• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

قفل سکوت(گزیده ای از خاطرات و دلنوشته هایم)

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
توی این موضوع قصد دارم خاطرات و دلنوشته هام رو با شما به اشتراک بگذارم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
بخش اول: فرزند خوش قدم
اوایل زمستان بود که پدرم برای خریدن اولین ماشینش وام گرفته بود. بعد از کلی بگو مگو و کشمکش بین پراید مدل ۸۳ و رنو پی کا ی درب و داغونی که قرار بود پدرم بخره، تصمیم به خرید پراید سفید مدل ۸۳ گرفت. مدتی بعد در یک روز برفی نوبت زندگی کردن من فرا رسید. روز قبل شروع داستان زندگی من، پدرم ماشین رو تازه تحویل گرفته بود و خونواده بشدت از این موضوع خوشحال!. روزها یکی پس از دیگری تند و تند داشتن سپری میشدن تا زمانی که تونستم کم کم راه برم و از این برهه زمانی به بعد بود که شیطنت ها و کرم ریختن های من شروع شد...
دوروبرم چخبر است؟
تقریبا از ۳ سالگی دوزاریم افتاد که جای خوبی زندگی نمی‌کنیم. بچه که بودم موهای بور و فرفری داشتم اما وجه شباهت خودم رو به هلو هیچ وقت درک نکردم. پدر و مادرم همیشه سعی داشتن که به من این رو بفهمونن کخ آدم هایی که توی اون محله باهاشون سر و کار داریم میخوان به یک نحوی به من صدمه بزنن. حق هم داشتن، چون سر و کار ما با امثال مهرزاد که باباش دو بار از زندان آزاد شده بود، امیر حسین که باباش معتاد بود و یوسف که سارق بود، علی که ساقی مواد بود و ... بود.
بچه بودمو جاهل، دنبال هم بازی میگشتم.یادمه یه پسره ای بود اسمش عباس بود. عباس از نظر قیافه خیلی به من نزدیک بود اما از من یخورده کم سن تر. وقتی می‌خواستیم با هم بازی کنیم همیشه اسباب بازی هاشو می‌آورد دم راه پله های ساختمونشون و ما هم از خدا خواسته شروع میکردیم به ماشین بازی و امثالهم و مامان هامون هم غرق صحبت کردن. دو سال گذشت و من ۶ ساله شدم و اولین غم زندگیم رو تجربه کردم. عباس رفته بود و من هیچ کس دیگه ای رو برای بازی کردن نداشتم.
ادامه دارد...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
هم بازی های با وفا
بعد از رفتن عباس تا یه هفته رفته بودم تو لاک خودم. اما تحمل نشستن توی خونه رو نداشتم. همیشه میخواستم برم بیرون و با بچه های همسایه بازی کنم، اما بعضی وقتا مادرم در آهنی خونه رو ۶ قفله می‌کرد که مبادا از خونه برم بیرون یه بلایی سرم بیاد، ولی برای من ۵ ساله که هدفم بیرون رفتن بود، باز کردن در۶ قفله مثل آب خوردن بود. خلاصه که بعد از مدتی با امیر حسین و دار و دستش دوست شدم و شروع کردیم توی محله ها گشتن و بازی کردن. اون زمان جومونگ تازه پخش می‌شد و فکر می‌کنم من اولین ایرانی باشم که این سریال رو به عمرم ندیدم. بگذریم... توی محله ما همه بچه محلا جو این سریال گرفته بودشون و فکر میکردن جومونگن. بلا استثنا هر کدوم از اونا یدونه از این شمشیر پلاستیکیا داشت و درختای کاج بدبخت هم نقش تِسو رو بازی میکردن و تیکه تیکه میشدن. بعد از مدتی منم جوگیر شدم و به بابام گفتم از این شمشیر پلاستیکیا میخوام. فرداش رفتم با بچه ها بازی کنم و شمشیرم رو نشونشون بدم. بعدش تیم شدیم که با شمشیر بیوفتیم به جون هم. یکی از بچه ها که اسمش رو یادم نیست ولی ما قلانی صداش میکردیم شمشیر نداشت و به جاش یدونه شاخه بلند درخت برداشت. چیزی از شروع بازی نگذشت که با همون چوب یه ضربه سمت صورتم زد و یه یادگاری خوشگل گوشه چشم راستم کشید. برگشتم خونه و مادرم جای زخم رو دید و تا یک هفته اجازه نداد که برم توی کوچه بازی کنم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
screenshot_20230507-225832_chrome_dhd5.jpg

عکس از محله ای که ۶ سال از بچگیم رو اونجا گذروندم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
ماجراجوی گم شده
تقریبا نزدیکای ۶ سالگیم بود که فوضولی های من شروع کرد به گل کردن. این اواخر زندگیمون توی اون محله، آمار جرم و جنایت نسبتا زیاد شده بود، طوری که شهرداری اون منطقه چندین پاسگاه تاسیس کردن. خلاصه که اوضاع امنیتی محلمون زیاد تعریفی نبود و پدر و مادر من هم از این اوضاع نگران که مبادا منو بدزدن. یه روز طبق عادت همیشگیم زدم بیرون و با بچه ها رفتیم بازی. هنوز ظهر نشده بود که رفتم خونه یکی از بچه ها که قلانی صداش میکردیم. اون یه کامپیوتر درب و داغون با یه مانیتور قدیمی داشت، اما کارمون رو راه مینداخت. بساط بازی رو شروع کردیم. تا به خودم اومدم دیدم ظهر شده و یه دفعه صدای داد دو نفر رو مکرر می‌شنیدم. اولش اهمیت ندادم و دوباره مشغول شدم، ولی مدتی نگذشت که داداشم رو دم دمر خونه قلانی اینا دیدم. صورتش مثل گچ سفید شده بود. با یه صدای توام با وحشت ازم خواست که برگردم خونه. من هم چاره ای جز برگشتن نداشتم و به اجبار برگشتم.

