دیالوگ‌های واقعی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع reza__sh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
بعد ۳ ساعت کلاس ریاضی:
بچها اینو بیوفتیم دیگه کلاا افتادیم،از پشت بوم بیوفتیم بهتره
 
+واقعا نمیدونم ولی من واقعا دوست دارم همه چیز رو بدونم و حس میکنم انقدر عمر نمیکنم که همه علم هایی رو که دوست دارم یاد بگیرم

–زيباييِ زندگي هم در همين خلاصه ميشه، اينكه قرار نيست همه چيز رو بدونيم، حتي اگر تلاش كنيم، ما بازيچه زمانيم، اما ميتونيم زمان رو به نفعِ خودمون در لحظه و صرفِ خوندن كردن، برگردونيم ...
 
+ خب بزرگتره اوکی، ولی یادتون باشه گوساله‌هام بزرگ میشن.
- آره گوسفند میشن=)
 
- تهش اینه که پشیمون می‌شم و برمی‌گردم.
+ تو؟ تو و پشیمونی؟
 
- «امروز یه دختر 16 ساله قبل از آزمون به خاطر استرس ایست قلبی کرده. مراقب خودت باش لطفا»
+ «استرس؟ استرس چی هست اصلا. من امروز توی مترو کتاب رو باز کردم حتی»
- «تو توی خودت میریزی. این بدتر از اون شخصیه که میاد و میگه.»
 
Back
بالا