهی که اتوبوس وایستاد فرار کردم
قشنگ ضایعی به معنای واقعی یعنی همین .
رفتم تو یکی از پیج های مورد علاقم در اف بی.تمام پست هاشون رو میخونم.یه پست جدید گذاشته بود یک ساعت پیش بعد گفتم بابا بیخیال فعلن حسش نیست و نخوندمش!خلاصه خوشحالو خندان براشون یه پیشنهاد مسیج کردم که آقا بیاید فلان مسابقه رو راه بندازین بعد اگه اینجوری شد فلان کارو کنید و... حسابی رو پیشنهادم مانور دادم.
دو دقیقه بعد پیام اومد که عزیزم ما یک ساعت پیش همچین کاری رو انجام دادیم اینم لینکش!
دقیقن همون پستی بود که حوصلم نشده بود بخونمش!
رسمن ریدم!
رفته بودیم مسافرت داشتیم از یه پیچ رد میشدیم.
مامانم صلوات و بابام حواسش به رانندگی منم تو فاز خودم .
یهو خواهرم گف: باد نده ، سنگین حرکت کن !!!
هیچی دیگه داشتیم از شدت خنده تصادف میکردیم
عید خونه مامان بزرگم با نوه ها دور هم نشسته بودیم داشتیم دومینو درست میکردیم.(عمه بزرگمم بود) :) خواهرم داشت دومینو هارو بد میچیند من گفتم: اینی که درست کردی بدرد عمت میخوره. وای یهو پسر عمم منفجر شد. منم مثل اینکه نفهمیدم چرا داره میخنده خودمو زدم کوچه علی چپ. B-) :-$ ولی کلی تو دلم به حرفم خندیدم. نفهمیدم عمم فهمید نفهمید؟!
خواهرم داشت با ماشین حساب گوشیم یه چیزی حساب میکرد.میخواست بزنه 364-374 که حوابش بشه 10 میزد 64-374 بعدش برگشته میگه دیگه ماشین حسابام اشتباه حساب میکنن. مردم از خنده. بعدش دیدم میگم باید میزدی 364 میگه واقعا!!!!!!!!!!!!! #-o
تو اسم فامیلی بازی کردنم سوتی زیاده وقتی حیوان یا غذاو... کم میاری از خودت میسازی.
طولانیه ولی خداییش قشنگه ها
مامانم تو اون اتاق مشغول تماشای تلوزیون با صدای بلند بود چون جارو برقی تو حال روشن بود و من هم هنزفری تو گوش جارو میکردم(پسر ِ ب حرف گوش کنی ام اصولا!!)
بعد خواهرمون هم مشغول آشپزی و شیرینی و این آت و اشغالای مسخرش تو آشَپز خونه... ( :-&؛ )
تو دنیای خواننده ک واسه معشوقش با صدای بلند میخوند غرق شده بودم ک ابوی محترم داخل گشتند.
فک کنم سلام کرد بابام ولی چون صدا بلند بود نفهمیدم،سرمونم پایین بود مثِ همیشه ... ولی خودم ی سلامی دادم :)
همون موقع بود ک مامانم گف:
نرجس(خواهرمه) برو فلان کن....(دُرُس نشنیدم مامانم چی گف )
نرجس:ممد مامان چی گف؟
من :میگه شلوار پاتو در بیار بده بابا بخوره!
نرجس:چی؟
-میگه در بیار دیگه بده بابا بخورتش...
نرجس،مامان بابا: X-(
من ِ ناشنوا بعد ها فهمیدم ننم میگفته شربتای پارچو در آر بده بابا بخوره نه شلوارِ پاتو
معلمه پبانوم تک زبونیه و"س" و تک زبونی میگه
عاقا یه روز که این اومده بود خونه ی ما دختر خالمم خونمون بود هیچی دیگه قرار شد اون جلسه به دختر خالم نت هارو یاد بده
این بچچه هم که 4 سال بیشتر نداشت ...
معلمه تا نته فا رو درس داد دختر خالمم همین طور مو به مو تقلید میکرد همون نت و میگفت بعد به سل که رسید خب بنده خدا معلمه زبونش میگرفت تک زبونی گفت دختر خاله ی ما هم همین طور :P زبونشو اورده بود بیرون میخاس همون جوری بگه حالا هی معلمه میگه" نه عزیزم ســــل (تک زبونی)" دختر خالمم هی تلاششو میکنه بیشتر زبونشو بیرون بیاره ...
هیچی دیگه اخر سر معلمه شده بود و دختر خاله ی ما طوری ...
تو خونه مادربزرگم بودیم
من رفتم تو یک اتاق تا تلویزیون نگاه کنم
دختر عمه لوووووووسمم اومد(4سالشه)
بعد همش گیر میداد میگفت بیا با من بازی کن گوشیتو بده بازی کنم باهاش
خلاصه رفته بود رو اعصابم
وقتی دید بهش محل نمیدم شروع کرد به الکی گریه کردم
منم اعصابم خرد شد گفتم ببند دهنتو دیگه . دیوونم کردی . مگه همسنتم . خفه میشی یا خفت کنم
یک دفعه دیدم عمم دم در وایستاده داره به حال نگام میکنه
دختر عمم بلند زد زیر گریه خلاصه کل خاندان بر سرم خراب شدن
همون شب موقع خدافظی عموم که یک آدم خیلی جدیه اومد دست داد گفت خدافظ منم گفتم خدافظ زن عمو
بنده یک لحظه هنگ کرد بعد گفت مثل اینکه خیلی خوابت میاد
پریروز هفتم عمه م بود
بعد وسط مراسم مداحه داشت مداحی می کرد و اینا
بعد کلا همه کلی ناراحت بودن و...