دوستی خاله خرسه
برادرم به زبان انگلیسی علاقه خیلی زیادی داشت و توی محله ما از قرار یه آموزشگاه زبان بود. تقریبا دو یا سه سال اونجا کلاس میرفت تا زمانی که دستور تخلیه و تغییر کاربری آموزشگاه روبروی خونمون رو دادن. یک هفته طول نکشید که به جاش مرکز ترک اعتیاد تاسیس کردن و ار اون موقع جلوی خونه ما شده بود پاتوق معتادای تزریقی و بیرون رفتن من امری محال. وقت هایی هم که بیرون میرفتیم برای بازی کردن توی خاک و خل، غیر ممکن بود سرنگ و آمپول های معتادا رو نبینیم. طبقه پایین واحد ما خالی بود و بعد از تاسیس کمپ، یه خونواده اومدن طبقه پایین ما ساکن شدن. صاحب خونه یه پیرزنی بود که ما ننه علی صداش میکردیم. پیرزنی بیهوش و حواسی بود و تنها کاری که ازش برمیومد، این بود که هرروز صبح قلیونش رو بیاره دم در و تا غروب شروع کنه قلیون کشیدن. ننه علی دو تا پسر به اسم علی و مهدی داشت و یه دختر معلول به اسم هستی. علی به ظاهر توی کمپ کار می‌کرد اما همه توی محله می‌دونستن که از کمپ مورفین میدزده. مهدی هم محصل بود. بعد از ساکن شدن ننه علی، مهدی اومد توی اکیپ ما. همیشه ازش خوشم میومد...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
screenshot_20230507-225620_chrome_2z6v.jpg

دوازده طبقه های معروف که اوضاعشون الان خوب نیست
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
 وقتشه
اواسط تابستون بود که مادرم گفت باید بری پیش دبستانی و دوستای جدید پیدا کنی. زیاد حس خوبی به رفتن توی همچین محیطی نداشتم اما چاره چی بود؟!. یه روز با مادرم رفتیم پیش زینلی که یخورده سبزی بخریم. زینلی یه پیرمرد مهربونی بود که مرض قند داشت. خلاصه که رفتیم دو تا بلوک دورتر که مادرم دستش رو به سمت مهد کودک نشونه گرفت. بهم گفت میخوای بریم داخلش رو ببینیم؟ من هم از سر کنجکاوی قبول کردم. محوطه خیلی جالبی داشت. سمت راست حیاط یه تپه شنی برای بازی بچه ها بود، و یکسری تاب و سرسره. در کل مهد جمع و جوری بود. وارد سالن اصلی شدیم. مدیر مهد یه خانم نسبتا مسنی به اسم خانم عجمی بود. وقتی چشمم به چشمش افتاد حس آرامش خاصی درون ذات این زن احساس کردم. مراحل ثبت نام خیلی ساده بود. یه اسم یه فامیل و چند تا قطعه عکس. حتی کپی شناسنامه و مصاحبه هم نداشت. بعد از ثبت نام ازم پرسید که دوست داری بری تو گروه کدوم خاله؟
خاله فرشته یا خاله مولود؟
جفتشون اومدن سمتم و من نمیدونم چرا ولب خاله مولودو انتخاب کردم(خاله قبلا حرمت داشت)😂. درنهایت هم قرار شد از شنبه هفته بعدش برم مهد کودک و دوستای جدیدی پیدا کنم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
ممد سلمونی
بچه که بودم موهای فر و باحالی داشتم. تا۵ سالگی یه سلمونی بود که همیشه پیش اون میرفتیم. از خود طرف کلا یه پیشبند سورمه ای یادمه و موهای فندقی رنگ کردش. یه روز که جمعه بود بعد از دیدن فیتیله، قرار شد بریم قصابی. توی محله ما یه قصابی آشنا بود که بهش حسن می‌گفتیم. حسن یه مرد نسبتا میانسال تقریبا طاس و با یه سیبیل چخماقی. حسن ۳ تا داداش داشت که باهم توی مغازه کار میکردن. یکی از بزرگترین مشکلات من به عنوان یه بچه، صدای ساتور بود. وقتی ساتورو به لاشه میزد من چشمام از ترس میپرید. اولاش فکر میکردم من مشکل خاصی دارم چون هیشکی اینجوری نمیشد. رفتیم داخل مغازه و حسن از پدرم سفارش رو گرفت. حین اینکه منتظر بودیم تا سفارش رو تحویل بگیریم، یکی از برادرای حسن که اسمشو یادم نمیاد شروع کرد به بازی کردن با چاقوی ضامن دارش. هیچوقت یادم نمیره که تا سه روز این صحنه جلو چشام بود و نمیتونستم بخوابم. خلاصه که از قصابی تا مغازه ممد سلمونی که تازه بابام پیداش کرده بود راهی نبود. ممد سلمونی یه معتاد با پوست آفتاب سوخته بود که این اواخر که توی اون محله بودیم پیشش میرفتیم آرایشگاه. مغازش خیلی کوچیک بود طوری که ۵ نفر به زور توش جا میشدن. بعد از برادرم نوبت من شد که برم بشینم. اینقد قدم کوتاه بود که یدونه چوب روی دو تا دسته صندلی آرایشگاه گذاشت تا بتونه روی کلم کار کنه. از قضای روزگار وقتی داشت پشتردنمو تیغ مینداخت، یه تیکه از گوشمو زد. برای اینکه کارشو ماسمالی کنه شروع کرد غر زدن سر من که چرا سرتو تکون دادی و این حرفا. خلاصه که از اون کثافتخونه اومدیم بیرون و رفتیم خونه. اولین چیزی که مادرم دید، گوش خون افتاده من بود و بعد از اون جر و بحث درباره این موضوع بی اهمیت...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
عزرائیل تو اینجا چیکار میکنی?
