مجموعه داستان مسافر: جلد اول: سفر سمپادیا

zeynabgol

مدفون در انجمن
ارسال‌ها
4,179
امتیاز
48,085
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
به نام خدای بزرگ کائنات

سلام! بریم برای انتشار مجدد سفر سمپادیا. ممنونم که منتظرش موندید و ممنونم که اینقدر مشتاقید و بهم انگیزه میدید تا ادامه بدم.
 
فصل نخست: ورود
بخش اول

آرتین (@Artin... ) :

آرتین پشت کامپیوتر نشسته بود و داشت بازی می‌کرد. درسهایش روی هم تلنبار شده بود، اما نمیتوانست از گیم بگذرد. هدستش روی گوشش بود و همچنان که بازی می‌کرد و پفک می‌خورد، به داستانی که زینب‌گل نوشته بود هم فکر می‌کرد. به نظرش جنگیدن با شمشیر احمقانه بود، وقتی میشد با تفنگ بجنگند. اینجایش را نخوانده بود که آن بدبخت ها هنوز باروت را هم اختراع نکرده‌اند چه برسد به مسلسل!
ناگهان وسط گیم حرکتی را روی فرش حس کرد. ولی آن قدر سرگرم بازی بود که سرش را نچرخاند. صدایی مثل جاروبرقی به گوش رسید. آرتین بازی را نگه داشت و به صدا گوش داد. یک دفعه سرش را برگرداند، و دید وسط فرش اتاقش یک گودال درست شده. دور گودال انگار هوا فشرده بود و داشت دور آن حفره دایره‌مانند می‌چرخید. میان حفره، تنها سیاهی به چشم می‌خورد.
آرتین بلند شد و عقب عقب رفت. چشمهایش را مالید. یعنی اینها تاثیرات گیم بود؟
گودال بزرگ و بزرگ‌تر شد و روی فرش به سمت آرتین پیش آمد. خاک بر سرش، این دیگر چه کوفتی بود؟!
سیم هدستش از کامپیوتر جدا شد. صدای جاروبرقی بلند تر شد و آرتین، در حالی که هنوز هدست روی گوشهایش بود، به داخل گودال کشیده شد. سعی کرد لبه گودال را بگیرد، ولی دستش به جایی بند نشد. آرتین به داخل گودال سقوط کرد و گودال بلافاصله از روی فرش ناپدید شد.
مامان آرتین در را باز کرد تا بگوید:«بالاخره آدم شدی! داری اتاقتو جارو می‌کنی!»
اما جارویی در کار نبود.

کیمیا (@Hecate ):

کیمیا داشت دور از چشم مامانش با نانچیکو تمرین می‌کرد. آن را در هوا می‌چرخاند و در خیالش یک نینجای بزرگ شده بود.
یک دفعه نانچیکویش را به مجسمه تزیینی کوبید. مجسمه پشت میز افتاد و صدای تیز شکستنش به گوش رسید.
کیمیا عرق سرد کرد.
میز را جلو کشید تا از پشتش تکه های مجسمه را بردارد و سر به نیست کند. اما با چیزی مواجه شد که هرگز به آن دقت نکرده بود.
پشت میز یک در کوچک بود. شاید یک کمد، ولی کیمیا از آن خبر نداشت. چرا تا به حال به آن دقت نکرده بود؟! میز را بیشتر کنار داد و با زور و فشار در را باز کرد. داخل کمد سیاه سیاه بود. تاریک. نسیم سردی موهای کیمیا را تکان داد.
کیمیا کمی سرش را داخل برد. انگار کمد کف نداشت، چون نانچیکو در دستش در هوا تاب می‌خورد.
صدای مامانش به گوش رسید:«باز چیو شکوندی؟»
کیمیا هول شد و تعادلش را از دست داد. با مغز به داخل کمد سقوط کرد.

امیر ( @amir_ ):
امیر بالاخره رفته بود آمریکا. خیلی احساس شاخ بودن میکرد و هرکار دلش میخواست انجام میداد. برای کل پس اندازش تصمیم گرفت.
رفت به یک مغازه اسلحه فروشی. ششصد تا فرم و کاغذ را امضا کرد و همه پولش را داد؛ اما وقتی بیرون آمد، یک اسنایپر با 25 تا گلوله در دستش بود.
چه خفن!

با خودش فکر کرد:«حالا با این چیکار کنم؟»
نمی‌دانست، فقط جنون خریدنش را داشت.

«آدم بکشم یعنی؟»
دور و برش هیچ آدم قابل کشتنی نبود.

تصمیم گرفت اسنایپر را به خانه ببرد تا بعداً تصمیم بگیرد چه کارش کند. اما همین که اولین قدم را برداشت، زیر پایش خالی شد و با همان اسنایپرش داخل گودالی بی انتها سقوط کرد. گودال بسته شد و هیچ کس در خیابان شلوغ نیویورک متوجه غیب شدن او نشد.

زهرا ( @Bastani ):
زهرا از نظر دیگران دختر عجیبی بود؛ به چیزهای ماورایی علاقه داشت. تازگی ها یک کتاب با نوشته های هولناک را خداتومن خریده بود. کتاب در باره جادوی سیاه بود، با عکسهای عجیب و غریب. کار زهرا شده بود گرفتن آن کتاب در دستش و ترساندن ملت.
به دوستش گفت:«این عکسش رو می‌بینی؟ این شیطان مانگالاست. به هرکس نگاه کن سنگ میشه. بو!» و دوستش را از جا پراند.

دختر که بهش برخورده بود، از پیش زهرا رفت. زهرا کتاب را ورق زد. ناگهان فهمید دو صفحه بهم چسبیده اند. آنها را با ملایمت جدا کرد و ناگهان، نور از صفحه کتاب چشمش را زد.

با خودش گفت:«شوخی خوبی بود!»
اما وقتی با سر به داخل کتاب کشیده شد، دیگر یک شوخی نبود. محکم به زمینی ناشناخته برخورد کرد، و کتاب هنوز هم دستش بود.

متین ( @متین. ):

متین داشت از خانه به مدرسه ترقه قاچاق می‌کرد تا بین رفقایش پخش کند. لا به لای کتابهای مدرسه و رمانش، کوهی از ترقه در انواع و اندازه های مختلف داشت که اگر الان می‌ترکیدند، ستون فقراتش فوتون می‌شد.
هنوز کلی راه تا مدرسه بود، و کلی وقت هم داشت. پیرزنی دید که داشت وسایل سنگینش را به زور و هن و هن به سمت خانه می‌برد. متین که بسیار احساس نیکوکاری می‌کرد، به یاری او شتافت.«می‌خواین کمکتون کنم؟»
«نه.»
اما متین گوش نداد، وسایل را از پیرزن گرفت و در حیاط او گذاشت. پیرزن غرولندهای نامفهومی کرد. وقتی متین از خانه اش بیرون رفت، پیرزن عصایش را از پشت به کله او کوبید:«احمق! می‌خواستم اینا رو بریزم دور!»

متین در اثر ضربه نینجایی عصا از هوش رفت. هنوز در خواب و بیداری بود که حس کرد سر می‌خورد. بعد انگار سرسره به آخر رسید و او روی زمینی ناشناخته افتاد.
 
فصل نخست: ورود
بخش دوم

بهراد ( @Behrad-J ):

بهراد داشت در یک کوچه تاریک تند تند پیش می‌رفت. می‌خواست هرچه سریع‌تر به خانه برسد. هوا سرد و کوچه باریک و ترسناک بود. یک دفعه سایه‌ای در سر کوچه دید. ایستاد. خواست دور بزند و راه رفته را برگردد، اما آن طرف کوچه هم چند سایه دیگر ایستاده بودند.

چند لحظه در سکوت گذشت. ناگهان سایه ها به سرعت به سمت او دویدند و بهراد که نزدیک بود خودش را خیس بکند سعی کرد جاخالی بدهد و فرار کند، اما نشد. سایه ها او را گیر انداختند. بالاخره صورتهایشان را دید. خشن و زخمی. یکیشان کلتی از جیبش درآورد و مثل چاقو جلوی بهراد گرفت و گفت:«گوشی و کیف پولتو بده!»

بهراد دست و بال خالی‌اش را نشان داد:«خدایی هیچی ندارم!»

زورگیر کلتش را به سمت او گرفت. بهراد بدون تفکر و تامل و تصمیم گیری، احمقانه ترین کار عمرش را کرد. پرید و کلت را از دست زورگیر چنگ زد. از آنجا که اعمال احمقانه معمولا موفق میشوند، موفق شد.

زورگیرها به سمتش آمدند. بهراد به سمت دیگر کوچه تنگ رفت، ولی راه فراری نبود. یک دفعه متوجه دری نیمه باز شد که قبلا ندیده بود. به سمت در دوید، آن را باز کرد و بی توجه به داخل آن، وارد شد؛ اما انگار زمین دیگر آنجا ادامه نداشت و زیر پایش خالی شد و سقوط کرد. از چاله به چاه افتاده بود.
زورگیرها پشت سرش ایستادند و با نگاهی ناخوانا، به جای خالی پسری نگریستند که از دیوار رد شده بود.

فاطمه ( @Sisyphus )

فاطمه داشت از سرکار برمی‌گشت. خسته و کلافه بود. همه چیز، حتی تق تق کفش‌هایش هم روی مخش بود. داشت به سرعت در مسیر پیاده رو پیش میرفت که یک موتور فیش! عبور کرد، کیف دستی‌اش را چنگ زد و برد. فاطمه جیغ کشید و به دنبال موتور دوید؛ موتور به داخل یک کوچه فرعی پیچید. فاطمه که علامت بن بست را سر آن کوچه می دید، خوشحال شد که موتوری را گیر انداخته؛ وارد کوچه شد و داد زد:«وایسا!»

