جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی !
 
ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند، تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را، چه کنم؟
داوری نیست که از وی بستاند دادم
 
از سیاهی چرا حذر کردن؟
شب پر از قطره‌های الماس است!
آنچه از شب به جای می‌ماند
عطر سکرآور گل یاس است

فروغ فرخزاد عزیز
 
هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی
این امید واهیِ حافظ مرا بیچاره کرد.
 
خدارو چه دیدی شاید پر گرفتیم

شاید خنده هامون رو از سر گرفتیم

نگو چی گذشت نگو چی کشیدیم

شاید شب تموم شد خدا رو چه دیدی
 
ما هزار و یک‌بار از هم خداحافظی کردیم و هزار و یک بار از هم دل نکندیم.
 
با من همراه شدی مبارزی
اگه هم نه که اینهمه اندوه و بی تابی نداری
هی خداتون حافظتون
-تس
 
  • لایک
امتیازات: riri
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر،
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری،
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد..
 
شاید حرف دل من نباشه ولی به شدت قبولشون دارم:
آنهایی که در دام ناآگاهی گرفتارند، هرگز حقیقت را نمی‌بینند.
-ارسطو

هرکسی می‌تواند با رنج‌های دیگران همدردی کند، اما خشنود شدن از موفقیت‌های دیگران سرشت بسیار پاکی می‌خواهد.
-اسکار وایلد

نام دیگر مرگ، زیستن در میان کسانی‌ست که رنج تو را کوچک می‌شمارند.
-نمیدونم کی

ياد بگيريد براى ديگران حد و مرز تعيين كنيد، انسان خوب بودن، به معناى تحمل همه چيز نيست.
-مورگان فريمن

بیشتر مردم زندگیشون رو صرف حل مسئله‌هایی می‌کنن که حتی مسئله‌ی خودشون نیست.
-رولف دوبلی

وقتی همه جا تاریکه، بعضی‌ها می‌خوابن، بعضی‌ها فرار می‌کنن، ولی بعضی‌ها چراغ می‌سازن
-رابرت گرین
 
تو همان چای تلخ بمان...
کسی که تو را دوست داشته باشد با خودش قند می‌آورد.
 
بازا که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین تو گوهر این کانی
 
به قدر کافی زیبا بودی؛ اما راهی به سویت نداشتم. این نیمه ی غمگین و منزویِ قلبم بود که تو را دوست داشت؛ همان بخشی از من که هرگز نمی توانست آغازگر ارتباط باشد.
 
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده...
 
عاقبت از عشق تو اهل کلیسا میشوم

میکشم دست از مسلمانی مسیحا میشوم

آنقدر در کشتی عشقت بشینم همچو نوح

یا به عشقت میرسم یا غرق دریا میشوم:)
 
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی، کیمیاگری داند :-"
 
Back
بالا