هیچوقت این روز رو فراموش نمیکنم.توی بچگی آدم خیلی سحرخیزی بودم و معمولا بدون ساعت و این چیزا بیدار میشدم، اما اون صبح با بقیه صبحا فرق داشت. این سری با صدای آژیر آمبولانس بیدار شدم. از تخت اومدم بیرون و دیدم تکنسین های اورژانس دارن علی رو میبرن بیمارستان. کل همسایه ها جمع شده بودن توی ساختمون ما و مشغول یه کلاغ چهل کلاغ کردن. علی اوردوز کرده بود و با سر رفته بود توی کاسه توالت. بعد از این مدت محلمون توی شوک بزرگی رفته بود.
مدتی از این اتفاق گذشت و نفر بعدی پسر زینلی میوه فروش محلمون شد. دوباره یه روز صبح محله توی یه شوک دیگه رفت. طعمه بعدی عزرائیل، پسر زینلی بود. پسر زینلی رو چند بار بیشتر ندیده بودم. چهره معصومی داشت ولی باورم نمیشد که دلال مواد بود. هیچوقت باورم نمیشد. این بار هم به حای اینکه خودم بیدار بشم، با صدای لا اله الا الله مردم بلند شدم. پسر زینلی رو شب قبلش با گلوله بخاطر مواد توی بیابونایی که همیشه ازشون وحشت داشتم کشتن. هیچ چیز برای یه بچه ۵ ساله دیدن تابوت یه آدم مرده نیست. بعدا فهمیدم که پسرعموهاش کشته بودنش.
بعد از این حادثه کم کم توی خونه صدای مهاجرت به یه شهر امن پیچید...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
اِل ممد
بعد از اون ماجرا چند تا قتل دیگه هم اتفاق افتاد و بعد از اون شهرک نا امن شده بود. مدتی گذشت و پدرم تصمیم گرفت ماشین رو عوض کنه. اون زمان ایران با فرانسه رابطه بدی نداشت و چیزی به اسم تحریم به اون صورت نبود. شرکت رنو اون زمان چند سری مگان و ال۹۰ با مدلای مختلف به ایران صادر کرده بود و این دو تا ماشین مثل بمب صدا کردن. پدرم میگفت بین خریدن ال۹۰ و مگان شک داره. بعد کلی تحقیق و پرس و جو بالاخره یه روز صبح دیدم به جای پرایدمون، یه رنو ال ۹۰ مدل ال پی پارک شده. مادرم رو صدا کردم که ازش جریان رو بپرسم. وقتی فهمیدم این ماشین رو پدرم خریده خیلی خوشحال شدم. جالب اینجا بود که ناهار ماکارونی داشتیم. اولین سری های تندر۹۰ ماشینای خیلی خوب و تیزی بودن و به لطف این ماشینا ایران خودرو شروع به الهام(نه اسکی) کرد. هیچوقت یادم نمیره که اولین بار با این ماشین پشت فرمون(البته فقط من فرمون دستم بود) نشستم. یکسال گذشت و من از پیش دبستانی فارغ التحصیل شدم و باید کم کم دنبال مدرسه برای کلاس اولم میگشتیم. چندتا گزینه روی میز بود. سادات، امام صادق، امام علی و زکریا
اینجا بود که فصل جدید زندگی من شروع شد...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
 وقتشه
اوضاع امنیت شهرک به هم ریخته بود. تعداد مهاجر های استانی های حومه شهرک بالا رفته بود. تقریبا اونجا به یه کثافت خونه تبدیل شده بود. چاره ای جز فرار کردن از اون جا نبود. جایی که کلی خاطره برام ساخته بود. با این که نا امن شده بود اما حداقل این امید رو داشتم که وقتی توی سن ۱۸ سالگی غروب آفتاب رو نگاه میکنم، یاد خاطراتم توی اون محله بیوفتم، چهارشنبه سوری هاش، هم بازی هام، شیطنت هام و کرم ریختن هام سر همسایه ها. همه اینها هنوز هم که هنوزه منو به شوق میاره و اشک رو توی چشمام جمع میکنه.