اما کوچه خالی بود. تا ته کوچه رفت. هیچ خانه ای آنجا نبود. هیچ صدایی نمی آمد. سر در نمی‌آورد. گیج و سردرگم برگشت تا از کوچه بیرون برود. یادش آمد پلاک موتوری را برنداشته.

یک لحظه زیر پایش خالی شد، حس کرد داخل جو افتاده، اما انگار جو انتها نداشت. جیغ زد. جیغش در بینهایت طنین انداز شد.

عرفان ( @merfan x1 )

عرفان در خانه تنها بود. تازه به این خانه آمده بودند و او احساس امنیت نمی‌کرد. اما قدر فیلشاه سن داشت و زشت بود بهانه بگیرد و تنها نماند. مثل مجسمه بودا نشسته بود و کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشت.

از زیر پله صدایی آمد. زیر پلکانی که به طبقه دوم می‌رفت درست رو به روی پنجره اتاق او بود، اما تاریک بود و چیزی دیده نمی‌شد.

سر تا پای عرفان عرق سرد کرد. ستون فقراتش لرزید.

بلند شد. در فیلمها دیده بود این مواقع چوب بیسبال برمی‌دارند. اما نه تنها چوب بیسبال نداشت، بلکه تا به حال از نزدیک هم ندیده بود.

به دنبال سلاحی دور و برش را نگاه کرد.

شمشیر نینجایی متوسطش از روی دیوار چشمک می‌زد.

شمشیر را برداشت و با احتیاط به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و در زیر پله را باز کرد.

گربه ای گفت:«میاو!»

عرفان داد کشید و داخل اتاقک زیر پله افتاد. سقوطی بود طولانی؛ طبیعی نبود. به پایان نمی رسید.

کارن ( @Karenn )
کارن خسته بود. روی نیمکت پارک نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود. دخترک آدامس فروش بامزه ای به او نزدیک شد. «خانوم یه دونه آدامس می‌خری؟»

کارن گفت:«نه، ممنون.»

دخترک کنار کارن نشست.«خانوم، تورو خدا یه دونه بخر. از صبح هیچکس نخریده، پس من امشب شام چی بخورم؟»

کارن در دل گفت:«دخترک زبون باز!»

اما دختربچه خیلی بامزه و خیلی هم پیله بود پس کارن مقداری پول از جیبش بیرون آورد و به او داد.«یه دونه از اون نعناییهاش بده.»

دخترک از روی نیمکت پرید و یک آدامس نعنایی به کارن داد. بعد پرید و محکم کارن را بغل کرد.«خیلی مهربونی خانوم!»

کارن لبخند زد. دخترک ولش کرد و جست و خیز کنان رفت.

کارن آدامس را در دهان گذاشت. جوید. مزه همه چیز میداد غیر از نعنا. بابت این آشغال پول داده بود.

مزه دهانش آنقدر تلخ شد، که تصمیم گرفت از دکه یک بطری آب معدنی بخرد. جلو رفت، به مرد سیبیلو گفت:«یه آب معدنی.»

آدامس را دور انداخت. مرد آب معدنی به سمت او گرفت و دستش را برای گرفتن پول یا کارت اعتباری دراز کرد. اما هرچه کارن کیفش را گشت، خبری از کیف پول نبود. دخترک کیفش را زده بود.

آب معدنی را به فروشنده پس داد. مزه دهانش تلخ بود. به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. سوار اتوبوس شد و به خودش یادآوری کرد کارتهایش را باطل کند. لعنت به این شانس! آمده بود ثواب کند، کباب شده بود.

در اتوبوس خوابش برد. چند بار بیدار شد و باز، به خوابی عمیق رفت، انگار بیهوش می‌شد. با خودش گفت:«معلوم نیست توی آدامسه چی ریخته بودن... شاید اصلا آدامس نبود.»

بهتر بود خودش را به بیمارستان معرفی کند.

یک لحظه حس کرد در خواب می افتد. مثل رویای ترسناکی که همه میبینیم؛ انگار می افتیم. اما سقوط کارن زیادی طولانی بود. چشم باز کرد و دیگر در اتوبوس نبود، بلکه داشت واقعا سقوط می‌کرد!

سارا ( @s@rah)
سارا روی تختش نشسته بود و داشت با روبیکش بازی می‌کرد. حوصله درس نداشت. در حالی که چشمش به روبیکش بود، به عقب خم شد تا روی تخت دراز بکشد. اما انگار تختش آنجا نبود، از پشت سقوط کرد؛ مثل غواصی که به آب می‌پرد. جیغ کشید و لحظه‌ای بعد، دیگر آنجا نبود.
 
فصل نخست: ورود
بخش سوم

اینجا دیگر کدام گوری بود؟ آرتین نمی‌دانست. در جنگل افتاده بود. جنگل انبوه نبود، بیشه‌ای بود با درختان پراکنده. آمد بلند شود، صدای فریاد به گوش رسید و دو سه نفر رویش افتادند.

آرتین داد زد و فحش داد، آن سه نفر هم فحش دادند و بلند شدند و کنار رفتند. چند لحظه به قیافه هم خیره شدند. سرانجام یکی داد زد:«آرتین؟! تویی داداش؟»

آرتین به قیافه او دقت کرد.«عه امیر تویی؟ چه عوض شدی!»

سومی گفت:«آرتین و امیر؟ از بچه های سمپادیا؟»

«عهههه اینم که بهراده!»

چهارمی داشت سرش را می مالید.

«عهههه متین تویی؟!»

چشمهای متین به اندازه بشقاب شدند.«من فکر کردم رفته م تو کما.»

«با هم رفتیم تو کما فکر کـُ...» حرفش با صدایی جیغ قطع شد.

یک نفر روی درخت ها افتاد، چند بار بین درخت ها رد و بدل شد و در نهایت روی کپه نرمی از برگ افتاد.«اخ!»

دختری پانزده-شانزده ساله بود. متین گفت:«من اینو نمی‌شناسم؟»

امیر تقریبا داد زد:«هکتی؟»

دختر به او نگاه کرد.«هکتی چیه؟ من کیمیام. اینجا کجاست؟»

بعد به آنها دقت کرد.«تو متین پی اس نیستی؟»

متین زد زیر خنده.«امان از این یوزرنیم های سمپادیا!»

جیغ بلند و متمادی دیگر. دختری صاف روی کیمیا افتاد. هر دو جیغ کشیدند و به سرعت بلند شدند.

امیر گفت:«عهههه ثیثیفوث!» سعی کرد تا جایی که می‌تواند زبانش را لای دندان‌هایش جا کند.

فاطمه نفس نفس می‌زد و موهای قهوه‌ای روشنش در صورتش پخش شده بودند. وقتی نفسش سرجایش آمد، با صدای جیغ دیگری، دختر پانزده ساله دیگری روی کیمیا افتاد.

کیمیا جیغ زد:«چرا همش میفتین روی من؟»

دختر بلند شد و وحشت زده این طرف و آن طرف را نگاه کرد.«چه خبره؟ اینجا کجاست؟»

کتابی را که در دست داشت تند تند تکان می‌داد.

فاطمه گفت:«این کیه دیگه؟!»

«من زهرام.»

متین گفت:«یوزرنیم سمپادیات چیه؟ اینا همه بچه های سمپادیان.»

«بستنی...»

«عههههههههههه این باستانیه!»

«زهرای باستانی وارد میشود!»

«گفتم بستنی! نه باستانی!»

«عههههه من همیشه باستانی میخوندمش!»

فاطمه گفت:«وقت شوخیه الان؟ اینجا کجاست؟»

بهراد گفت:«فک کنم زورگیرا به من شلیک کردن و الان تو کمام.»

امیر گفت:«منم فک کنم افتادم توی یکی از جوهای نیویورک رفتم تو کما.»

فاطمه چشم هایش را در کاسه چرخاند.«همه مون تو کماییم؟! اونم با هم؟!»

صدای جیغ دیگری به گوش رسید و دختر دیگری صاف روی کیمیا افتاد. بلند شد و سر و رویش را تکاند. «اینجا کدوم گوریه؟»

«یوزرنیم سمپادیات، چیه؟» آرتین و امیر مثل نکیر و منکر با هم این را پرسیدند.

دختر چند لحظه خیره ماند، بعد گفت:«کارن.»

صدای پسرها بلند شد:«بَه خانوم مهندس!»

«شما چجوری از اینجا سر در آوردی؟»

کارن زمزمه کرد:«این یه خوابه... به تو مخدر خورونده ن و رفتی توی کما...»

متین بلند گفت:«اشتباه نکنین! الان ثیثیفوث خانم گفت نمیشه همه باهم تو کما باشیم»

فاطمه گفت:«ثیثیفوث چیه دیگه؟! فاطمه.»

کارن گفت:«نه من همین الان یه آدامس مشکوک خوردم و توی اتوبوس بودم.. خوابم برده و رفته‌م توی کما...»

«خب میگم امکان نداره! باز خوبه شما خواب بودی، من که یه گودال وسط اتاقم درست شد افتادم توش!» و هدستش را که در دست داشت نشان داد.

بهراد گفت:«ولی من از زورگیرا فرار میکردم و رفتم توی یه خونه و افتادم اینجا.» و کلت را نشان داد.
 
فصل نخست: ورود
بخش چهارم


جیغ دیگری بلند شد. دختر دیگری روی کیمیا افتاد.

کیمیا جیغ زد:« من دیگه اینجا نمی‌شینم!»

دختر بلند شد و نفس نفس زد. مکعب روبیک حل نشده ای در دستش بود.«چی شد؟ چی شد؟»

امیر گفت:«مرگ تو را بلعید یوهاهاهاها!»

دختر اما جدی بود.«چی؟!»

