مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
 
  • لایک
امتیازات: riri
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود ! ...
-سعدی
دور از رخِ تو دم به دم از گوشهٔ چشمم
سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت
حافظ
 
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
حافظ
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
اخوان ثالث
 
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
اخوان ثالث
در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس بر بکشم به سوی تو
 
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آخر آرزویش می‌ماند بر دل و ندارم چاره ای
می‌رود و شاید روزی امد ز زیبارویم آوازه ای
 
Back
بالا