• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

Leo-27280

  • شروع کننده موضوع Leo
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
خوندم:

راز فالِ ورق/ یاستین گوردر
دُن کیشوت/ سروانتس
الیور توییست/ چارلز دیکنز
دخترِ پرتقال/ یاستین گوردر
جزء از کل/ استیو تولتز
ناتورِ دشت/ دیوید سالینجر
خرمگس/ اتل لیلیان وینیچ
مجموعه‌ی هری پاتر(7 جلدی)/ جی.کی رولینگ
قصر قورباغه ها/ یاستین گوردر
رازِ تولد/ یاستین گوردر
کافکا در کرانه/ هاروکی موراکامی
اتحادیه‌ی ابلهان/ جان کندی تول
درون یک آینه، درون یک معما/ یاستین گوردر
سپید دندان/ جک لندن
سرودِ کریسمس/ چارلز دیکنز
مجموعه‌ی سرزمین اشباح(12 جلدی)/ دارن شان
وداع با اسلحه/ ارنست همینگوی
بابا لنگ‌دراز/ جین وبستر
یادداشت های یک دیوانه/ نیکولای گوگول
مزرعه‌ی حیوانات/ جرج اورول
کیمیاگر/ پائولو کوئلیو
مجموعه‌ی شرلوک هلمز(4 جلدی)/ آرتور کانل دویل
کتاب‌دزد/ مارکوس زوساک
دنیای سوفی/ یاستین گوردر
جاناتان مرغ دریایی/ ریچارد باخ
بیوتن/ رضا امیرخانی
سفر به اعماق زمین/ ژول ورن
چارلی و کارخانه‌ی شکلات سازی/ روالد داهل
پیرمرد و دریا/ ارنست همینگوی
زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس
مجموعه‌ی تالار وحشت(15 جلدی)/ آر.ال. استاین
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز
عامه پسند/ چارلز بوکفسکی
عقاید یک دلقک/ هاینریش بل
مرشد و مارگریتا/ میخائیل بولگاکف
13 دلیل برای اینکه.../ جی اشر
ریگِ روان/ استیو تولتز
گتسبی بزرگ/ اسکات فیتز جرالد
رازِ داوینچی/ دن براون
زنگ ها برای که به صدا در می آیند/ ارنست همینگوی
مردی به نام اُوه/ فردریک بکمن
خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری
بارِ هستی/ میلان کوندرا
1984/ جرج اورول
شب های روشن/ فئودور داستایوفسکی
مجموعه‌ی ارباب حلقه ها(3 جلدی)/ جی.آر.آر تالکین
هابیت/ جی.آر.آر تالکین
کشتنِ مرغ مینا/ هارپر لی
وقتی سنگ ها پرنده بودند/ ماژالینا لمب
تأملات/ مارکوس اورلیوس
خوشه‌های خشم/ جان اشتاین بک
اتاقِ شماره‌ی 6/ آنتون چخوف
کوری/ ژوزه ساراماگو
بیگانه/ آلبر کامو
طاعون/ آلبر کامو
سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج/ کورت ونه‌گات جونیر


خواهم خوند:

مسخ/ فرانتس کافکا

کارگرانِ دریا/ ویکتور هوگو
شازده کوچولو/ آنتوان اگزوپری
وقتی نیچه گریست/ اروین دیوید یالوم
خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت/ شرمن الکسی

تهوع/ ژان پل سارتر
قصر/ فرانتس کافکا
قمارباز/ فئودور داستایوفسکی
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
تا حدودِ چندماه پیش عادت داشتم بعد از هر کتابی که میخونم یه نقدِ شخصی واسش تو دفترم بنویسم. تا اینکه به خاطر درس و کنکور از ذهنم خارج شد این قضیه. ولی خب حس میکنم اگه چیزی درموردشون ننویسم، نمیتونم به اندازه ی کافی از وقتی که براشون گذاشتم بهره ببرم و یه جورایی اون کتاب و محتوایی که داره زود از یادم میره و حیف میشه.
و اینکه فکر کردم تایپ کردن به مراتب آسون تر از نوشتن باشه! خب چه جایی بهتر از اینجا برای تایپ کردن؟ :))
__________________________