فاطمه گفت:«انگار که همه مون رفتیم توی یه کمای مشترک. همه مون سقوط کردیم و افتادیم توی این جنگل.»

«حالا یوزر سمپادیات چیه؟»

«سارا... من سارام»

«عه این همون ساراس که نمیشه تگش کرد!»

«گفتین تو کماییم؟»

صدای نعره ای بلند شد، یک نفر محکم روی جای خالی کیمیا افتاد. بلند شد، شمشیر نینجاییش را به سمت آنها تکان داد.«کیههههه؟ کیههههه؟»

«هوووووی آرام باش!»

زهرا پرسید:«تو کی هستی؟»

«من عرفانم!»

آرتین گفت:«یوزرنیم سمپادیات؟»

عرفان شمشیرش را پایین آورد.«مرفان ایکس یک.»

«عهههههههه اینکه عرفانه!»

«پسر تو چرا پروفایل نمی‌ذاری؟ همیشه میخواستم اینو ازت بپرسم!»

دخترها به هم نگاه کردند و چشمهایشان را در کاسه گرداندند. حتی در چنین موقعیت نامعلومی هم پسرها نمی‌توانستند جدی باشند.

صدای خش خشی بلند شد. پسرها ساکت شدند. همه به سمت صدا چشم گرداندند. از پشت درخت ها، کسی بیرون آمد.

وقتی قیافه و ماهیتش معلوم شد، کیمیا جیغ کشید. زهرا هم جیغ کشید. جیغ های متوالی و پی‌در پی سکوت را پر کرد. عاقبت زهرا دست از جیغ زدن برداشت، اما کیمیا همچنان جیغ های کوتاه یک ثانیه ای می‌کشید.

غریبه جلوتر آمد و دست هایش را بالا برد.«ساکت باش! به همه خدایان قَسَمِت میدم!»

پسر ها تفنگ ها و شمشیر نینجا را به طرف او گرفته بودند. او رو به آنها گفت:«شمشیرت رو بیار پایین! من آسیبی نمی زنم!»

کارن گفت:«آره جون خودت!»

کیمیا بلندتر جیغ کشید.

فاطمه اما با چشم های تنگ شده او را بررسی کرد، و گفت:«بیخیال بچه ها، توی کما که نمی‌تونیم کشته شیم.»

حرفش باعث شد پسرها سلاحهایشان را پایین بیاورند، اما کیمیا همچنان جیغ می‌کشید.

غریبه التماس کرد:«خواهش میکنم ساکت باش! الان می‌شنون!»

کیمیا دست بردار نبود. کارن دهانش را گرفت و او کم کم ساکت شد.

با اینکه کیمیا دیگر جیغ نمی‌کشید، هیچ کس به غریبه نزدیک نمی‌شد. عاقبت زهرا گفت:«تو چی هستی؟!»

و سوالش کاملا به جا بود. غریبه زنی بود با نیم تنه بافته شده از الیاف گیاهان و دامنی که از برگ های پهن قهوه‌ای دوخته شده بود. پوستی سفید داشت و موهایی صاف و بلند و نارنجی رنگ که روی شانه‌هایش پخش شده بودند. نکته عجیب این نبود؛ عجیب این بود که او یک دم پرپشت بلند نارنجی براق مثل دم روباه پشتش داشت که سر آن آبی تیره درخشان بود، و دو گوش روباه مانند از بین موهایش بیرون زده بودند. از سوال زهرا خنده اش گرفت و دندان هایش معلوم شدند: دندان های نیش بالا و پایینش بلند بودند.

«هر چی باشم، آدمخوار نیستم. من یه...»

صدای جیغی شیطانی بلند شد. رنگ از صورت دختر روباه مانند پرید. زمزمه کرد:«توضیح میدم، ولی اگه میخواید زنده بمونید، دنبالم بیاین.»

هیچ کس از جایش تکان نخورد. صدای جیغ شیطانی دیگری به گوش رسید، و خنده ای هولناک مثل خنده زیر یک جن. پشت آدم‌ها لرزید.

صدای مردی از پشت درختان داد زد:«اوشا! کجایی؟ اونا دارن میان!»

دختر بلند گفت:«اینجام، الان میام!»

بعد رو به آنها گفت:«خواهش میکنم اعتماد کنین، اونا میکشنتون!»

چند لحظه بعد، یک مرد روباه‌مانند از پشت درختان بیرون آمد. مثل دختر موهای نارنجی و دم پرپشت داشت، اما موهایش کوتاه بودند و برخلاف دختر، نوک گوشهایش هم مثل نوک دمش، آبی بود. او هم نیم تنه مردانه ای از گیاه و شلوار کوتاهی به تن داشت. «اوشا! داری چیکار...» به غریبه ها خیره شد و آنها به او.

«ده تا انسان! اینجا چکار میکنین؟»

یک جیغ شیطانی دیگر.

مرد حرف خودش را نقض کرد:«مهم نیست چیکار میکنین، فقط بیاین!»

وقتی هیچ کس تکان نخورد، با عصبانیت دندان هایش را نشان داد:«میخواین بمیرین؟ مطمئن باشین اگه من بکشمتون دردش کمتره!»

همه به یکدیگر نگاه کردند، و پشت سر آن دو به راه افتادند.
 
فصل نخست:ورود
بخش پنجم

روباه‌مانند ها خیلی سریع حرکت می‌کردند، و انسان ها عقب می ماندند. چیزی که اغلب دنبال می‌کردند، سایه نارنجی دمهای بلندشان بود که پشت درخت ها ناپدید میشد. بعد از آخرین پیچ، روباه‌مانندها ناپدید شدند. کارن گفت:«چی شد؟ کجا رفتن؟»

دختر روباه مانند سرش را از داخل تنه درخت کهنه ای بیرون آورد.«بیاین این پایین!»

دریچه چوبی گردی را باز کرد و آن ها به زیر ریشه درخت رفتند.

دختر روباه مانند دریچه را بست. مرد روباه‌مانند با چشمانی قهوه ای و نگران مدام پنجره های کوچک را بررسی می‌کرد. ده نفر آدم وسط حفره زیر زمینی آنها ایستاده بودند.

نسبت به کنام یک حیوان، خیلی خیلی مرتب و تمیز بود. اصلا دلگیر نبود، نور سبز کمرنگ و خوشایندی از پنجره های کوچک و متعدد به داخل می‌تابید. شومینه کوچک خاموش بود، و دسته ای از قاب عکس های کوچک روی پیش بخاری بودند: عکس روباه‌مانند های متعدد.

قسمتی از ریشه کهنه درخت مثل چلچراغ از سقف آویزان بود و در پیچ و تاب آن شبکه‌های متعددی قرار داشتند. زیر پایشان قالی نازک زیبایی پهن بود. گوشه حفره آشپزخانه قرار داشت؛ اما چیزی در حال پختن نبود.

دختر روباه‌مانند گفت:«چای؟» می کوشید آرام باشد، ولی دستهایش می لرزیدند.

فاطمه از روی ادب گفت:«بدمون نمیاد.»

امیر غرولند کرد که یعنی بدش می‌آید. اما دختر روباه‌مانند با ترس لبخند زد و به سمت آشپزخانه رفت. گوشهای هردویشان صاف ایستاده بود و دمشان با موهای سیخ شده، عصبی و مضطرب در هوا تاب می‌خورد.

دختر به پسر روباه‌مانند گفت:«روشا، لطفا آتش روشن کن.»

پسر پاسخ داد:«بهتره آتش روشن نکنیم، شاید این دفعه خونه مون رو پیدا نکنن.»

«اونا خونه ما رو بلدن، روشا.»

«میدونم!» روشا تقریبا این را غرید. غرشی حیوانی.

دم دختر سیخ شد و با اخم به روشا نگاه کرد.«ما متمدنیم. یادت که نرفته؟»

«ترجیح میدم متمدن نباشم، وقتی اون ها به تو حمله میکنن.»

«نگران نباش... چیزی...»

«نگو که چیزی نیست، اوشا. انقدر حرف مفت نزن.»

اوشا زیر لب غرید.

ده تا آدم ایستاده بودند و با تعجب و حیرت به آن... آدم‌های دم‌دار نگاه می‌کردند. اوشا تعارف کرد:«بفرمایید، بنشینید. ما دو تا کاناپه ببیشتر نداریم، یه کمی باید جمع و جور بشینید.»

دخترها روی یک کاناپه نشستند؛ پسرها روی دیگری. جا گرفتنشان چند دقیقه‌ای طول کشید.

اوشا ایستاده بود و می‌لرزید.«ببخشید، برادرم نمی‌ذاره آتیش روشن کنیم. نمی‌تونم براتون چای بیارم.»

فاطمه گفت:«اشکالی نداره.»

همه شان از این که مجبور نیستند چای یک روباه را بخورند، خوشحال بودند.

کیمیا جیغ خفه‌ای در گلو کشید. همینطوری، بیخودی.

فضا به شدت سنگین بود. اضطراب روباه‌مانندها به انسانها سرایت میکرد. اوشا سکوت را شکست:«پرسیدید ما چی هستیم، ما روباه های تونا هستیم.»

صدایی در نیامد، جز متین که گفت:«هن؟!»

«ما حاصل تکامل روباه های دیرا هستیم.»

«هن؟!» و کاملا هم صدای به جایی از خودش درآورده بود.

