همره قافلهی شاد بهار
که به دروازه رسیدست اکنون
او نخواهد آمد
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
باده ای نیست که بتوانم شستن از یاد
داغ این سرخ ترین گل، فریاد.
دق که ندانی که چیست گرفتم، دق که ندانی تو خانم زیبا.
حال تمامَم از آن تو بادا، گر چه ندارم خانه در این جا، خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت، سر!
با توام ایرانه خانم زیبا!
خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم عا شق زار او منم بی دل و یا ر او منم با غ و بها ر او منم من نه منم نه من منم یار و نگار او منم غنچه و خار او منم بر سر دار او منم من نه منم نه من منم لاله عذار او منم چاره ی کار او منم حسن وجوار او منم من نه منم نه من منم
جان تنها در سینه ها مانده
رفته مجنون و لیلا به جا مانده
باز ان من اسیمه سربی بال و پر مانده
اعتماد از من برای من رقیبی ساخته است
هر چه میبارد بر این صحرا نمی روید گلی
چشم شور از من چه خاک بی نصیبی ساخته است
من دوای درد خود را میشناسم
روزگار
از دل بیمار من دیگر طبیبی ساخته است