تقریبا یک ماه درگیر اسباب کشی و جمع کردن وسایل بودیم که بالاخره روزش رسید. باید با محله ای که توش بچگی کرده بودم رو ترک میکردیم. حس خوبی اصلا نداشتم. وقتی داشتیم اسباب اثاثیه رو سوار ماشین میکردیم، چشمم به چشمای امیر حسین افتاد. اون روی پله های ورودی ساختمون نشسته بود، از قیافش کامل معلوم بود که قضیه رو فهمیده. وقتی میخواست برای آخرین بار حرف بزنه، صداش میلرزید. بهم گفت: داری میری؟! هیچوقت جوابی که بهش دادم رو یادم نمیره. بهش گفتم ما برمیگردیم و دوباره از نو شروع میکنیم. من هم نمیدونستم قراره برای همیشه بریم. بچه بودم و زودباور. سوار ال ممد شدیم و به سمت اصفهان حرکت کردیم. برای اولین بار توی عمرم اتوبوسای و خط BRT رو توی خیابون های اصفهان میدیدم. همچین چیزی توی شهرک ما غیر ممکن بود. مسیر خونه جدیدمون خیلی تو در تو و گیج کننده بود. از همون اول هم به اون خونه حس خوبی نداشتم. تقریبا ساعت ۱۲، یک ظهر رسیدیم خونه جدیدمون. پس خوش اومدید
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
باریدن رحمت خدا
محیط آپارتمان جدید برام حس عجیبی داشت. حس غربت و عدم تعلق بهم غلبه کرده بود. از خونه جدید تنفر شدیدی داشتم، البته فروختن ال ممد به صاحبخونه توی این تنفر بی تاثیر نبود. به هر حال باید تنفر ها رو نسبت به مجتمع جدید کنار میذاشتم و خودم رو برای ورود به جهنم آموزش و پرورش آماده کنم. چند تا مدرسه امتحان دادم و از بین این مدارس، فقط امام صادق رو قبول شدم که آخرین چیزی که از این مدرسه یادمه، این بود که توی خیابون انقلاب یه ساختمون دنج و نقلی بود که بهش حس خیلی خوبی بهش داشتم. اما خونواده صرفا بخاطر حرف و شایعات، از ثبت نام کردن من منصرف شدن. بعد از کلب تحقیق و پرس و جو بالاخره تصمیم بر این شد که خودم رو هرچه زودتر برای مصاحبه یکی از معروفترین دبستان های اصفهان آماده کنم. اون موقع دبستان زکریا توی اصفهان بین مردم خیلی محبوب و معروف بود برای همین محبوبیت کورکورانه من دو بار توی آزمون ورودی این مدرسه مردود شدم. پدر و مادرم به شدت حس نا امیدی و یاس نسبت به آینده تحصیلی من داشتن و مدام این قضیه رو به من یادآوری میکردم. درحالی که یه بچه هفت ساله برای رقابت کردن و درس‌خوندن هنوز بچست. با این حال برای بار سوم، توی این مدرسه پذیرفته شدم. فرایند ثبت نام به سرعت داشت انجام می‌شد. تا اینکه یک روز پدرم با مادرم مشغول صحبت کردن درباره مشکلات مالی خودش حرف می‌زد. دوزاریم افتاد که باید دوباره مدرسم رو عوض کنم. فردای همون روز با یه جعبه شکلات که مارکش هم آیدین بود به ملاقات مرحوم هاشمی، مدیر دبستان زکریا رفتیم و اسمم رو از دبستان خط زدیم. نمیخواستم قبول کنم که اسمم را خط زدم چرا که ما حتی فرم مدرسه رو هم خریده بودیم. به هر حال تصمیم بر این شد که دوران اول ابتداییم رو توی یه مدرسه دولتی عادی که بغل خونمون بگذرونم. چند ماه گذشت و اول مهر شد. روزی شوم و وحشتناک که هنوز هم ازش متنفرم. قبل از رفتنم به مدرسه به مادرم گفتم کی مدرسه ام برای همیشه تموم میشه و میتونم همیشه توی خونه بمونم. مادرم گفت باید تا آخر خرداد بری مدرسه و بعدش میتونی بمونی خونه. این مکالمه درحالی داشت انجام می‌شد که من هیچ چیزی درباره ماه های سال نمیدونستم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
اولین خون
همیشه برام یه چیزی خیلی عجیب بود. اینکه مردم اینجا چرا اینقد بهت زل میزنن و فضولن؟ اولین بار که خواستیم با مادرم بریم خرید، دیدم مردم جوری دارن به ما نگاه میکنن که انگار ما تازه پا گذاشتیم روی زمین. خلاصه که جو اونجا افتضاح بود. مدرسه کلاس اولم رو توی یه مدرسه معمولی گذروندم و عقیده خونوادم این بود که کلاس اول نیازی به سرمایه گذاری و ریختن پول توی جیب مدیرای غیرانتفاعی مثل سادات رو نداره. هیچوقت یادم نمیره که مدیرمون یه پیرمرد ۶۰ ساله به اسم آقای نصر بود. آقای نصر همیشه با بچه ها بداخلاقی می‌کرد و با چوب دستیش که یه تیکش قرمز بود بچه ها رو میزد. یه معاون هم به اسم آقای منجزی داشتیم که من اونو با زائده روی لاله گوشش می‌شناختم. آقای منجزی هم مرد خیلی بداخلاقی بود وبا بند