اوشا با دست های لرزان کتابی از قفسه برداشت صفحه ای را پیدا کرد و به فاطمه داد. فاطمه بلند خواند:« روباه‌های دیرا خیلی عمر می‌کنند. آنها روباه‌های کمیابی هستند که نسلشان رو به انقراض است؛ در دوران جوانی سرخ آتشین‌اند و در گذر زمان، رنگ موهایشان ذره ذره کم‌رنگ می‌شود تا جایی که هنگام مرگ، مانند هنگام تولدشان، به رنگ خاکستری روشن در بیاید. اما نوک دم پرپشت و زیبایشان، همیشه آبی تیره و درخشان است. یک دم خاص، که جادو را جذب می‌کند. روباه‌های دیرا برای زندگی به نیروی حیاتی نیاز دارند که از جادو می‌گیرند. کافیست جادوگری در نزدیکی آن‌ها جادوی کوچکی به کار ببندد: دُمشان مثل فانوسی در دل شب به رنگ آبی تیره می‌درخشد و نیروی حیات را جذب می‌کند. طول عمرشان به همین بستگی دارد؛ به اینکه چقدر برای ادامه حیات، جادو در رگ خود داشته باشند.

آنچه روباه‌های دیرا را خاص می‌کند، دم منحصر به فرد یا مهارت انکارناپذیر در تشخیص جادو نیست؛ بلکه قدرتیست که جادو به آن‌ها می بخشد. روباه های دیرا می توانند فکر کنند، تفکر انسانی داشته باشند. افکار آنها محدود به شکار یا بقا نیست؛ آنها موجوداتی خردمندند که چیزهای ریز را-که معمولا به چشم نمی آیند- می بینند. آنها جواب سوالات بسیاری را می دانند، و با اینکه قدرت حرف زدن دارند، به ندرت سخن میگویند. شایعات و خرافات بر آن است که نوشیدن خون روباه دیرا، خرد آنها را به انسان منتقل می‌کند. همین باعث شده روباه‌های دیرا یکی پس از دیگری شکار شوند و صد البته که خردی را به قاتلشان منتقل نمی‌کنند؛ اما شکی نیست که در ثروت غرقش می‌نمایند: شکارچی با قاچاق خون روباه دیرا به سراسر پنج سرزمین، پول خوبی به جیب می‌زند. بی‌تردید شکارچیان روباه دیرا آنقدر در نظر مردم مقدس و ثروتمند هستند که به راحتی هر کسی را که مدعی بی‌اثر بودن محصولاتشان باشد، سر به نیست می‌کنند.»


اوشا گفت:«ما، روباه های تونا، نتیجه تکامل روباه های دیرا هستیم. ما تونستیم به حالت انسان دربیایم و هر وقت بخوایم به روباه تغییرشکل بدیم؛ و شکل روباه ما از دیراها بزرگتر و قویتره. دیراها تقریبا منقرض شده‌ن؛ اما تا جایی که من میدونم، سه تا تونا باقی مونده ن. من و برادرم -به خودش و روشا اشاره کرد- و یک تونای دیگه، تیکا.»

روشا دندانهایش را برهم میفشرد و به نقطه ای خیره شده بود. صدای جیغی دردمند به گوش رسید. نه آن جیغ شیطانی، جیغ پردرد و ناشی از زجر یک انسان، یا موجودی شبیه به انسان. ضجه ای پرطنین و به طرز وحشتناکی، پرعذاب بود.

اوشا دستهایش را مشت کرد و لرزید. روشا با خشم غرید. واکنش خشم آلود یک حیوان نسبت به شکار شدن عضو گله اش.
 
فصل نخست: ورود
بخش ششم

جیغ ادامه داشت. موهای انسانها سیخ شده بود.

روشا از جا پرید و به سمت دریچه رفت. اوشا مثل تیر به سمت او دوید و جلویش را گرفت.«تو هیچ کاری نمیتونی بکنی!»

«اونا دارن میکشنش!»

«اگر تو رو هم بکشن من چیکار کنم؟»

«دارن منقرضمون میکنن!»

«مهم نیست! تو زنده بمون!»

«تیکا داره میمیره! این بار دیگه دووم نمیاره! تو حسش نمیکنی؟»

اوشا با بغض گفت:«تو رو به همه خدایان، روشا. من رو تنها نذار.»

روشا لحظه ای از خشم لرزید، بعد روی صندلی کوچک چوبی نشست و به موها و گوشهایش چنگ انداخت.

جیغ قطع شد. روشا سر بلند کرد و از پنجره به بیرون نگریست. زمزمه کرد:«نوبت ماست!»

اوشا از جا پرید و به انسان ها گفت:«بیاین! قایم شین!»

آدمها آن قدر ترسیده بودند که سریع بلند شدند. کیمیا جیغ کوتاه دیگری در گلو کشید.

اوشا کف دستهایش را روی دیوار کشید و روزنه‌ای پیدا کرد. با یک حرکت سریع دستش، ناخنهای بلندش بیرون زدند. ناخنها را وارد روزنه کرد و دری مخفی را گشود.

«برین این تو! صداتون هم درنیاد.»

همه به سرعت وارد آن کمد مخفی بزرگ شدند. اوشا گفت:«روش اونها برای کشتن خیلی دردناکه، اگه دوست دارید بمیرید خودمون بعد میکشیمتون ولی این که صدا دربیارید و گیر بیفتید راه خوبی برای مردن نیست!»

در را بست. متین زمزمه کرد:«اگر توی کما نمیتونیم کشته بشیم، الان چرا قایم شده یم؟»

زهرا گفت:«شاید تو کما نباشیم.»

امیر گفت:«شاید هم باشیم.»

«خب تو برو بیرون.»

فاطمه گفت:«عه از اینجا میشه بیرون رو دید!»

همه برای نگاه کردن از آن روزنه از هم بالا رفتند و جیغ سارا که زیر دست و پا مانده بود، در آمد.

کیمیا گفت:«ساکت!»

روی پنجره ها سایه هایی تاریک می‌افتاد. اوشا از ترس می لرزید و روشا با خشم می غرید. آدم ها متوجه شدند که دندان های او بلندتر و براق تر شده.

سایه ها روی دریچه افتادند. دریچه با صدای بلندی باز شد و سایه ها وارد شدند. آدمها هرچه دنبال صاحب سایه ها میگشتند، کسی را نمیدیدند. عاقبت فهمیدند آن موجودات خود سایه هستند، سایه های جامد. مثل ارواحی از دود حرکت میکردند. پنج یا شش تا بودند.

پشت سر هم جیغ می کشیدند و دور تا دور روباه‌مانندها می چرخیدند. اوشا دیگر از ترس نمی لرزید، او و برادرش مثل حیواناتی قوز کرده و رو به اشباح سیاه می غریدند. دندان های هردویشان بلندتر شده و صورتهایشان کشیده شده و تقریبا به شکل پوزه روباه در آمده بود.

هوا سرد شده بود. بازدم آدمها بخار میکرد.

اشباح با هم حمله کردند. سایه های سیاه رد می شدند و صدای غرش بلند میشد. روشا با ناخن های بیرون زده چنگ می انداخت، اما دستش از بدن اشباح رد میشد.

یکی از اشباح گلوی اوشا را چسبید، او را روی هوا بلند کرد. کارن زمزمه کرد:«انگار هر وقت بخوان جامد میشن!»

زهرا با حرص گفت:«هیس!»

امیر اسلحه اش را مسلح کرد. کارن گفت:«چیکار میکنی احمق؟ اونا جامد نیستن، نمیتونن تیر بخورن!»

امیر وا رفت. پس کی میتوانست از تفنگش استفاده کند؟!

دست سیاه و استخوانی شبح سیاه درخشید و روشن شد، اوشا جیغ دردناکی کشید. روشا گیر افتاده بود و صدایی بین فریاد و غرش در می آورد، اما نمیتوانست کاری انجام دهد.

انگار آن نور سفید از گردن اوشا به دست شبح منتقل میشد، در رگهای شبح جریان پیدا میکرد و به تاریکی می پیوست.

تن اوشا تشنج‌وار تکان می‌خورد. موی بلند و صاف نارنجی اش شروع به کمرنگ شدن کرد. تمام گیسو و دمش خاکستری شد. روشا نعره زد:«بسه!» به خاطر بیرون زدن دندان هایش سین را ش تلفظ می کرد.

شبح اوشا را روی زمین رها کرد. او مثل موجود ضعیفی در خودش جمع شد، مثل جنینی پیر. موهایش خاکستری شده و دستهایش پیر شده بودند.

اشباح بیرون رفتند. آفتاب با نوری سبز و شیرین دوباره به داخل لانه تابید. روشا دریچه را محکم بست. صدای جیغ های شیطانی دور می‌شد.

متین پرسید:«یعنی بریم بیرون؟»

«نمیدونم.»

روشا گفت:«رفتن. میتونین بیاین بیرون.»

در را هل دادند و باز کردند. به سرعت بیرون آمدند. کیمیا با دیدن اوشا دستش را روی دهانش گذاشت و جیغش را خفه کرد.

اوشا روی زمین جمع شده بود. ضعیف و استخوانی، اما زنده بود. دندانهای روشا کوتاه تر شدند و پوزه اش به حالت انسانی برگشت. خواهرش را آرام برگرداند
 
فصل نخست: ورود
بخش هفتم

اوشا پیر شده بود. دختری که با صرف نظر کردن از دم و گوشهایش، دختری هفده ساله به نظر می رسید، حالا زنی پنجاه ساله بود. چشمهایش را باز کرد: عنبیه خاکستری. با خنده ای بیحال به برادرش گفت:«شد پنج بار!»

روشا لبخندی تلخ زد.«حالا انگار افتخاره!» خواهرش را بلند کرد و روی تخت خواب گذاشت.

عرفان پرسید:«اونا چین؟»

روشا که داشت به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:«اونها؟ نمیدونم.»

اوشا بیحال گفت:«اونها سایه ن. ساحره اونها رو میفرسته، از نیروی حیات تغذیه میکنن و قوی تر میشن و سایه های بیشتری رو به دنیای مادی میارن.»‌ صدایش پیر شده بود.

