جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من سهمِ خودم را انجام دادم،
امیدوارم غیبت من آرامشی به تو بدهد که “عشق” من نتوانست.
 
کسی که درد و اندوه مرا نداشته باشد
نمی‌تواند به من پند بدهد
نه نصیحتم نکن
درد من از پند تو بلندآوازتر است.

شکسپیر
 
پول می‌کنه کبوترو کبرا.
 
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
 
<<ما باید از هم جدا بشیم نباید همدیگه رو به زنجیر بکشیم . انسان شدن این جوریه .این درست همون چیزیه که دربارش تو کتابا مینویسم .این همون چیزیه که میخوام بچه های خودم و همه بچه ها باشند.استقلال یافته>>
مامان و معنی زندگی
 
عشق تو خوابی بود و بس!
نقش سرابی بود و بس!
این آمدن این رفتن هم
رنج و عذابی بود و بس!

غُلام هِمت آنم که زیر چَرخِ کبود ، زِ هرچه رنگ تعلق پذیرد، آزادست ...
 
..لیلای مجنون که باشی، انگار همه یک جور نگاهت می کنند؛ چه خود مجنون، صفت باشد، چه مضافٌ الیه...


نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت توسط پوریا دیارکجوری
پ.ن: از یکی از بلاگ های خاطرات حلیه برای 13 سال پیش...
 
مادر! تمام زندگی‌ام درد می‌کند
دارد چه کار با خودش این مرد می‌کند؟
دارد مرا شبیه همان بچه‌ی لجوج
که تا همیشه گریه نمی‌کرد می‌کند
این باد از کدام جهنم رسیده است؟
که برگ، برگ، برگ مرا زرد می‌کند
هی می‌رسد به نقطه‌ی پایان، به خودکشی
یک لحظه مکث، بعد عقبگرد می‌کند
ابری‌ست غوطه‌ور وسط خواب‌های مرد
که آتش نگاه مرا سرد می‌کند
بی‌فایده است سعی کنم مثلتان شوم
دنیای خوب باز مرا طرد می‌کند
هی فکر می‌کنم و به جایی نمی‌رسم
هی فکر می‌کنم و سرم درد می‌کند

• سید مهدی موسوی
 
آدمی چه عجیب و بیچاره است. افرادی دوستت داشتند، دارند و خواهند داشت، اما تو از اینکه یک نفر دوستت نداشت رنج میکشی.
 
افرادی هستن که هنوز اونها رو ندیدی
و به مراسم عروسیت میان ، شغل جدیدت رو باهات جشن میگیرن ، تو روز تولدت غافلگیرت میکنن و تو خونه جدیدت باهات وقت میگذرونن.
شخصیت های مهم زیادی تو داستانت وجود دارن که قراره باهاشون ارتباط برقرار کنی.
 
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می‌سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می‌سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می‌سازد

مرنج از بیش و کم، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه می‌سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله‌های مرده هم پروانه می‌سازد

به من گفت ای بیابانگرد غربت! کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هرجا می‌نشیند لانه می‌سازد

مگو شرط دوام دوستی دوری‌ست، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می‌سازد
 
Back
بالا