- ارسالها
- 688
- امتیاز
- 9,186
- نام مرکز سمپاد
- Sh.HiddenHand
- شهر
- MD
- سال فارغ التحصیلی
- 95
- مدال المپیاد
- ادبیات و شیمی
چند وقت پیش با دوستم داشتیم خاطره میگفتیم که رسیدیم به جشن تولد. اون با کلی ذوق و شوق از ماجراها و سورپرایزها و هدایاش گفت. بعد از من پرسید تو چی؟
جوابش سخت بود. من به عمر 19 ساله م فقط سه تا تولد داشتم اونم بخاطر اینکه پدرومادر عزیزم یا همه ش کار داشتند یا اعتقادی به جشن و مهمونی نداشتن و به کادو اون هم در قالب پول نقد اکتفا میکردند...
حالا اینجا میخوایم خاطراتمون رو از تولدامون، بهترینها و بدترینهاش، داستانها و کلا این مباحث بگیم.
من به دلایلی که بالا گفتم نهایتا سه تا پیام میتونم بدم. خودتون گرمش کنید...
جوابش سخت بود. من به عمر 19 ساله م فقط سه تا تولد داشتم اونم بخاطر اینکه پدرومادر عزیزم یا همه ش کار داشتند یا اعتقادی به جشن و مهمونی نداشتن و به کادو اون هم در قالب پول نقد اکتفا میکردند...

حالا اینجا میخوایم خاطراتمون رو از تولدامون، بهترینها و بدترینهاش، داستانها و کلا این مباحث بگیم.
من به دلایلی که بالا گفتم نهایتا سه تا پیام میتونم بدم. خودتون گرمش کنید...


اما هیچ چیز نتونست شادیمو از بین ببره (:
هنوز بعد از هفت ماه حوصلم نکشیده چسبارو از سقف و دیوار بکنم ((: و خب یادمه واقعا دلم گرفت از اینکه با این همه تدارک و سورپرایز و توجه یک دهم تولد روز هفده سالگیم خوشحال نیستم
)



... جشن تولد میخوام. کادو میخوام. سورپرایز میخوام (که البته این آخری رو نمیشد
و موقع باز کردن کادوها هم با ذوق زدگی ازشون میپرسیدم "چیه؟" و اونا هم نمیدونستن چون کادو شده بهشون داده بودم. کادوهای خوبی بود واقعا لازمشون داشتم.



)شب قبلش زنگ زده بودم دختر عمم که تولدمه فردا و بیا.دختر عمم هم به مامان باباش گفته بود الان تولده!هدیه خریده بود اومد خونمون
گیر سه پیچ دادم که تولد میخوام. وسط ظهر توی یه شهر غریب بودیم...


ولی حوصله نصب برنامه ها رو نداشتم. گفتم "بیخیال امتحان" و به تنها دوست اون زمانم که همکلاسی قدیمیم بود زنگ زدم و گفتم "پاشو بریم یه وری. مثلا تولدمه ها". اولش خواست بهونه بیاره که به شکل قاطعی باهاش برخورد شد.
؟