"مردی به نام اُوه"
"A Man Called Ove"
نویسنده: فردریک بکمن
رمان
376 صفحه
امتیاز گودریدز: 4.4/5
نمره‌ی من: 10/10
لینک خرید آنلاین

ترجمه‌ی کتاب: خب من پارسال تو نمایشگاه کتاب دو نسخه از این کتاب رو چک کردم که یه ترجمه ی خوب پیدا کنم. و متاسفانه هیچ کدوم از اون دو انتشاراتی که کتابشون رو دیدم ترجمه ی خوبی نداشتن و واقعا خیلی سخت میشد با متنِ کتاب ارتباط برقرار کرد! تا اینکه چندماه قبل اتفاقی تو اینترنت یه ترجمه ی خوب از کتاب رو پیدا کردم. از نشرِ نون، ترجمه ی فرناز تیمورازف.
ترجمه ی خیلی روان و منسجمی بود، داستان خیلی آسون درک میشد، و اصطلاحات و کلماتی که استفاده شده بود کاملا مناسب و دلنشین بود. ظاهرا تو کار ترجمه یکی از دوستانِ سوئدی مترجم همکاری داشته که به نظرم خیلی به تمیز بودنِ این ترجمه کمک کرده!
10/10

خلاصه‌ی داستان:

"اُوه" پیرمردی تنها و غمگین است که تنها در خانه اش زندگی میکند. شخصیتِ عجیبی دارد! عاشق "ساختمان و تعمیرات و ماشین" است، و اصلا نمیتواند گُل ها و گربه ها را درک کند. درست برعکسِ سونیا، همسرش، که دیگر پیشِ اُوه نیست.

در کودکی، اُوه تنها با پدرش زندگی میکند. پدرش یک مردِ پایبند به اصول، زحمتکش، بااخلاق و منضبط است که فکر میکند "هرکسی وظیفه دارد مسئولیت های خودش را به درستی انجام دهد تا دنیا جای قابل تحمل و خوبی باشد." اُوه و پدرش در یک ایستگاه قطار کار میکنند. صبح زود از خانه بیرون میروند و تا شب کار میکنند و شب که به خانه برمیگردند، سوسیس و سیب زمینی میخورند.
چندسال بعد، پدرِ اُوه در یه حادثه ی راه آهن از دنیا میرود و اُوه با آن چیز هایی که از پدرش یاد گرفته است، تصمیم میگیرد یک انسانِ مستقل و بااخلاق باشد که همیشه به "ضابطه" ها پایبند می ماند! اُوه هم مثل پدرش در آن ایستگاهِ راه آهن کار میکند و به قوانین پایبند است و شب ها سوسیس و سیب زمینی میخورد و "ساب" سوار میشود!
تا اینکه یه روز در ایستگاه قطار، با دختر جوانی آشنا میشود که "کفش های قرمز پوشیده بود و یک کلیپس بزرگ زردرنگ به سرش زده بود و یک سنجاق سینه ی طلایی روی سینه اش داشت که اشعه ی خورشید را که از پنجره ی قطار به داخل میتابید منعکس میکرد." و این تازه شروعِ زندگی اُوه است! همانطور که "هیچ کس هرگز از اُوه نپرسید زندگی اش تا قبل از اینکه آن دختر را ملاقات کند چگونه بود. ولی اگر کسی هم این سوال را میکرد، اُوه پاسخ میداد که اصلا زندگی نبود!"
اُوه باخجالت کنارِ دختر در قطار مینشیند و به کتاب هایی که کنارِ دختر چیده شده اند زل میزند. دخترِ زیبایی است! همیشه لبخند به لب دارد و با صمیمیت و انرژی است. دوست دارد که درمورد کتاب هایش حرف بزند و برای آدم هایی مثل اُوه که چیزی از آن کتاب ها نمیدانند، با شوق و هیجان توضیح دهد که چقدر عاشقِ کتاب است!
اُوه شب که به خانه میرود، درموردِ آن دخترِ جوان و کتاب هایش فکر میکند. "اُوه وقتی سونیا را میدید احساس میکرد کسی با لگد به سینه اش ضربه میزند!" حالا اُوه دقیقا نمیداند چه باید کند. به دخترِ جوان میگوید که سرباز است و هرروز به کمپ نظامی میرود و عصرها ساعت 7 از کمپ برمیگردد. ولی خب، کدام سرباز است که ساعت 7 عصرِ هرروز به خانه اش برگردد؟ پس اُوه آرزو میکند که دختر چیزی از کمپ های نظامی نداند! چند هفته میگذرد و یک روز دختر جوان به اُوه میگوید "منو برای شام به یه رستوران دعوت کن!" و اُوه، عصرِ روز بعد، با یک دسته گلِ صورتی جلوی سونیا در رستوران مینشیند و درمورد "ساختمان و خانه" با او حرف میزند. سونیا درمورد کتاب هایش با اُوه صبحت میکند و اُوه در تمامِ مدتی که دختر در حالِ حرف زدن است، بدون هیچ حرفی به او زل میزند و با دقت به حرف هایش گوش میدهد.
اُوه نمیتواند درک کند که چرا دختری مثل سونیا با او اینطور خوش رفتار و مهربانانه برخورد میکند. "مردم همیشه میگفتند اُوه و زنش مثل شب و روز هستند. اُوه خوب میدانست که شب بود، ولی به این موضوع اهمیت نمیداد. با این حال، وقتی کسی این حرف را میزد زنش خیلی خوشش می آمد، چون با صدای بلند میخندید و میگفت مردم تنها به این دلیل میگویند اُوه شب است که آنقدر خسیس است که خورشیدش را روشن نمیکند! اُوه هیچ وقت نفهمید چرا زنش او را انتخاب کرد. زنش فقط عاشق چیزهای انتزاعی بود، کتاب، موسیقی و لغات عجیب غریب. اُوه یک مرد غیرانتزاعی بود. از پیچ گوشتی و فیلتر روغن خوشش می آمد. کل زندگی اش دست در جیب راه میرفت. زنش میرقصید. یک بار که از زنش پرسید چرا همیشه اینقدر شاد است، زنش پاسخ داد: یک پرتوی آفتاب کافی است برای تابناکیِ ظلمت!"