سوتش بچه ها رو میزد. اگر بخوام از وخامت وضعیت بچه های مدرسه بگم همین کافیه که بدونین ما بچه هایی داشتیم که ۴ سال کلاس اول رو مردود شده بودن. خلاصه که من مشغول گذروندن دوره لوحه ها بودم و درسم بد نبود. همین باعث شد که معلم کلاس اولم، خانم جعفری که زنی نسبتا جوون بود، از من خوشش بیاد و بهم اعتماد کنه. خیلی باهام صمیمی برخورد می‌کرد و همیشه به مادرم میگفت که آینده خوبی در انتظارشه. یکی از همین روز ها وقتی رسیدم خونه، دیدم برادر کوچکترم یه پیاز کوچیک انداخته توی راه آب پاسیو. مادرم هرچی سعی کرد اونو دربیاره، نتونست. راستش من مچ خیلی باریکی داشتم و با همین خاصیت، پیاز کوچولو رو از توی راه آب دراوردم. به مادرم گفتم:مامان امروز خانوممون گفته بریم حموم و مرتب باشیم. مادرم اولش شروع به نه آوردن کرد ولی بالاخره راضی شد. بلافاصله وقتی از حموم برگشتم، تصمیم گرفتم یه لیوان آب بخورم. مادرم داشت با تلفن حرف می‌زد و به اصلا توی دنیای دیگه ای بود. دیدم صدا زدنش فایده نداره. برای همین یه پارچ پلاستیکی گذاشتم زیر پام و رفتم که لیوان بردارم. پارچ استحکام خوبی برای نگهداشتن من نداشت. یه دفعه دیدم دارم تعادلم رو از دست میدم. پارچ از زیر پام لیز خورد و دستم رفت زیر منگنه های زیر سینک. دو تا از منگنه های سینک خم نشده بودن و همون دو تا منگنه انگشت دست چپم رو زخم کرد. اولین بار بود که استخون دستم رو میدیدم. وحشت کل وجودم رو گرفته بود. تصمیم گرفتم بی سر وصدا دستم رو یخ کاریش بکنم. هرچی دستمال روش میذاشتم، خونریزیم بند نمی اومد. یه لحظه دیوونه شدم و تصمیم گرفتم با قیچی اون تیکه گوشت رو بکنم. حماقتی بس نسنجیده. وقتی تیغه قیچی رو گذاشتم روی لبه زخم، مادرم اومد توی اتاق و ازم پرسید که حالت خوبه؟ منم دست پاچه و بریده بریده گفتم: آآ آره.
یه نگاهی به دستم و دستمال‌های خونی توی سطل انداخت و گفت: خوبی؟. ببینم دستتو. با خجالت دستم رو نشونش دادم. وقتی گوشت روی انگشت دستم رو دید یه لحظه خشکش زد. زیاد ازم خون رفته بود. ضعف کرده بودم و نمیتونستم راه برم. مادرم گفت: باید سریع بریم اورژانس و دستت رو بخیه بزنیم. خدا کنه تاندون دستت رو نزده باشی
توی مسیر اورژانس چندبار سکندری خوردم. ناهار نخورده بودم و دستم مدام داشت خونریزی می‌کرد. مگه یه بچه هفت ساله چقد خون توی بدنش داره؟. خودمون رو رسوندیم اورژانس. آوا من رو پذیرش نکردن و گفتن که باید صبر کنید. مجبور شدیم منتظر بمونم. بغل دستم یه کارگر بود که پاش رو با دستگاه فرز زده بود و اون هم شرایطش مثل من. بعد کلی انتظار من رفتم داخل یه اتاق برای پانسمان اولیه...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
روی تخت نشسته بودم تا اینکه دو تا جوجه دانشجو(احتمالا سهمیه ای) اومدن روی زخم من که باز بود پنبه گذاشتن. مادرم اومد داخل اتاق و یکم هله هوله و یکم موز خریده بود. یخورده از اونهارو خوردم و بعد از اون نوبتم شد. به محض ورود، یه مرد میانسال روی ویلچر رو دیدم. طرف پزشک جانباز بود. دستم رو گرفت و بعد از یکم تسلی دادن بهم. به مادرم توصیه کرد که بعد از دیدن ارتوپد، اگه تاندون پاره نشده باشه، بره برای بخیه زدن. من با همون دست واز رفتم بیمارستان بغل اورژانس. بعد از کلی انتظار تصمیم ارتوپد این بود که تاندون دستم پاره نشده و میتونم دستم رو بخیه کنم. برگشتیم اورژانس. ساعت نزدیکای ۴ عصر بود و من رفتم داخل اتاق عمل. همه چیز سبز بود. داشتم به خودم آرامش میدادم چون اولین بارم بود که میرفتم تو اتاق عمل. همین حین که به سقف زل زده بودم، یه دفعه یه تیکه سیبیل اومد جلوی چشمام. اسمش آقای جمشیدیان بود. آقای جمشیدیان یکی از پرستارای اورژانس بود. مردی با دل و جرات و شجاع. بعد از یه چاق سلامتی چند نفر دستم رو ضد عفونی کردن. بعدش کم کم شروع کرد راجب بخیه حرف زدن. اولش بهم گفت که با یه آمپول بی حسی کوچولو مشکلی نداری؟