یه دفعه ای یه خانمه ای که تازه یادش اومده بود باید خدار رو واسه نعمت هایی که بهش داده شکر کنه ؛ گفت : خدایا شکرت ای خدا!!!!!!!!!!!!
اونم دقیقا وقتی که مداحه گفت : مادری رو از دست دادیم و...!!!!!!!!!!!!!
(حالا شانس آورد بلند نگفت!!!!!!!)
وسط مراسم همه اینجوری:
من که نزدیکش بودم اینجوری:
طرفای ساعت سه صبح بود بعد من یهو یادم افتاد سه ریال شارژ دارم بعدش دیدم کارتِ بابام در دسترسه گفتم برم اینترنتی شارژ بخرم خلاصه رفتم یه ده تومن شارژ خریدم و با این فکر ک فردا ب بابام اطلاع میدم رفتم آشپزخونه آب بخورم دیدم بابامم اونجاس همچین متحیر زل زده ب صفحه ی گوشیش
من : بابا چرا نخوابیدی ؟
- پس این ده تومن کار ِ جنابعالیه ؟
-عه از کجا فهمیدی ؟
- خب بابا جان بذار حداقل صبح بخر خواب مارو نگیر
- :-[
ینی یک درصد احتمال نمی دادم هروقت از حساب برداشت بشه اس ام اسِش واسه بابام میره
تو شبکه ی نور یانگوم سوال طرح میکنه
بعد میگه:تو خونه مث خدمتکار کار میکنه اما همه معلم خودشون میدونن اونو
داد زدم مااااادر
مامانم,بابام,خواهرام:
(جوابم درست بود حالا آخرشآ!)
...
داره حرف میزنه
بعد میگه ی مهمون داشتم
نمیدونم از اروپا بود؟فرانسه بود؟پاریس بود؟
نمیدونم خلاصه...
...
سر کلاس زیست:
پس سلولهای این قسمت چی اَن خانم رِ؟
من:کلفت ترن!
استاد:بعله ضخیم ترین!
استاد:ماهیچه های قسمت فلان چطور؟
من:کلفت ترن!
بعله ضخیم ترن
استاد
من
ما طبقه پایینیمون دوتا نوه دوقلوی دختر داره!!!!!!!!
از وقتی به دنیا اومدن من میرفتم باهاشون بازی میکردم و اینا ب منم میگفتن خاله!!!!! (تروخدا خاله رو نیگا)!!!
الان چهار سالشونه اونا میان یهو زنگو میزنن تشریف میارن منم مجبورم باهاشون بازی کنم وقتیم هوا خوبه میرن حیاط بازی کنن منم از پایین صدا میکنن ک بیام!!!!!!
دیروز اومدن بودن و داشتن تو حیاط بازی میکردن منم از اتاقم صداشونو میشنیدم یدونم دایی دارن ک 20 سالشه!!!!!!
بچه ها:داییییی بیا با ما بازی کن دیگه!!!!!!!
داییشون:من کار دارم فرشته رو صدا کنین بیاد باهاتون بازی کنه نگینا من گفتم باشه؟؟؟افرین!!!!!
یه روز معلممون عصبانی بود
اومد سر کلاس و بچه هامون هم یکم میترسیدن از معلمه به خاطر همین همه سرشون تو کار خودشون بود.
بعد یکی از بچه ها داشت از بغل دستیش سوال میپرسید که معلمه فهمید.
اومد سر میز اونا گفت دارید درباره چی حرف میزنید؟؟؟
بعد منم تو حال و هوای خودم نبودم بعد حواسم نبود گفتم : ((مدرسان شریف ))
بعد معلمه نفهمید که من دارم مسخرش میکنم گفتش مگه اینجا طویله ست که بی اجازه حرف میزنی.
منم دوباره حواسم نبود جوابشو دادم گفتم نه اشتباه اومدید اینجا کلاس 3/1هستش
دیگه بعدش اولیام رو دعوت کردن بهمدرسه ککه در خصوص پاره ای از مسائل مذاکره کنن باهاشون (دقیقا متن دعوتنامه بودش )
امروز سر کلاس زبان منو دوستم کلا چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم
بعد این معلم ما همش میگه yes
بعد این دوستم اومد یه سوال بخونه ... به این شرح:
* Are u going out tonight?
# yes
* where?
# what? ^-^
* ummm ... nothing
داشتم با دوستم میحرفیدم بعد گفتم: خب نیما هم که کنکور داره
دوستم: نه ^-^
من: احمق! نیما، پسرخالت!! خودت گفتی ...
اوشون: دیوانه! اون امیر بود... (پسرخالش)
و همین طور از من اصرار و از دوستم انکار تا بالاخره پذیرفتم که از ما هم کوچیک تره پسرخالش