سال ها بعد، اُوه پیرمردی افسرده و تنهاست. هنوز "منضبط و پایبند به اصول" است، میخواهد کارش را به خوبی انجام دهد، روی نظم و درستیِ کار ها حساس است، و سعی میکند خودش را بُکشد تا بتواند پس از سال ها سونیا را ببیند. دلش برای او تنگ شده است. راستَش سونیا تنها کسی بود که در کلِ این دنیا میتوانست زبانِ اُوه را بفهمد. حالا که او نیست، دنیا جای اعصاب خوردکنی برای اُوه است!

حالا اُوه هرهفته با یک دسته گلِ صورتی به قبرستان میرود، کنار سنگ قبر سونیا مینشیند، و به او میگوید که چقدر دلش برای او تنگ شده است.
این چیزی که نوشتم، صرفا شاید محتوای سه چهار صفحه از کتاب باشه. داستانِ خوبِ اصلی، خیلی گسترده تر و متفاوت تر از چیزی هست که گفتم و به اندازه ای غنی و پرمحتوا هست که نشه خلاصه ـش کرد! کتاب پر از شخصیت ها، تعامل ها، اتفاقات و دیالوگ های قشنگیه که واقعا حیفه "خلاصه" ـشون کرد. این به اصطلاح "خلاصه ی داستان" که نوشتم، شاید حکمِ یه تریلر رو داشته باشه برای کتاب فقط. سعی هم کردم فقط به 100 صفحه ی اولِ کتاب اشاره کنم. حتی اینکه درمورد سونیا حرف زدم دلیل نمیشه حولِ رابطه ی اُوه و سونیا بچرخه کتاب. راستش "اُوه و سونیا" صرفا یکی از ده ها تعاملِ قشنگیه که تو کتاب نشون داده شده. و شاید چون بیشتر از بقیه ی تعامل ها دوسش داشتم درموردش حرف زدم!