روشا گفت:«اینها رو به زبون نیار!» او داشت از داخل کمد چوبی چند نوع گیاه و جواهر و سنگ بیرون می‌آورد.

متین گفت:«اینجا کلا کجاست؟»

روشا گفت:«جنگل های پراکنده. جنوبشون.»

«نه منظورم اینه که این جنگلها تو کدوم قاره ست؟»

«قاره چیه؟»

فاطمه گفت:«نقشه دارین؟ ما بتونیم خونه مون رو روش پیدا کنیم؟»

روشا سر تکان داد و از قفسه کتاب ها طوماری بیرون آورد و به آنها داد. فاطمه نقشه را باز کرد.

روشا با قاشقی چوبی که در دست داشت به قسمتی از نقشه اشاره کرد.«ما اینجاییم.»

آرتین گفت:«این یه کمی... آشنا نیست؟»

امیر گفت:«چرا... سرزمین رایانا... سوروانا... اینا رو من یه جایی خونده م!»

کیمیا گفت:«این نقشه سرزمین خیالی زینب‌گله!»

روشا سرش را برگرداند و اوشا چشمهایش را باز کرد. روشا پرسید:«شما زینب‌گل رو میشناسید؟»

«مگه اون هم اینجاست؟»

«هیچکس نمیدونه اون کجاست. اون زن هر موقع یه جاییه. اخرین بار چهار پنج سال پیش دیدمش... داشت میرفت به سرزمین رایانا. فکر کنم هنوز اونجا باشه.»

زهرا پرسید:«اون یه دختر پونزده ساله ست... چطوری پنج سال پیش برای آخرین بار دیدینش؟»

اوشا خندید.«پونزده؟ اون دختر الان باید بیست و چند سالش باشه.»

روشا گفت:«مرموزه. اون هیچ وقت پیر نمیشه. هربار میبینیمش بیست سال یا کمتر داره.»

امیر گفت:«فکر کنم اینا یه زینب‌گل دیگه رو میگن.»

کیمیا گفت:«ولی این دقیقا نقشه اونه! توصیفش رو توی تاپیکش نخوندین؟»

کسی جوابی نداشت.

عرفان پرسید:«این زینب‌گل شما چیکارست؟»

«نمیدونم دقیقا. چند سال پیش مدرسه تربیت جنگجو میرفت و سه سال رو فشرده خونده بود، اگه موفق شده باشه الان باید سانورا باشه.»

«چه شکلیه این زینب‌گل؟»

«به قیافه ش چیکار دارین؟»

«میخوایم مطمئن شیم خودشه.»

«چشم و موی مشکی. قد نسبتا کوتاه، پوست سفید و یه ذره هم... چی می‌گن انسان‌ها بهش؟ آها! توپر.»

سارا پرسید: «روباها چی می‌گن بهش؟»

روشا با خنده کجی پاسخ داد:«واقعا می‌خوای بدونی؟ ما گوشت‌خواریم.»

پشت سارا لرزید و دل و روده‌‌اش در هم پیچید.

زهرا زمزمه کرد:«این به خدا خود زینب‌گله!»

بهراد گفت:«اون این دنیا رو ساخته، پس...»

کیمیا گفت:«اون همیشه می‌گفت هیچ نویسنده ای دنیایی رو خلق نمیکنه فقط کشفش میکنه... اون خودش اینجا رو نساخته، کشفش کرده!»

بهراد گفت:«داشتم حرف میزدما! حالا چه خلق چه کشف، تنها کسی که میدونه چطور باید برگردیم خودشه. اگه گاهی میاد اینجا و برمیگرده اونجا پس راه برگشت رو بلده!»

امیر از روشا پرسید:«این زینب‌گل رو کجا میتونیم پیدا کنیم؟»

روشا مقابل تخت خواب زانو زد، ظرف معجون براقش را روی زمین گذاشت، کف دستهایش را رو به آن گرفت و کلماتی زمزمه کرد. معجون آبی تیره درخشید و نوک دم بلند اوشا به رنگ آبی تیره روشن شد و برق زد. اوشا نفسی عمیق کشید، و موهایش شروع به نارنجی شدن کردند.

روشا در حالی که با چشم بسته روی معجونش تمرکز کرده بود، گفت:«باید برید به شمال. توی این اوضاع قطعا توی سرزمین رایاناست. شاید هم مثل خیلی وقت ها غیبش زده باشه.»

عرفان پرسید:«مسیر سرزمین رایانا امنه؟»

روشا بلند شد. معجون به درخشش کافی رسیده بود و آرام آرام قدرت اوشا را به او برمیگرداند. روشا گفت:«هیچ جا امن نیست، هیچ جا.»

اوشا که صدایش جوان و جوانتر میشد گفت:«به هر حال یک جا موندن خطرناکه؛ مخصوصا اگر خونه خودتون نباشه. اگر الان راه بیفتید و سریع و بی توقف برید، تا غروب به سرزمین رایانا میرسین. هنوز صبحه. سایه ها ظهر حرکت نمیکنن، چون آفتاب خیلی قویه.»

روشا گفت:«سریع تر هم میتونین برسین. اوشا، اونا از چیزی که به نظر میاد باعرضه ترن.»

اوشا با خنده گفت:«مشخصه.»

روشا زد زیر خنده.

امیر گفت:«الان منظورتون چی بود؟»

روشا گفت:«وقتی جنگجوها رو ببینین، میفهمین که در مقایسه با اونها خیلی بی عرضه به نظر میاین.»

اوشا اضافه کرد:«حتی در مقایسه با مردم عادی هم بی عرضه به نظر میاین.» خنده ای بامزه سر داد.

روشا چیزی را به زبان دیگری گفت و اوشا آن قدر به خنده افتاد که دمش سیخ شد. خود روشا هم خندید. بعد گفت:«به هر حال، هر چه زودتر راه بیفتین، زودتر میرسین.»

اوشا گفت:«فقط یه چیزی رو به من بگید ذهنم رو مشغول کرده... اونا چیه انداختین روی سرتون؟ مگه سوارکاری میکردین که موهاتون رو پوشوندین؟»

سارا گفت:«فرهنگ سرزمینمون اینه که زنها از اینا بپوشن.» همه به او نگاه کردند. چه پاسخ خلاقانه ای!

اوشا گفت:«چه عجیب!»

روشا گفت:«ما خیلی وقته وارد سرزمین های انسان ها نشدیم. شاید فرهنگ و رسوم عوض شده.»

یک کیسه کوچک سیب به دست امیر داد. امیر در حد ممکن تلاش کرد دستش با دست او تماس نداشته باشد.

روشا گفت:«اگر گشنه‌تون شد بخورید. برید به شمال، دروازه ها و دیوارها رو میبینین. خدایان به همراهتون.»

اوشا گفت:«به زینب‌گل سلام برسونین، اگر پیداش کردین. بگین غافل شده از توناها. این کارش بخشیده نمیشه!»

وقتی آدم ها برای رفتن آماده می شدند، روشا هم آماده شد. شنل کوتاهی که تا بالای دمش میرسید روی دوش انداخت. اوشا گفت:«کجا میری؟»

آدمها امیدوارانه به او نگاه کردند. آرزو میکردند او با آنها بیاید.

روشا گفت:«تو هم حسش کردی؟ تیکا خاموش شد.»

اوشا سرش را پایین انداخت.«توی عمق دفنش کن، روشا. نمیخوام جسدش رو پیدا کنن.»

روشا گفت:«اون قدر زمین رو می کَنَم تا به گِل برسم... شاید یه مقدار دیر کنم، نگران نشو.»

«مگه کجا میری؟»

«یه کمی قدم بزنم.»

«و شکار. آره؟»

«مجبورم نکن شکار نکنم، خب؟»

«ببین، من میدونم نرها بهش نیاز دارن، ولی مگه پدر نمیخواست ما کم کم بذاریمش کنار و به انسان ها نزدیک بشیم؟»

«یه بار به جایی بر نمی‌خوره.»

اوشا زمزمه کرد:«معلوم نیست چند بار رفتی و من نفهمیده‌م.»

«الان یعنی نرم؟»

«مگه به حرف من گوش میدی؟»

روشا گفت:«نه.»

او دریچه را باز کرد، و آدمها خارج شدند. خودش هم بیرون آمد و در را بست. گفت:«به شمال برید.از این طرف. از جاده خارج نشید، وارد سایه نشید. زیر آفتاب بمونید. هوا باید گرم باشه، اگر سرد شد فرار کنید. امیدوارم نَمیرید. شما هنوز خیلی جوونید.»

فاطمه گفت:«خودت هم خیلی از ما بزرگتر نیستی!»

روشا پوزخند زد.«من سیصد و شصت سالمه و اوشا بیست و شش سال از من کوچکتره.» در حالی که شنلش موج می‌زد به سمت غرب رفت تا دوستش را به خاک بسپارد. آدم ها در حیرت سن او مانده بودند.
 
فصل دوم: حرکت
بخش اول



آرتین گفت:«من یه سوال دارم... سارا چرا کلا صحبت نمی‌کنه؟»

سارا گفت:«انقد چرت و پرت نگو، باشه؟»

جاده رو به رویشان پیچ می‌خورد. خاک قهوه‌ای ملایم بود و درختان بلند و تنومندی دو طرف جاده را پوشانده بودند. بعضی‌هایشان بلوط بودند، با صدای ملایم و جیرجیرمانند سنجاب‌ها درونشان؛ اما بقیه گوناگون و حتی ناشناس بودند.
متین گفت:«اینا گفتن الان صبحه، پس این طرف باید شمال باشه.» دستش را در امتداد جاده دراز کرد و مسیر را نشان داد.

کارن گفت:«خسته نباشی، نابغه سمپادی. خود روشا گفت باید از این طرف بریم!»

