بابام: زینب چرا نمیری ظرفا رو بشوری؟
من: باید سی تا تست ریاضیو تا ده دقیقه دیگه بفرستم خب:)
بابام: من همسن تو بودم هم زمان ریاضی حل میکردم ظرفا رو هم واسه مامانم میشستم شیشه ها رو هم پاک میکردم.
من: با هیفده تا بوفالو هم همزمان مبارزه نمیکردین؟
بابا: چی؟
من: هیچی اصن:)
من و دوستان داریم تو مدرسه درباره ی سمپادیا حرف میزنیم ؛
یکی دیگه از دوستامون: واای چرا دارین اینجوری حرف میزنین؟ مگه دارین درباره ی اختلاس گرا حرف میزنین؟ ح.ب چیه؟ پ.خ کیه آخه ؟!
ما:
_اصلا هرچی تو بگی!هر کاری بخوای انجام میدم!
-هر کاری؟!
-قسم میخورم هر کاری که در حد توانم باشه دریغ نکنم!
-پس لطفا دیگه نه به من زنگ بزن!نه پیام بده و نه حتی کلمه ای راجع به موضوعاتی غیر از درس و پروژه و کار با من حرف بزن!
-منظورم از هرکاری انجام میدم این بود که برای همسرم هرکاری انجام میدم نه یه خانم غریبه
+ میدونی چیه؟جامعه بچهای تجربی طوری شده که هرکی اول انتخاب رشته میکنه بادی به غبغب میندازه و میگه من میخام پزشک بشم!ولی خب واقعا اینطور نیست همه شون قبول نمیشن از طرفی جامعه علوم پزشکی فقط به پزشک نیاز نداره
این همه زیرشاخه های مهم و خوب و قشنگ
لطفا نگران نباش که قراره چی بیاری
من: دقت کردین وقتی داری وقتتو تلف میکنی زمان نمیگذره!؟
بابام: ادمی که وقتشو تلف میکنه بیشعوره، از ادم بیشعور هم بعید نیست فکر کنه زمان نمیگذره
من:... (در افق گم و گور میشود)
مامانم: میریم سر فلکه تو پیاده شو برو عکست بگیر .
من: اون همه راهم پیاده بیاحتما وسطشم گم شم ( وی ید طولایی در گم شدن دارد )
مامانم: دیگه دیگه
من :بزرگترین دشمن من خودمم که برا خودم میزنم
بابام: بچه ها داشتین چیکار میکردین؟صدای جیغ و داد میومد.دعوا میکردین؟؟
فائزه: نه به خدا.داشتیم مسابقه میدادیم که دس تو یقه همدیگه بکنیم(هر کی زودتر دستشو بکنه تو یقه اون یکی برندس:#)
بابام: (من تو تربیت این بچه ها کوتاهی کردم واقعا)