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
خب من خیلی وقت بود دلم میخواست کتابی بخونم که فارغ از زرق و برق های ادبی و زیبای کلیشه ای، بتونه افکار و احساساتِ متفاوت و ملموسی رو بهم معرفی کنه که علاوه بر لذت بردن ازش، بتونم با چندتا زاویه ی دیدِ جدید و چند مجموعه تفکراتِ جدید هم آشنا شم.
"مردی به نام اُوه" یکی از پربار ترین کتاب هاییه که تا حالا خوندم و به نظرم ارزشِ این حجم نقد مثبت و استقبالی که ازش شده رو داره!
برام جالبه که بَکمن ـی که 38 سال بیشتر سن نداره، چطور تونسته اینقدر ظریف و دوست داشتنی پیرمرد بداخلاق و خشکی مثل اُوه رو توصیف کنه. تک تکِ حرف هایی که اُوه میزنه و همه ی کارهایی که انجام میده کاملا قابل درک هستن و خیلی خوب میشه با احساساتِ اُوه ارتباط برقرار کرد. یه پیرمردِ بداخلاق که عاشقانه همسرش رو دوست داشته و از وقتی که از دستش داده، تنها قشنگیِ دنیا از چشمش محو شده و حالا تبدیل شده به یه آدم غمگین و سرد که از گربه ها بدش میاد و به بچه ها روی خوش نشون نمیده و دوست داره فقط بمیره تا بتونه بازم با همسرش باشه! تا اینکه یه همسایه ی جدید به محله نقل مکان میکنه و اون زنِ کلّه شق و شوهرِ مغزفندقی ـش، طوری زندگیِ اُوه رو عوض میکنن که تبدیل میشه به دوست داشتنی ترین پیرمردِ دنیا.
روندِ داستان خیلی روان و جذابه به نظرم. یعنی کتاب خیلی ملایم جلو میره و جایی نیست که حوصله ی آدم سر بره یا به گنگیِ خاصی بربخوره و از خوندنِ کتاب سرد بشه. خیلی راحت میشه روی شخصیت و زندگیِ اُوه سوار شد و همراه با فکرها و احساساتی که براش پیش میاد از روندِ داستان لذت برد.
هیچ پرگویی و بخشِ اضافه ای هم تو داستان ندیدم و به جرئت میتونم بگم از تک تکِ صفحه هایی که خوندم لذت بردم و جمله ای نبود که بعد از خوندنش احساس نکنم "دارم کتابِ خیلی خوبی میخونم!".
از نظرِ نوع نگارش و انسجام، "مردی به نام اُوه" واقعا کتاب فوق العاده ای ـه به نظرم. مسائل و افکار بدون هیچ پیچیدگیِ اعصاب خورد کنی بیان میشن. من به شخصه خیلی خوب تونستم با لحنِ ساده و قشنگی که کتاب مسائل رو بیان میکرد ارتباط برقرار کنم. فکرها و عواطفِ یه پیرمرد بداخلاق و سرد مثل اُوه، طوری بیان شدن که میشه تک تکشون رو خیلی راحت لمس کرد و تحت تاثیرِ احساساتِ اُوه قرار گرفت! عشقی که اُوه به سونیا داره، صمیمیتی که بین اُوه و رفیقِ چندده ساله ـش رونه هست، حسِ پدرانه و قشنگی که بین اُوه و پروانه به وجود میاد، محبتِ پدربزرگانه ای که آدریان در اُوه بیدار میکنه، و تک تکِ تعاملات و احساسات زیبای دیگه ای که اُوه با بقیه داره رو دوست داشتم!
حتی فارغ از عواطف و احساساتِ یه پیرمرد تنهای غمگین که اینقدر زیبا بیان شده، فکرهای اُوه واقعا قابل تأمل هستن به نظرم. طوری که به زندگی نگاه میکنه، اون تفکراتی که درمورد دنیا و آدم ها داره، اصولِ اخلاقیِ جالب و دوست داشتنی ای که بهشون پایبنده، تک تک ـشون باارزش هستن و میشه برای همه ی حرف هایی که اُوه میزنه مکث کرد و درموردشون فکر کرد!