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. بهم گفت که وقتی داره بخیه میزنه، روم بکنم اونور و هیچ نگاه نکنم، اما جاتون رو نمیدونم خالی بکنم یا نه اما عجب صحنه ای بود. دردی حس نمیکردم اما حس فرو کردن سوزن و قلاب بخیه رو توی گوشت دستم کامل حس میکردم و این برای یه آدم عذاب آوره. جمشیدیان بعد از بخیه زدن دستم با تعجب از اتاق عمل بیرون رفت. باورش نمیشد یه بچه هفت ساله تحمل دیدن همچین چیزی رو داشته باشه. گویا به مادرم گفته بود یه جایزه بخاطر شجاعتم بهم بدن. جایزه ای که بعد ۱۱ سال هنوز هم قراره بهم داده بشه😂. بعد از کلی داستان و بامبول بالاخره برگشتیم خونه. همه خونه بودن و اولین چیزی که از اومدنم به خونه یادم میاد، این بود که رفتم و روی زانوی پدرم نشستم و شروع به تعریف کردن ماجرا براشون شدم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
خانه به دوش
میتونم اعتراف کنم که شانس آوردم. اما توی زخم شدن دست فعالم نه. مگه چند نفر توی دنیا چپ دستن؟! با هزارتا بدبختی من کلاس اولی با دست بخیه خورده، تونستم ۲ ماه دووم بیارم و بعد از کشیدن بخیه هام متوجه شدم که یه قسمت از انگشتم دیگه چیزی حس نمیکنه. بالاخره سال اول تموم شد و از بین ۲۹ نفر شاگرد، فقط ۴ نفر تونستیم قبول بشیم و بریم برای سال بعد. برای سال دوم تصمیم بر این شد که من از این دیوونه خونه بیام بیرون. دوباره بساط ازمون دادن و زوم کردن فک و فامیل روی من شروع شد. یادمه ازمون ورودی که برای کلاس دومم داده بودم رو خیلی خراب کرده بودم. اما وقتی که امتحانم تموم شد، بردارم زنگ زد و گفت تیزهوشان قبول شده. برای اولین بار توی عمرمون بود که همچین کلمه ای از گوشمون رد میشد. وقتی آزمونم رو دادم احساس کردم که فرمالیتست و حتی ورقه رو سفید هم میدادم باز قبول میشدم. با این حال سال دوم هم تموم شد اما اصرار ها و تعریف های الکی مردم بهانه ای شد تا دوباره مدرسم رو عوض کنم. اون زمان دو تا دبستان توی اصفهان خیلی معروف بودن. فردوسی و زکریا. فردوسی راهش خیلی دور بود و اصلا نمی صرفید که اونجا تا ششم رو بگذرونم. برای همین تن به حرف مردم دادیم و من کلاس سومم رو توی دبستان زکریا۳ بگذرونم و اونجا بود که سرنوشت، بلاهای مختلف رو عین آهنربا جذب من می‌کرد....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پسر نمونه اما بدشانس
سال سوم دبستان شد من رفتم دبستان زکریا. اصلا انتظار نداشتم همچین بچه هایی ببینم. اختلاف طبقاتی بین من و اونا خیلی زیاد بود. همه توی محله بالاشهر اصفهان(مرداویج) خونه هاشون بود و ما توی یه محله نسبتا متوسط. هیچوقت من از این مدرسه به خوبی یاد نکردم و نخواهم کرد. همه بچه ها هر چیزی که میخواستن براشون فراهم بود اما من و خونواده من توانایی پر کردن این خلا رو نداشتن و نتیجش هم شد مشکلات و حملات عصبی که مجبور بودم تا کلاس ششم تحمل کنم. توی کلاسمون یه پسر با پوست تیره بود که اسمش امیرحسین بود. باباش یکی از مهندس ها و طراح های هایپر استار اصفهان بود. این پسر هر چی که فکرشو بکنی توی مغزش بود و همه معلما عاشقش بودن و من به هیچ وجه نمیتونستم باهاش حتی کورس بزارم و حالشو توی درس بگیرم اما برعکس کادر مدرسه بهم توجه زیادی داشتن چون براشون ابزار مفت بودم. هرجوری دوست دارید قضاوت کنید توی این جمله ی بعدی که میخوام راجب خودم بگم. من ۶ سال عمرمو تلف کردم که قاری بشم اما هیچ علاقه ای بهش واقعا نداشتم. اصرار پدرم بود که من و برادرم استعداد داریم و میتونیم قاری بشیم. خلاصه که مدرسه من رو به عنوان یه قاری مفتی توی جلسات اولیا مربیان توی ساعتای مزخرف روز گشنه و تشنه میکشوندن تا برم برای جلسشون قرآن بخونم. اون مدرسه بیشتر شبیه بلاد کفر بود و هیچکس واقعا فعالیت فرهنگی و هنری نداشت. برای همین منو برای مسابقات فرهنگی ناحیه میفرستادن. توی مدرسه بین کادر اعتباری برای خودم داشتم و همه چیز خوب داشت پیش می‌رفت...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
مرگ در کمین است!
سال سوم رو به اتمام بود که آموزش و پرورش اصفهان تصمیم گرفت برای بچه های سوم تا ششم کلاس های آموزش شنا بذاره. وقتی که از موضوع باخبر شدم با خوشحالی و ذوق بحثو توی خونواده مطرح کردم. به محض اینکه جمله آخرم رو گفتم با مخالفت شدید پدرم روبرو شدم. پدرم میگفت که آب‌های استخر کثیفن و مریض میشم. این حرفو داشتم از کسی می‌شنیدم که مدال نقره شنا داشت.