در طول جاده به راه افتادند. امیر گفت:«بیاین این سیب‌ها رو بخورین سنگینه!»

بهراد گفت:«گشنه مون نیست. می میری مگه دو کیلو بار میخوای بیاری؟»

متین به کوله پشتی اش اشاره کرد:«به نظرتون کتابای مدرسه م رو سر به نیست کنم؟»

زهرا گفت:«بین مرگ و زندگی شناوریم، تو فکر سر به نیست کردن کتابای مدرسه تی؟»

«بیخیال! این فقط یه کماست... شاید هیچ وقت بیدار نشیم.»

فاطمه گفت:«دست بردارین، خب؟ این کما نیست. ما کاملا بیدار و سالمیم.»

کارن پرسید:«پس چیه؟»

«نمی دونم.»

کیمیا گفت:«یعنی ما واقعا توی دنیای خیالی زینب‌گلیم؟ چطوری اومدیم اینجا؟» سکندری خورد و آخر جمله‌اش به سکسکه تبدیل شد.

امیر گفت:«من افتادم توی یکی از جوهای نیویورک، شاید.»

کارن چشمانش را در حدقه گرداند.«باشه بابا فهمیدیم تو نیویورک بودی.»

آرتین گفت:«ته جو سکه هم افتاده بود؟ ده سنتی؟»

شلیک خنده به هوا رفت.

عرفان گفت:«اونا گفتن زینب گل بیست و چند سالشه... زینب گل سمپادیا فیک بود یا اینجا قوانینش فرق می‌کنه؟»

فاطمه حدس زد:«شاید همزادی، چیزیه.»

زهرا گفت:«خیلی تخیلی میشه که.»

کارن استدلال کرد:«احتمالا زمان دنیاها فرق می‌کنه... می‌فهمین چی می‌گم؟»

فاطمه گفت:«منظورت اینه که زمان اینجا سریع تر میگذره و اون بزرگ شده؟»

«اوهوم.»

آرتین گفت:«خب چجوری برمیگرده و دوباره پونزده ساله میشه؟»

«نمیدونم. من هیچ وقت به یه دنیای دیگه نیومده بودم.»

کیمیا گفت:«این دو تا خواهر برادر بودن؛ روشا و اوشا. وگرنه فکر کنین عجب شیپی میشد کردشون!» و چند بار با حالتی رویایی پلک زد.

دوباره صدای خنده بلند شد.

فاطمه گفت:«بیاین سریع تر بریم. هر چه زودتر برسیم بهتره.»

تقریبا شروع به دویدن کردند. مسیرشان از میان جنگل پیچ و تاب میخورد و هرچه بیشتر به سمت شمال می‌رفتند، از تراکم جنگل کم می‌شد و محیط پیرامونشان به چمنزار بدل می گشت. نزدیک ظهر بود که گرسنه شدند.

در حال که قدم زنان سیب های سرخ روشا را گاز می‌زدند، زهرا گفت:«نمیدونم سیب های اینجا کلا خوشمزه ست، یا سیبی که یه روباه پرورشش داده باشه خوشمزه ست. ولی هیچ وقت سیب خوشمزه تر از این نخورده م.»

سارا گفت:«واقعا شیرینه. تازه الان که فصل این نوع سیب نیست... به نظر میاد وسط تابستون باشه.»

آرتین گفت:«از کجا معلوم؟»

«نمیدونم. همینجوری.»

کیمیا یک دفعه جیغ خفه ای کشید و گفت:«قایم شین!!»

همه پشت درخت ها رفتند. سواری شنل‌پوش، آرام و آهسته، سوار بر اسبی قهوه‌ای روشن، خرامان پیش می‌آمد. سم‌های اسب روی خاک و سنگ کف جاده صدای نرمی بلند می‌کرد. او از اسب پایین پرید. ضربه کفشهای بندی‌اش صدایی ایجاد نکرد. پاهایش تا میانه ساق برهنه بودند و از زیر شنل دیده میشدند. بند کفشهایش را به صورت ضربدری تا زانو بسته بود. با گام های بلند قدم می‌زد و انگار منتظر بود. انگشتانش را در هم کرده بود و صدای مفاصلش را در می‌آورد. همان موقع روشا از پشت درختان بیرون آمد.

شنل‌پوش گفت:«سلام، روشا.» او زن بود.

روشا گفت:«سلام. آوردیش؟»

زن کیسه کوچکی به او داد.«مطمئنی میخوای ازش استفاده کنی؟ من اوشا رو میشناسم، اون از این چیزا نمی خوره.» انگشتانش سفید، کشیده و لاغر بودند.

روشا گفت:«میریزم توی غذاش. متوجه نمیشه. گفتی دقیقا چیکار میکنه؟» نگاهش روی زن قفل شده بود.

«دروازه قدرتش رو محدود میکنه. اونا دیگه نمیتونن بیشتر از یه حدی ازش نیرو بکشن. ولی بهت بگم روشا، اگر از اون نتونن بگیرن میان سراغ تو!»

«میدونم... برای همین هم اوشا اینو نمیخوره. میترسه من رو بکشن. ولی امروز بار پنجم بود. هر بار که ازش تغذیه میکنن ضعیف تر میشه... دوبار دیگه این طوری آسیب ببینه می میره.»

زن اصرار کرد: «کاملا مطلعی که داری خودت رو قربانی میکنی؟ شاید اوشا ندونه، ولی من که می‌دونم هربار اون معجون رو درست میکنی از نیروی خودت استفاده می‌کنی. از دفعه قبلی که دیدمت موهات کمرنگ تر شده‌ن.»

روشا تقریبا غرید:«لازم نیست تو من رو نصیحت کنی، زن کوهستان.» سپس ادامه داد: اگر قرار باشه منقرض بشیم، اوشا باید آخرین روباه تونا باشه.»

«میفهمی که داری خودکشی میکنی؟»صدایش نگران به نظر می‌رسید.

«بس کن. خودم میدونم دارم چیکار میکنم.» چشم غره ای به او رفت و دندان هایش را نشان داد.

زن از جا پرید.«محض رضای خدایان، وقتی شکار میکنی دندونهات رو تمیز کن!»

روشا دستش را بالا برد و انگشتش را روی دندانهای خون آلودش کشید.

زن ادامه داد:«من زمانی محقق گونه شما بودم. ضعفی که حس میکنی به خاطر شکار نکردن نیست، خودت رو با شکار خفه نکن. به خاطر اون معجونیه که برای اوشا درست میکنی.»

«دخالت نکن، خب؟»

زن شانه بالا انداخت و موجی در شنلش ایجاد شد. «هر طور راحتی. من باید برم به سرزمین رایانا.»

«مگه تحت تعقیب نیستی؟»

«تو تعقیب کننده ای می بینی؟»

لحظه ای سکوت برقرار شد، بعد زن گفت:«روشا، گریه کردی؟»

«نه.»

«دروغ نگو. چی شده؟»

«تیکا رو دفن کردم. همین الان.»

«وای...» در لباسهایش جست و جو کرد و یک نگین سبز به روشا داد.«این رو روی قبرش دفن کن... نشان احترام من.»

روشا گفت:«حتما.»

زن روی اسب پرید. «در پناه رایانا، روشا.»

«در پناه رایانا.»

زن به تاخت دور شد. روشا کیسه را در لباسش پنهان کرد و به سرعت میان درختان گم شد.

کیمیا با ذوق گفت:«شنیدین؟ اون زن کوهستان بود! آنیا! کیمیاگره!»

بقیه «هاااااا» و «عهههه» سر دادند تا شگفتی‌شان را نشان بدهند. فاطمه گفت:«پس دوست بود! کاش می‌رفتیم ازش می‌خواستیم ما رو هم ببره.»

آرتین گفت:«انگار این دنیا عوض شده... شما چیزی از اشباح سیاه از زینب‌گل شنیده بودین؟ شاید این آنیا هم یه قاچاق کننده مواد نیروزا روباهی بود!»

خندیدند. دوباره شروع به دویدن کردند. از ظهر گذشته و هوا گرم بود.
 
فصل دوم: حرکت
بخش دوم

تا نزدیک عصر نایستادند. هر از گاهی یک نفر غر می‌زد اما هیچ کس نمی‌خواست که بایستد. چمنزار ذره ذره جای خودش را به زمین سنگلاخی می‌داد و پس از عبور از حاشیه جنگل دراز و کم‌درختی، دیوارهای سنگی رایانا را دیدند.

بالاخره بهراد گفت:«اونا دیوار نیستن؟»

کارن گفت:«اره... و انگار برج دیده‌بانی دارن.»

عصر بود که بالاخره به دروازه ها رسیدند. نمی‌دانستند باید در بزنند، صدا بزنند، چه کار کنند. دیوارها سنگی و سیاه بودند و دروازه از چوب قطور و تیره‌ای ساخته شده بود.

خوشبختانه نیازی به ابراز وجود نشد، چون دیده‌بان آنها را دید. از پله های برج پایین دوید و دریچه روی دروازه را باز کرد. «کی هستید؟»

چه باید می‌گفتند؟ به هم نگاه کردند. کارن گفت:«مسافریم.»

«چرا اومدید اینجا؟» لحنش بیشتر مضطرب بود تا مشکوک.

فاطمه گفت:«دنبال یک نفر می‌گردیم. ما دشمن نیستیم.»

نگهبان لحظه ای با شک به آن ها نگریست، بعد دریچه را بست و دوان دوان رفت.

امیر گفت:«زرشک!»

کیمیا گفت:«فکر کنم رفت از یه نفر بپرسه.»

و حق با کیمیا بود. سرباز نگهبان در حال گفت و گو با یک زن به دروازه نزدیک می‌شد.

«نگفتن کی هستن، سانورا.»

