__TITY__
کاربر نیمهفعال
- ارسالها
- 6
- امتیاز
- 87
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- شیراز
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
من خونه عمم بودم دوتا از پسر عمه ها هم همسن من هستن همه دور هم نشسته بودیم مامان باباهامونم نبودم یادم نیست کجا بودن ولی نبودن پیش ما
ساعت 12یکی از عمه هام زنگ زد گفت محمد قبول شده (محمد یکی از پسر عمه هام)بعد اون کی عمم زنگ زد گفت که علیرضا قبول نشده(اون یکی پسر عمم)
منم استرس پیش خودم میگفتم یا خدا اگر من قبول نشم محمد قبول شده چکار کنم(محمد و من فقط 40روز اختلاف سنی داریم و خیلی رقابت داریم با هم) منم هر چی منتظر بودم مامانم زنگ نزد زنگ زدم گفتم چی شد گفت رمز رو اشتباه زدم باید دوساعت صبر کنی منم بیخیال شدم و شد ساعت2 میخواستیم ناهار بخوریم همین که نشستیم سر میز بابام زنگ زد گفت :چقدر بهت گفتم بخون نخوندی و ... گفتم:قبول نشدم گفت نه منم قطع کردم
بعد زنگ زد که قبول شدی شوخی کردم
ساعت 12یکی از عمه هام زنگ زد گفت محمد قبول شده (محمد یکی از پسر عمه هام)بعد اون کی عمم زنگ زد گفت که علیرضا قبول نشده(اون یکی پسر عمم)
منم استرس پیش خودم میگفتم یا خدا اگر من قبول نشم محمد قبول شده چکار کنم(محمد و من فقط 40روز اختلاف سنی داریم و خیلی رقابت داریم با هم) منم هر چی منتظر بودم مامانم زنگ نزد زنگ زدم گفتم چی شد گفت رمز رو اشتباه زدم باید دوساعت صبر کنی منم بیخیال شدم و شد ساعت2 میخواستیم ناهار بخوریم همین که نشستیم سر میز بابام زنگ زد گفت :چقدر بهت گفتم بخون نخوندی و ... گفتم:قبول نشدم گفت نه منم قطع کردم
بعد زنگ زد که قبول شدی شوخی کردم