خلاصه با کلی گریه و زاری رضایت پدرم رو توی مینی بوسی که عازم استخر بود، گرفتم. استخری که قرار بود توش آموزش ببینیم، استخر پرواز بود. من از سال سوم چشمام ضعیف بود و این مشکلو زمانی خیلی خوب درک کردم که توی رختکن استخر، عینکم درآوردم. بعد رختکن یه دوش کلی گرفتیم و وارد سالن اصلی استخر شدیم. اولین بار بود که آب میدیدم. خواستم شیرجه بزنم که زیر پام خالی شد. اشتباهی به جای کم عمق توی عمیق پریده بودم. کاری جز دست و پا زدن بلد نبودم. هوای داخل ریه هام داشتن خالی میشدن و همه چیز دوروربرم آبی مطلق بود. داشتم آخرین دست و پاهام رو میزدم. هیچوقت صحنه ی بعد از مردنم، اون آمبولانس و اون تکنسین اورژانسو یادم نمیره. داشتم واقعا جونای آخرمو میکندم که یکی زیر بغلمو گرفت و منو از آب کشید بیرون. وقتی اومدیم لب آب دیدم پویاست. همون پسری که الان رفته آمریکا. آره اون جون منو نجات داد و من زندگیم رو بهش مدیونم و امیدوارم بتونم یه روزی هرجوری شده لطفشو جبران کنم. بعد از این ماجرا جوری شنا رو خودم تنهایی یاد گرفتم که بدون مربی بهم مدرک شنا دادن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
شاگرد اول به چه قیمت؟
پویا همیشه برام عزیز بوده. پدرش با سازمان پدرم قرارداد داشت و دورادور هم دیگه رو می‌شناختیم. امیدوارم بتونم یه روزی این لطف بزرگشو جبران کنم. ضعف درسی من از سال سوم کم کم داشت پیدا می‌شد. بچه های اون مدرسه از نظر مالی توانایی گرفتن چند تا معلم خصوصی رو داشتن اما من حتی توانایی حل مسائل کتاب وزارتی رو هم به سختی داشتم. همیشه توی کلاس وحشت پرسیدن داشتم. چند بار هم تلاش کردم این تابو رو بشکنم و واقعا از معلم کلاس سومم پرسیدم که دلیل این چیزی که داری توضیح میدی چیه؟ یه باره با توپ پر شروع کرد به من بد و بیراه گفتن که تو فکر کردی کی هستی و اینا. خلاصه که به زحمت کلاس سوم رو هم پاس کردم. برای کلاس چهارم باید شعبه دوم ثبت نام میکردم. هیچوقت این صحنه قرآن خوندنم رو اول سال یادم نمیره. سوره ای که داشتم میخوندم سوره فجر بود. یه دفعه یه سوتی دادم و به جای وَتر، این کلمه رو وَتَر خوندم و جالب تر اینکه هیچکس اصلا حتی متوجه هم نشد. خلاصه که سال چهارمم با عذاب شروع شد. از ریاضی متنفر بودم. از امیرحسین متنفر بودم. از زود جواب دادناش، از اینکه همیشه نفر اول مدرسه توی آزمونای اندیشمند میشد منو بیشتر از قبل افسرده و مضطرب می‌کرد. خونواده به جای حمایت از من،دائم مشغول مقایسه کردن من با بقیه بودن و از همه وحشتناک تر، دبیر بیسواد ریاضیمون بود که با لیسانس الهيات به ما ریاضی درس میداد. سال پنجم فشارهای عصبی روی من چندبرابر شد. دوباره پستم به دبیرای بیسوادی خورد که منظور من رو نمیفهمیدن. هر وقت دلیل و چرایی ازشون میخواستم منو مسخره میکردن. یکی از عوامل ضعف پایه ی من، دبیر ریاضی سال پنجمم، خانم ذاکر بود. همیشه تکلیف تعیین می‌کرد که باید فلان تست رو از کتاب مهندس فتحی بزنین و طبق معمول سوگولی کلاس،آقا امیرحسینی بود که ۶ تا معلم خصوصی ریاضی داشت. یه بار جلسه دیدار دبیر با اولیا بود که همین خانم ذاکر به پدر من برگشته و گفته بود پسرتون فقط ادعای دانشمند بودن میکنه ولی هیچی توی عمل نداره. سال پنجمم هم با فشار ها و حملات وحشتناک عصبی تموم شد....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
تنها پناهگاه
سال ششم باید برای آزمون تیزهوشان و مدارس خاص آماده میشدم. اینجا بود که تیر خلاص به من زده شد. پدر و مادر من، ۳ سال من رو توی سختی و مدرسه افتضاح نگه داشته بودن فقط و فقط بخاطر یه نفر. پیرزنی ۷۰ ساله که توی اصفهان توی ریاضی دبستان روی اسمش قسم میخوردن. سال ششم تمام تلاشم رو به کار گرفان وبرای اولین بار توی عمرم کلاس خصوصی شرکت میکردم. از بین سه تا کلاس خصوصی که ثبت نام کردم، فقط عاشق یه دبیر و درس شده بودم و اون درسی جز ادبیات فارسی نبود. من سال قبل از کلاس ششم ادبیات فوق العاده افتضاحی داشتم و به واسطه