«چشمهاشون رو بررسی کردی؟» صدای زن قاطع بود، اما کمی طعم هراس داشت.

«بله. اونا تاریک نیستن.»

«پس چرا در رو باز نمی‌کنی؟ برو بازش کن.»

«بله سانورا.»

سرباز با قدم‌های کوتاه به در نزدیک شد و قفل را باز کرد.«به سرزمین رایانا خوش اومدید.»

با کم رویی از در رد شدند.

«صبر کنین!» زنی این را از کنار دروازه گفت. انگار تازه از راه رسیده بود و داشت افسار اسبش را باز می‌کرد. شال خاکستری نازکی روی مو و صورتش بسته بود و شنل بلند طوسی کهنه‌ای پیراهنش را پوشانده بود. همان زنی بود که سرباز از او اجازه خواسته بود.

آنها به سمت او برگشتند. زن که در حال آمدن به سمتشان بود، یک دفعه خشکش زد. آنها هم بی حرکت ماندند. ترسیدند زن در چشمانشان چیزی دیده باشد و بیرونشان کند.

«کیمیا؟!» او با اشاره به کیمیا این را گفت.

«متین؟»همه شان شگفت زده بودند. او اسمهایشان را میدانست؟!

زن دست برد و نقابی که برای خود ساخته بود پایین آورد. همه تقریبا یک صدا گفتند:«زینب‌گل؟!»

زینب‌گل خندید. از سر شگفتی.«شما چطوری اومدید اینجا؟ من یادم نمیاد توی سمپادیا گفته باشم چطوری میشه دریچه رو باز کرد.»

بعد رو به سرباز دستور داد:«در رو ببند. به کارت برس. اونا دوستای منن.»

سرباز پیشانی اش را برای احترام لمس کرد و در را بست و از پله‌های برج بالا رفت. زینب‌گل به آنها خیره شده بود.«خب؟»

فاطمه گفت:«همه مون توی یه چیزی سقوط کردیم.»

زینب‌گل گفت:«وااای سیسیفوس هم که اینجاست! داف سمپادیا... یادش بخیر. گفتی بهت نگیم در و داف. ببخشید. عجب روزگاری بود.» خندید و ادامه داد:«خب... دریچه وقتی باز میشه باید توش پرید. میگم چطوری دریچه رو باز کردین؟» با بند شنلش ور رفت.

«نمیدونیم.»

امیر نتوانست جلوی خودش را بگیرد:«تو کی اینقدر بزرگ شدی؟!»

زینب‌گل دستش را روی گردن اسب مشکی‌اش گذاشت و آن را آرام هدایت کرد تا به داخل اصطبل برود. دستانش در دستکش‌های بی‌انگشت آبی چرکی پوشیده شده بودند. «زمان اینجا خیلی سریع تر میگذره. من قبلا چند روز یا چند ماه می اومدم اینجا و فقط یکی-دو دقیقه توی دنیای خودمون می‌گذشت. هربار هم که برمی‌گشتم توی همون سن قبلیم بودم. این بار اما هفت ساله که مونده‌م. نمی‌دونم چه مدت توی دنیای شما نبوده‌م.»

درب اصطبل را بست، دست برد و شالش را باز کرد. موی بلند سیاهش را بافته و جمع کرده بود. شال را از سرش کشید و دور دستش پیچاند. موهای جلوی سرش به هم ریخته و خطوط سیاهی روی پیشانی‌اش رسم کرده بودند. او با دستانش موهایش را عقب زد و بعد، درب اصطبل را بست. صورت نسبتا گردی داشت، اما به نظر از چیزی که باید لاغرتر می‌نمود. استخوان گونه و ابروهایش برجسته بودند، در حالی که نباید چنین می‌بود. رنجور و خسته به نظر می‌رسید. وقتی درب اصطبل را می‌بست، دستش را مشت کرد و لحظه‌ای از درد ناگفته عضلاتش به خود پیچید.

آرتین گفت:«فکر می‌کردم چادری باشی.»

«هستم. توی دنیای شما. اینجا نه. دین مسافران بستگی به دنیای سکونتشون داره و باید همراه بشه. خیلی سخته، توضیحش دو واحد درس دانشگاهه. بهر حال، من زینبِ اون دنیا نیستم. من اینجا اصلا زینب نیستم.»

به لباس های آنها اشاره کرد و ادامه داد:«با این قیافه خیلی جلب توجه میکنین. با من بیاین.» بیشتر به خاطر این که لباس‌هایشان رنگارنگ بود و مدلهای مختلفی داشت؛ مانتو، تی‌شرت، پیراهن. سارا دمپایی به پا داشت.

همان طور که به دنبال او می‌رفتند، کیمیا زمزمه کرد:«چرا اینقدر عوض شده؟!»

فاطمه گفت:«شاید چون هفت سال اینجا زندگی کرده.»

زینب‌گل بی‌آنکه نگاهشان کند، گفت:«هفتاد سال، و نه فقط اینجا.» چیزی پشت گروه را لرزاند.

وارد کلبه کوچک نگهبانی که پای برج بود شدند. زینب‌گل زانو زد و دری روی زمین را باز کرد.«این تونل به کاخ مرمرین میره. مواقع اضطراری ازش استفاده می‌کنیم.»

پایین پرید و گفت:«بیاید!»

یکی یکی پایین پریدند و به دنبال او، که مشعلی در دست داشت، به راه افتادند. امیر که آخرین نفر بود پرسید:«چجوری در رو ببندم؟»

زینب‌گل گفت:«نگهبان در رو میبنده. میدونه من همیشه از اینجا میام. از رد شدن از وسط شهر خوشم نمیاد. مخصوصا این روزا.»

کیمیا پرسید:«چرا؟»

«اوضاع خیلی خرابه، و ما نتونستیم هیچ کاری بکنیم. شاید بزرگترها درک کنن، ولی نمیتونم نگاه غصه‌دار بچه‌ها رو تحمل کنم.»

زهرا گفت:«خیلی تعجب نکردی از دیدن ما توی یه دنیای دیگه؟»

«هیچ اتفاقی غیرممکن نیست. قبل از شما هم بودن کسایی که اومدن اینجا و من دیدمشون. نه فقط از دنیای شما، از دنیاهای مختلف. بعضی از دنیاها توی این چیزها عقبن، مثل همون دنیای شما. ولی خیلی جهانها هستن که به جهانهای دیگه سفیر میفرستن.»

وقتی در تونل پیش می‌رفتند، سارا پرسید:«تو میدونی چطور میشه برگشت به دنیای خودمون؟»

«می‌دونستم.» با کمی آزردگی ادامه داد:«اما انگار مشکلی هست. دریچه باز نمیشه. برای همینه که هفت سال اینجا مونده م.»

غرولند گروه بلند شد. فقط آرتین آن وسط داشت با نور مشعل سایه بازی می‌کرد.
 
فصل دوم: حرکت
بخش سوم

متین پرسید:«اسمت زینب نبود مگه؟ اینجا زینب‌گل صدات میکنن؟»

زینب‌گل به متین نگاه کرد. «کی به شما گفته من رو زینب‌گل صدا می‌کنن؟»

فاطمه گفت:«روشا و اوشا... توی جنگل.»

زینب‌گل ایستاد.«شما پیش روباه‌های تونا بودین؟» برقی در تاریکی در چشمان سیاهش درخشید.

«آره.»

«حالشون خوب بود؟»

«بد نبودن... سایه ها بهشون حمله کردن.»

صورت زینب‌گل غمگین شد و دوباره راه افتاد.«روباه های تونا شفادهنده های قابلی ان، و سرشار از نیروی حیاتن. سایه ها ازشون نمیگذرن. همونطوری که از بچه ها نمیگذرن. اگر بچه ای نباشه، سراغ زن ها میرن و در نهایت مرد ها و بعدش پیرها.»

کیمیا گفت:«اوشا پیغام داد از روباه های تونا غافل شدی. این کارت بخشیده نمیشه.»

زینب‌گل خندید.«اوشا از دوستای قدیمی منه. آخرین بار پنج سال پیش زخمم رو شفا داد. از اون موقع اون قدر درگیر بودم که نتونستم برم جنگل. در ضمن، فقط اونا من رو زینب‌گل صدا می‌کنن. اینجا اسمم چیز دیگه ایه.»

همان موقع به انتهای تونل رسیدند. زینب‌گل مشعل را به زهرا داد و از نردبان کوتاهی بالا رفت و دریچه را باز کرد. گفت:«اون مشعل رو بذار روی گیره. آره همون. بیاین بالا.»

زهرا مشعل را روی گیره فلزی گذاشت و از نردبان بالا رفتند و در کاخ مرمرین بیرون آمدند. همه جا سفید و مرمرین بود با رگه های کرمی و گل‌بهی. بوی پوست سوخته پرتقال و چرم می‌آمد. خطوط قهوه‌ای روشن زمین را خط‌خطی کرده بودند.

وقتی آخرین نفر بیرون آمد، زینب‌گل دریچه را بست. در یک راهرو فرعی ایستاده بودند. زینب‌گل وارد راهرو اصلی شد و بقیه هم به دنبالش راه افتادند. کفش‌هایشان روی زمین تق‌تق صدا می‌کرد، البته جز صندل های بندی زینب‌گل که تیک‌تیم زیری ایجاد می‌کرد و غیژغیژ دمپایی‌های نارنجی‌رنگ سارا.

وقتی از پله ها بالا می‌رفتند، مردی گفت:«این بار تنها نیستی، لورینا.» او قدبلند بود و چشمان سیاهی داشت.

زینب‌گل جواب داد:«نه. یه عده از دوستان قدیمیم رو پیدا کرده‌م. تاریوس کجاست؟»

«هر جایی که خواهرش باشه!»