خلاصه که خیلی برام دوست داشتنی، ماندگار و خوب بود. تاپ تِن و اینا.
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #3

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"کشتنِ مرغ مینا"
"To Kill a Mocking Bird"

نویسنده: هارپر لی
رمان
414 صفحه
امتیاز گودریدز: 4.3/5
نمره‌ی من: 9/10
لینک خرید آنلاین

ترجمه‌ی کتاب: نسخه ای که من خوندم، ترجمه ی فخرالدین میررمضانی از انتشاراتِ امیرکبیر بود. برگردانِ امروزی و ملموسی داشت و خیلی راحت تونستم متن رو درک کنم و باهاش ارتباط برقرار کنم. از نظر دستوری هیچ اشکالی به چشمم نخورد و حتی درمورد نشانه های نگارشی هم مترجم دقیق و حساب شده کار کرده بود. لحنِ متن به صورتِ گفتاری و عامیانه ترجمه شده بود که داستان رو خیلی روان تر و جذّاب تر روایت میکرد. از کلمات و جمله بندی های خوبی هم استفاده شده بود. یعنی صرفا خوندنِ متن هم میتونه از نظرِ ادبی لذت بخش و قشنگ باشه!
درکل راضی بودم از ترجمه.
10/10

خلاصه‌ی داستان:

داستان از زبانِ دختربچه ای به اسمِ جین لوئیز(اسکات) روایت میشود. خانواده ی 3 نفره ی فینچ، یعنی اسکات و برادرش جیم(که 5 سال از اسکات بزرگتر است) و پدرشان آتیکوس، در شهر کوچکِ می کمب در ایالت آلاباما به همراهِ ندیمه ی سیاهپوستِ مهربان و محبوبشان کالپورنیا زندگی میکنند. آتیکوس یک وکیل دادگستری، و پدری مهربان و مقیّد به اصول اخلاقی هست که همواره سعی میکند به شکلی فرزندان خود را تربیت کند که هیچ گاه از مسیرِ راست خارج نشوند و زندگیِ "اخلاق مدار و متعهّد"ی داشته باشند!
در می کمبِ دهه ی 40، هنوز تعصّباتِ نژادی و خانوادگی، به شکلِ عمیقی در سبک زندگی مردم نفوذ کرده است. همه ی مردم میدانند که والتر ها "دوست ندارند به کسی بدهی داشته باشند حتی اگر شب ها گرسنه بخوابند" و یوئل ها "هیچ وقت از آن زباله دانیِ حاشیه ی شهر خارج نمیشوند و زندگیِ دهاتی خود را ادامه خواهند داد" و بالاخره سیاه پوست ها، "یک روده ی راست در شکمشان نیست!"
آن آدم هایی که غیر از این فکر میکنند هم به اسمِ "رفیقِ کاکاسیاه ها" نام برده میشوند و تحقیر میشوند و "مایه ی شرمِ خانواده های خود" تلقّی میشوند. آتیکوس فینچ، یکی از همین آدم هاست که فکر میکنند "تنها 1 دسته آدم وجود داره: آدم ها!"
در یک تابستانِ گرم و پرحادثه، آتیکوس وکالتِ جوانی سیاه پوست به اسمِ تام رابینسون را برعهده میگیرد که به اتهامِ تجاوز به دختری "سفید پوست" محاکمه میشود. و این دفاعیه، سرآغازی است بر ماه ها کشش و درگیری برای خانواده ی فینچ و مردمِ شهر می کمب. و درمقیاسِ بزرگتر، تلنگری بیدارکننده برای وجدانِ تمامِ بشریّت!

