قفسه کتاب مار ۱۳۸۳۹

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع حلزون
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دل به من بسپار ــ سوزانا تامارو

کتاب صوتی گوش دادن خوش می‌گذرد. صدای قشنگی برایت داستان می‌خواند، موسیقی میانش پخش می‌کند و تو سیب‌زمینی‌ها را پوست می‌کنی، زباله‌ها را تفکیک می‌کنی یا در مسیر همیشگی‌ات راه می‌روی، بدون این که خسته شوی. با این حال، چون احتمالا دستت بند است، جایی که حواست پرت شد و رشته‌ی کلام از دستت در رفت را عقب نمی‌زنی که دوباره گوش بدهی. کتاب تمام می‌شود و رشته‌های در رفته به کلاف برنمی‌گردند. این کتاب هم برای من این‌جوری بود. برای همین صلاحیت ندارم چیزی غیر از تجربه‌ی خودم درباره‌اش بنویسم.
راوی، دختری است که مادرش را از دست داده و با مادربزرگش بزرگ شده‌‌است. خطاب به مادربزرگش که تازه از دنیا رفته حرف می‌زند. از چالش‌های فکری‌اش حین بزرگ شدن با او می‌گوید ‌و این که چطور دفتر خاطرات و عکس‌های قدیمی مادرش را پیدا کرده و از طریق آن، با پدرش آشنا شده. (از قضا مادرش هم‌دانشگاهی من بوده و پدرش استاد همین دانشگاه. بعد، من راه می‌رفتم و در مسیر به خاطرات مادرش گوش می‌دادم که در همین شهر زندگی می‌کرد و عاشق بود. جایی از کتاب، راوی جسد پدرش در شهری نزدیکی اینجا پیدا می‌کند که بارها رفته‌ام. من هی متعجب می‌شدم چون وقتی کتاب را انتخاب می‌کردم حواسم به مشابهت‌های مکانی نبود. فکر می‌کردم مشابهت‌ها نشانه‌ی چه چیزی می‌توانند باشند؟)
با این حال این داستان، هسته‌ی محتوای کتاب نیست. محتوای اصلی، خودگویی‌ راوی با خطاب قرار دادن مادربزرگ مرده‌اش و بلند بلند فکر کردن درباره‌ی زندگی است. پیدا کردن خاطرات مادرش و پیدا کردن پدرش فقط برشی از زندگی است که به قسمتی از افکارش جهت می‌دهد. اگر از من بپرسید، آن‌قدرها «داستانی» نبود. کسی افکار پراکنده‌اش را در قالب داستان منسجم کرده بود.
گوش دادن به کتاب صوتی با محتوای بلند بلند فکر کردن، فکر خوبی نیست. چون گوش را مشتاق نگه نمی‌دارد و رشته‌ی فکرهای بلند بلند را مدام و محکم از دستم می‌کشد.
 
آذر، شهدخت، پرویز و دیگران _ مرجان شیرمحمدی

باز هم کتاب صوتی گوش دادم.
قصه از آن جا شروع می‌شود که شهدخت، زن پرویز که بازیگر معروف سینماست، برخلاف میل شوهرش فیلم بازی می‌کند. آقای بازیگر غیرتی می‌شود و می‌گوید زن را چه به این کارها؟ بفرما سر خانه و زندگی‌ات بنشین. شهدخت هم قهر می‌کند و می‌رود دهات (دهات پولدارها، یعنی باغ و ویلا و ملک و املاک). از آن طرف، دختر کوچک‌شان آذر، بی‌خبر از خارج برمی‌گردد. با افسردگی درگیر است و تراپیستش پیشنهاد کرده مدتی به زادگاهش برگردد و با عزیزانش دیدار کند. این‌طور می‌شود که پدر و مادر یک بار دیگر دور هم جمع می‌شوند و به بقیه‌ی خانواده هم خبر می‌دهند که بیایند باقالی‌پلو با ماهیچه و دوغ بخورند. فردا هم آب‌گوشت بخورند و درباره‌ی تجریش و متروی تهران و سفال لالجین حرف بزنند و در کوه‌پایه‌های دماوند کوه‌نوردی کنند و در کوه با یک نفر دیگر آشنا شوند. خلاصه تقریبا اتفاق خاصی نمی‌افتد به جز این که آذر، شهدخت، پرویز و دیگران با هم حرف می‌زنند، غذای ایرانی می‌خورند و کارهای ایرانی می‌کنند. فیلمی که از روی کتاب ساخته‌اند را ندیده‌ام اما حدس می‌زنم پر از نشانه‌های فرهنگ ایرانی (به خصوص تهرانی اصیل و مایه‌دار) باشد، مناسب جشنواره‌های خارجی.
پیش‌تر، خانه‌ی لهستانی‌ها را از مرجان شیرمحمدی خوانده بودم و دوست داشتم. این یکی به اندازه‌ی خانه‌ی لهستانی‌ها جذاب نبود اما سرگرمم کرد.
 
بی‌خبری _ میلان کوندرا

هر کدام از رمان‌های کوندرا را تا آخر عمرم صد بار می‌خوانم و هر بار مسحور می‌شوم. این بار تنبلی کردم و خیلی منقطع خواندم. این شد که بعد از چندین وقفه‌ی طولانی که به سراغش رفتم سحرش از دستم رفته بود.
در رمان‌های کوندرا یک شخصیت و داستان اصلی وجود ندارد. شخصیت‎‌ها با داستان‌های شخصی‌شان در هم تنیده‌اند و موقعیت‌ها را شکل می‌دهند؛ موقعیت‌هایی که برای هر کدام از شخصیت‌ها معنای متفاوتی دارد و با شرح معانی شخصی کاراکترهایش مسحورم می‌کند. موقعیت در این رمان، بازگشت به وطن سال‌های طولانی بعد از مهاجرت است.
چند سال پیش خوانده بودمش اما عمدا در چمدان بستن لحاظش کردم تا یک بار دیگر با ذهنیت روشن‌تری از مهاجرت بخوانمش.
 
ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر _ لوییس سکر

برادلی از اون بچه‌های کلاس پنجمیه که کسی تو مدرسه دوستش نداره. نه معلم‌ها ازش دل خوشی دارن و نه بچه‌ها. انگار تمام تلاشش رو می‌کنه که بچه‌ی بدی باشه و اصلا هم براش مهم نیست همه ازش متنفر باشن چون برادلی هم از همه متنفره. البته این ویژگی‌ها اونقدر تو برادلی محکم نیست (همون طور که گفتم یه بچه‌ی کلاس پنجمیه). واسه همین از وقتی شاگرد جدید مدرسه، جف، کنارش می‌شینه و سعی می‌کنه باهاش دوست بشه، و وقتی مشاور جدید مدرسه با مهربونی و صبر و حوصله باهاش رفتار می‌کنه و مثل بقیه ازش متنفر نیست، همه چیز آروم آروم شروع به تغییر می‌کنه.
به نظرم خیلی قشنگ بود. در بسیاری از قسمت‌های داستان رقیق و احساساتی شدم چون قلب این بچه‌ی قلدر و وحشی، قلب پرنده‌ست و پوستش پوست شیر. جدا از جذابیت داستانی غیر قابل انکار ( چون از هر چه بگذریم در اصل برای بجه‌ها نوشته شده) تلاقی دو ایده‌ی اصلی که تو پاراگراف بعدی توضیح میدم برای منِ دانشجوی روان‌شناسی تحولی و تربیتی بسیار دوست‌داشتنی و جذابش کرد.
اولین ایده اینه که هیولایی که برادلی از خودش ساخته واکنشی به آسیب‌پذیر بودن در برابر چالش‌هاییه که محیط آموزشی مقابل بچه‌ها قرار میده. مدرسه پر از چالش‌های شناختی (مثل تکالیف مدرسه، یادگیری و امتحان‌ها) و اجتماعیه (مثلا دوست پیدا کردن، احترام گذاشتن، کنترل خشم و احساسات) که بیشتر بچه‌ها رو وادار می‌کنه راه‌حل‌های جدید یاد بگیرن. اما اگر بچه‌ای به هر دلیلی نتونه پابه‌پای‌ بقیه با چالش‌ها کنار بیاد و مسائل رو حل کنه چه اتفاقی می‌افته؟ شاید برادلی تجسم یکی از احتمال‌ها باشه که شخصیتی از خودش ساخته که دیگه کسی ازش انتظار نداره رفتار مناسب انجام بده و نتیجه‌ی خوبی بگیره. ایده‌ی دومی که با این مسئله تلاقی کرده و باعث شده از این داستان واقعا خوشم بیاد رویکردیه که خانم مشاور، کارلا، تو جلسات مشاوره‌ی مدرسه اتخاذ می‌کنه که من رو به یاد رویکرد فرد‌محور راجرز انداخت. خلاصه بخوام بگم، پذیرش، توجه مثبت نامشروط و همدلی ارکان اصلی این رویکرد هستند و هدف اینه که مراجع، همدلی و پذیرشی که از طرف مشاور دریافت می‌کنه رو درونی کنه و به سمت شکوفایی و استعدادهای نهفته‌ش قدم برداره؛ دقیقا همون اتفاقی که برای برادلی افتاد (من خیلی راجرز رو دوست دارم. روز تولدم هم باهاش مشترکه و راستش فکر می‌کنم در اثر جادوی روز تولد، روان‌شناسی رو انتخاب کردم).
در این روزهای بسیار سخت، به داستانی که کلاغه به خوبی و خوشی به خونه‌ش تو آمریکا، فرسنگ‌ها فرسنگ دور از خاورمیانه، برسه نیاز داشتم و خیلی بهم چسبید.
 
قد کوتاه _ هالی گلدبرگ اسلون

جولیا بچه‌ایه که رشد قدش نسبت به هم‌سن‌وسال‌هاش کندتره، از مرگ سگش سوگ‌واره و با نمایش تئاتر احساس بدی که از این موضوع‌ها داره رو کم‌کم کنار می‌ذاره.
چیزی در یک داستان دنبالش می‌گردم احساس ماجراست. دوست دارم با رویدادی که ماجرا رو آغاز می‌کنه همراه شم، درگیر تعلیق داستان بشم و دل تو دلم نباشه که چی قراره بشه. و راستش مخاطب آسونی هستم. کافیه چیزی یه کم ماجراگونه باشه تا باهاش درگیر شم. اما این داستان، هیچ چیز نداشت. نه که خوب جور نشده باشه‌ها. اصلا چیزی نداشت که جور بشه. مثل دفتر خاطرات یه بچه با زندگی عادی و بدون هیچ چالش و دردسری بود. آفرین به اون بچه. خب چه کار کنم؟ تنها نقطه‌ی قوت داستان شخصیت‌پردازی دقیق جولیاست. در واقع کل داستان شخصیت‌پردازی جولیاست و جز این، هیچ نیست.
اگرچه نمی‌دونم شاید برای بچه‌های واقعی الهام‌بخش باشه
 
Back
بالا