زینب‌گل خندید.«راهنمایی خوبی بود.» و به راه افتاد.

کیمیا گفت:«این یه ذره آشنا نمی‌زد؟»

«رادان بود. فکر کنم قبلاً عکسش رو طراحی کرده بودم. البته دقیقا مثل عکسش نیست، نه؟»

کیمیا ذوق کرد.«کراش من هم اینجاست؟»

«کراشت کی بود؟»

«جوزا!»

زینب‌گل هول کرد و گفت:«هیس! اسمش رو نیار.» با چهره‌ای رنگ‌پریده به اطراف نگاه کرد.

بعد دوباره راه افتاد.«به ما خیانت کرد. اون طرف همون سایه هاست.»

«تو می‌دونستی خیانت میکنه! تو اینا رو نوشته بودی!»

«گوش کنین. دنیا رو من خلق نکردم، ولی داستانش کاملا تخیلیه. اون اتفاقات داستان اکثرا اینجا نیفتاده‌ن و قرار هم نیست بیفتن. این یه ماجرای جدیده که حتی خودم هم نمیدونم چیه.»

فاطمه گفت:«پس اسمت لوریناست!»

«اوهوم. از ریشه لورین. یعنی غریبه.» و درب اتاقی در طبقه سوم را باز کرد. «اینجا اقامتگاه منه. بیاید تو.»

همه وارد اتاق شدند. اتاق تمیز، مرتب و جا دار بود. اما از تمیزی برق نمی‌زد. از ظاهر اتاق معلوم بود مدتهاست وسایلش استفاده نشده‌اند. یک تخت یک نفره با روتختی آبی نفتی گوشه اتاق بود و روی کف مرمرین اتاق، حصیری با طرح یک گل پهن شده بود. میز تحریر چوبی ساده‌ای کنار اتاق بود که رویش کتابهایی پخش و پلا شده بود و کمدی کنار آن قرار داشت. گوشه کنار در، یک در کوچک‌تر بود.

زینب‌گل به در کوچک اشاره کرد.:«اگر می‌خواین، برین یه دوش بگیرین. ولی آب اینجا مثل دنیای شما داغ نیست، دوشش هم فشار نداره. فقط آب میریزه ازش. من براتون لباس جور می‌کنم.»

سر تکان دادند. حمام نسبتا جادار بود و دخترها با هم رفتند. آنقدر در حمام ماندند تا زینب‌گل با لباس برگشت. لباس ها را داخل حمام برد و بینشان پخش کرد.

دخترها لباس نو پوشیدند و بیرون آمدند. شالشان هنوز روی سرشان بود. زینب‌گل گفت:«اجبار نمی‌کنم، ولی بهتره برش دارین. خیلی جلب توجه می‌کنه. اگه لازم شد، یا وقت شد، توضیح می‌دم.»

و اینطور شد که دخترها شالشان را برداشتند و در فاصله ای که پسرها به حمام می رفتند، موهایشان را شانه زدند.

زینب‌گل گفت:«دل خجسته‌ای دارین... من یک ماهه موهام رو شونه نزده‌م.»موهای سیاهش محکم روی پوست سرش بافته شده بودند و به نظر چرب و خاکی می‌رسیدند، حتی بوی خاص و ناخوشایندی از کله او بلند می‌شد که احتمالا خودش متوجه بو نبود.

فاطمه پرسید:«این لباس‌ها یه کمی ناراحت نیستن؟» حلقه آستینش را کشید و بازوانش را حرکت داد.

زینب‌گل در حالی که به او کمک می‌کرد لباس را صاف کند، گفت: «بهشون عادت میکنی. برای حرکت کردن خوبن. جنگجوها روی اینا زره می‌پوشن. همه شون نو هستن، جز اونی که کارن پوشیده. اون مال یه جنگجو بود که الان دیگه بهش نیاز نداره. روحش در آرامش باشه.»

کارن با انزجار به پیراهن سبز تیره‌اش نگاه کرد.

پیراهن‌ها در رنگهای تیره‌ای مثل سبز تیره، سرمه‌ای، مشکی و خاکستری بودند. آستینشان سه ربع بود و دامنشان تا میان ساق پا می‌رسید، قسمت دامن برخلاف بالاتنه گشاد بود و محدودیتی در حرکت ایجاد نمی‌کرد. زینب‌گل نزدیک به ده جفت کفش آورد و گفت:«اینها کفشهای زنانه ن. کفشهاتون به درد اینجا نمیخورن. ببینین کدومهاش اندازه تونه.»

خودش هم از آنها به پا داشت، کفش‌های بندی که زن کوهستان هم پوشیده بود.

سارا گفت:«بستن بندشون یه ساعت طول میکشه!»

زینب‌گل خندید.«وقتی این ها رو میپوشیم تا ساعت ها درشون نمیاریم.» خم شد و به سارا کمک کرد بند کفشها را دور ساق پایش بپیچد. دستش سریع بود و به این کار عادت داشت.

زینب‌گل می‌خواست لباس ها را از لای در به پسرها بدهد؛ اما امیر آنقدر داد و بیداد کرد که او مجبور شد لباس‌ها را جلوی درب حمام بگذارد. لباس پوشیدنشان نیم ساعت طول کشید چون مدام مسخره بازی در می‌آوردند و می‌خندیدند. هنوز بیرون نیامده بودند که کسی به در زد.«سانورا لورینا!»

زینب‌گل در را باز کرد.«بله؟»

مردی بور با چشمانی آزرده پرسید:«اتفاقی افتاده؟»

«نه، مهمونهام دارن حمام میکنن. الان تموم میشه. معذرت میخوام.» در را بست. نفس عمیقی کشید.

رو به دخترها گفت:«انقدر سر و صدا میکنن که مزاحم جلسه شده ن! پسرها اهل هر دنیایی باشن همشون یه جورن.»

کیمیا پرسید:«پیراهن جنگجویی حتی اندازه ما هم داشتی؟ این خیلی اندازه مه!» چین‌های دور شکم و قفسه سینه‌اش لباس را قالب بدنش می‌کردند.

«پس دخترهای مدرسه تربیت جنگجو چی میپوشن؟ همین ها رو میپوشن دیگه. جنس و دوختشون اینطوریه. اندازه هرکسی میشن، فقط کافیه قدش اندازه باشه.»

زهرا متفکرانه پرسید:«تو الان چند سالته؟»

زینب‌گل گفت:«بیست و دو» با حالتی عصبی موهای آشفته و چرب روی پیشانی‌اش را کنار زد.

«اها.»

سارا پرسید:«ما هم اینجا بمونیم بزرگ میشیم؟»

«آره. اما وقتی برگردین، دوباره همون سن قبلیتون رو دارین.» زمزمه کرد:«اگر برگردین. اگر بشه که برگردین.»

کارن گفت:«یعنی... ممکنه اینجا بمونیم و بمیریم؟»

«آره.»

«اگه اینجا بمیریم چی میشه؟»

«می میرید دیگه. دفنتون میکنیم. واقعا می میرید و اون دنیا هم... یا غیب می‌شید یا می‌میرید. البته همین الانش هم واقعا اونجا نیستین.»

«تو احتیاط نمیکنی؟ اگه بمیری خانوادت چیکار کنن؟»

«تا حالا که نمرده م.» سعی کرد با آشفتگی روی میز تحریر را مرتب کند. به کتابی با جلد چرمی خیره شد. افسانه‌های مطرود. پلک زد و کتاب‌ را سرجایش گذاشت.

کیمیا پرسید:«دلت براشون تنگ نشده؟»

زینب‌گل آه کشید.«دلم حتی برای چرخ زدن توی سمپادیا و کوفته تبریزی تنگ شده؛ اما هم اینجا لازمم دارن و هم راه برگشت ندارم. وقتی فهمیدم دریچه بسته‌ست، سوگند نوزده سالگی خوردم. دیگه اگر دریچه باز بشه هم اینجا میمونم تا این بلوا تموم شه.»

چشمش به کیمیا افتاد و گفت:«وای اون نانچیکوئه؟»

«آره.» کیمیا نانچیکو را به سمت او دراز کرد.

«بلدی ازش استفاده کنی؟»

«آره!» و نانچیکو را هنرمندانه حرکت داد.

«خوبه... خوبه که حداقل استفاده از یه سلاح رو بلد باشین.»

فاطمه گفت:«نانچیکو که سهله، عرفان با خودش شمشیر آورده!»

چشمهای زینب‌گل گرد شد.«چه جور شمشیری؟»

«از این باریکا، نینجایی ها.»

«تیزه؟»

«نمیدونم.»

«اگر تیزشون نکنن باهاشون فقط میشه کره برید. به درد نمیخورن.»

پسرها از حمام بیرون آمدند. همه پیراهن و شلوارهای بومی سرزمین رایانا پوشیده بودند و سر کمربندش مشکل داشتند. کمربندهای رایانایی سگک نداشت و باید گره میزدند. بلد نبودند و تنبانشان داشت از پایشان می افتاد.

زینب گل با کمربندی که روی دامنش بسته بود، به آنها نشان داد که چطور گره بزنند. بالاخره موفق شدند.

لباس های مردانه هم تیره بودند؛ مشکی، خاکستری، قهوه‌ای و سرمه‌ای. سبز رنگی زنانه بود. شکل لباس‌های مردانه شباهت بیشتری به لباس‌های واقعیت داشت‌

زنگ گوشه اتاق به صدا در آمد. دینگ دانگ!

زینب‌گل گفت:«باید برم طبقه دوم، با من میاید؟»

از آنجا که بیکار بودند، قبول کردند. یک طبقه از پله ها پایین رفتند و به طبقه دوم رسیدند. زینب‌گل درب تالار را باز کرد، آنجا پر از آدم بود.
 
Back
بالا