یه دبیر من عاشق ادبیات شدم. با افتخار اسم این دبیر رو میگم. داوود عباسی یکی از مردایی بود که مسیر زندگی من رو ساخت، من و استعدادم رو باور داشت. باوری که خونوادم بهم نداشتن و از من قطع امید کرده بودن. تنها پناه من توی اون شرایط و اون همه تحقیر شدن ها و مسخره شدن این مرد بود. آقای عباسی همیشه من رو تشویق به مطالعه می‌کرد و بهم ایمان داشت. سال ششم ادبیاتم به قدری قوی شده بود که کم پیش میومد توی آزمونای آزمایشی، ادبیات رو ۱۰۰ نزنم. اما توی ریاضی دائم تو سری خور بودم و این حس ناتوان بودنم توی ریاضی منو عذاب میداد. همیشه موقع خوندن ریاضی گریه میکردم چون فقط زاویه دیدم با بقیه فرق داشت. بقیه همه اون چرت و پرتا رو که معلم میگفت قبول میکردن و حفط میکردن، اما من نمیتونستم بدون دلیل چیزی رو قبول کنم، آخرش سوختم. سال ششم فوق العاده تحت فشار بودم و از شدت استرس، کلی از موهای سرم ریخت. سال ششم هم با تموم سختی هاش تموم شد و موعد آزمون های ورودی رسید. وقتی به عقب برمیگردم، هیچ دورانی از زندگیم به اندازه دوران دبستانم افتضاح نبوده. اما من به دوره راهنمایی امید داشتم و انتظار داشتم که زندگی یک بار هم که شده، روی خوشش رو نشونم بده...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20
ارسال‌ها
876
امتیاز
4,388
نام مرکز سمپاد
شهیداژه ای
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1402
دانشگاه
UI
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
توفیق اجباری
اولین آزمون ورودیم آزمون سمپاد بود. جمعه ای بس خونین. سوالای ورودی سال ۹۷ به طرز وحشتناکی سخت طرح شده بودن و من حتی نمیتونستم مفهوم سوال رو درک کنم. با این وجود یه تعدادی تست زدم و از آزمون اومدم بیرون. پدرم مثل هر امتحانی درباره سطح آزمون پرسید و من هم مجبور بودم به دروغ بگم خوب بود. شاید از خودت بپرسی چرا باید این همه سال دروغ میگفتم؟ چرا باید شرایط رو نرمال جلوه میدادم؟ چرا هنوز هم توی سن ۱۸ سالگی دارم این کار رو میکنم؟ همه اینا دلیلش یه کلمه بیشتر نیست. وحشت. تنها کلمه ایه که میتونم براش بیارم. آزمون های بعدی رو هم یکی یکی دادم و موقع اعلام نتایج من تیزهوشان قبول نشدم و اولین شکست زندگیم رو تجربه کردم. برای اولین بار شرمندگی رو با تمام وجودم حس کردم. اما الان که بهش نگاه میکنم، تازه میفهمم که واقعا این قبول نشدن من یه موهبت از طرف خدا بود که منو از یه انسان ضعیف و بی دست و پا به آدم مستقل تبدیل کرد که قدرت تصمیم گیری تحصیلی خودش پای خودشه و خونواده دیگه دخالتی توی این مورد نمیکنن. من دو تا آزمون ورودی رو قبول شدم که توی یکیش بخاطر مصاحبش رد شدم که اینجا هم اسم این مدرسه رو میارم. مدرسه سادات توی اصفهان یه مدرسه ایه که با مدارس تیزهوشان رقابت میکنه اما کادر مدرسه بسیار انسان های متظاهر و آب زیر کاهی هستن به طوری که شما اگر حتی صلاحیت علمی هم نداشته باشین ولی پدر گرامیتون یه روز بره پیش آقایون فتحی(مدیرای سادات) و یه چک ۲۰ تومنی روی میز بذاره، صد درصد قبول میشین. خلاصه که سرنوشت من، تحصیل توی دبیرستان دوره اول امام باقر شعبه یک بود. جایی که هنوز هم بهش احساس تعلق دارم و همیشه ازش به نیکی یاد میکنم. توی اصفهان این مدرسه به مذهبی بودن معروفه اما من این حرف رو به اون شدتی که مردم میگن قبول ندارم. کادر مدرسه و خصوصا دبیر ها به فکر بچه ها بودن و من با دبیر هایی توی راهنمایی آشنا شدم که واقعا دلسوز من بودن و عامل پیشرفت و تقویت اوضاع درسی من شدن. من کسی بودم که دائم از بابت داشتن ریاضی ضعیف توی جمع و خونواده مسخره میشدم، اما این مدرسه پایه داغون ریاضی من رو دوباره ساخت و کم کم من رو به ریاضی علاقه مند کرد. راستش همه این ها رو بعد از فارغ التحصیلیم از این مدرسه فهمیدم. اما وقتی کلاس هفتم بودم این چیزا حالیم نبود و توی اون برهه فقط از قبول نشدنم توی سمپاد، غصه میخوردم اما کم کم زندگی داشت روی خوبشو بهم نشون میداد...
 
بالا