از نظر روحی داغونم م دردی که تمومی نداره هعی میگی فردا درست میشی ولی بازم همون درده سرجاشه
نمیتونم با آدما خودمو وفق بدم تنها جایی که تا حدودی آرومم کنار خونواده اس پیش لبخندای مامان و بابا ولی بازم حس میکنم مزاحمشونم و شاید یه مهمون ناخونده ولی اونا همیشه به فکرمم
خلاصه از نظر روحی دلم یه تیمارستان میخواد که سر ساعت قرصامو بندازم و اصلا نفهمم تو دنیا چی میگذره