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
الف) خب چیزی که قبل از هرچیز درمورد این داستان تو ذهنم دارم، "نوعِ" هیجان و جذابیتی ـه که داره! جنایی نیست، محتوای رمانتیکی نداره، و تقریبا هیچ حادثه ی غافل گیر کننده و هیجان انگیزی تو داستان به چشم نمیاد. (به جز چندمورد انگشت شمار مثلِ محاکمه ی تام تو دادگاه)
هیجانی که داستان داره، مدیونِ نگاه معصومانه و ناآگاهِ اسکات نسبت به دنیاست به نظرم. این دختربچه ی 7 ساله به عنوانِ راوی داستان، به اندازه ای ساده و دوست داشتنی به مسائل نگاه میکنه که موقع خوندنِ رمان، بارها از خودم پرسیدم که "چرا خودم از این زاویه نگاه نکرده بودم؟" و بعد به شکلِ حیرت زده و رضایتمندانه ای به روایتِ این کتاب آفرین گفتم!
راستش فکر میکنم هارپر لی به طورِ خیلی خوب و قابل تحسینی، ساده ترین و درعینِ حال مهم ترین مسائل اخلاقی و انسانی رو از دیدگاهِ اسکات توضیح داده. و جوری درمورد این موضوعات صحبت کرده، که حقیقتا "تلنگر و گوشزدهای اخلاقی" از همه جای کتاب میباره! سوال های هوشمندانه و جالبی که اسکات از آتیکوس میپرسه، و جواب های ساده و درعینِ حال عمیقی که آتیکوس به دخترش میده، واقعا فراتر از یه سری دیالوگِ کلیشه ای و تکراری هستن. هر نصیحتی که آتیکوس به بچه هاش میکنه و هر مکالمه ای که بین شخصیت ها شکل میگیره، به تنهایی تواناییِ این رو دارن که همه ی چارچوب ها و دیدگاه های آدم نسبت به مسائلِ اخلاقی رو تحت تاثیر قرار بدن!
اینکه آتیکوس چقدر نسبت به اصولِ خودش متعهّده و چطور تلاش میکنه زندگیِ خودش رو براساسِ اخلاقیات و دُرُستی ها بنا کنه، واقعا قابل تحسین و دوست داشتنی ـه. و زمانی که ماجرای تام رابینسون واردِ زندگی آتیکوس فینچ میشه و اصول و معیارهاش رو به چالش میکشه، خیلی خوب میتونیم هیجان و جذابیتی که این داستان داره رو احساس کنیم!
ب) نمیدونم دلیلِ اینکه اینقدر تو دنیای داستان فرو رفتم چی بود. ولی حدس میزنم به خاطر این باشه که تقریبا شیفته ی سبک زندگی و فرهنگِ آمریکایی هستم! همینکه داستان شروع شد و اسکات شروع کرد به توصیفِ شهر می کمب، همسایه ها، مدرسه، تاریخِ آلاباما، تعطیلاتِ تابستانی، بازیای کودکانه، ماجرای تام رابینسون و مردمِ شهر، من به شکلِ عجیبی تو داستان غرق شدم. دُرُست مثل اینکه دارم فیلم موردعلاقه ـم رو نگاه میکنم!
راستش وقتی که به اواخرِ داستان نزدیک میشدم، یه ناراحتیِ مبهمی رو تو خودم احساس کردم. انگار دلم نمیخواد از اسکات و آتیکوس و جیم و کالپورنیا و می کمب و همه ی عناصرِ دیگه ی داستان جدا شم. به اندازه ای این شخصیت ها واسم ملموس و نزدیک تصویرسازی شده بودن، که خودم رو جزوی از داستان میدونستم و جدا شدن از این روایت، مثل این بود که یکی از دنیاهایی که توش زندگی میکنم یهو بسته شه!
و خب این ارتباطی که با داستان برقرار کردم خیلی واسم ماندگار خواهد بود قطعا.

+سال 1962 یه فیلم سینمایی هم براساس این داستان ساخته شده که امتیاز IMDB ـش 8.3 و نمره Rotten Tomatoes ـش 93% هست و به نظر کارِ قوی و خوبی میاد!
++شِت کتاب چقدر گرون شده! من کتابم رو دو سال پیش گرفتم 18هزار. الان 55هزار شده :))
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #4

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"رازِ داوینچی"
"The Da Vinci Code"
نویسنده: دن براون
رمان
462 صفحه
امتیاز گودریدز: 3.8/5
نمره‌ی من: 7/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب: نسخه‌ی انتشاراتِ تندیس رو خوندم که مترجمش حسین شهرابی بود. متنِ روان و قابل قبولی داشت، ولی میتونست بهتر باشه!
یکی از مشکلاتی که این ترجمه داره، بیش از حد ادبیاتی بودنِ بعضی کلماته. خب کتاب محتوای ادبیِ خاصی نداره و بیشتر یه رمانِ جنایی-پلیسی ـه. وقتی دارم رمانی با این محتوا میخونم، انتظار دارم کلمات و عباراتی که استفاده شده هم به همین قالب نزدیک باشه. نه این‌که احساس کنم دارم شعر حافظ میخونم!
یه مشکلِ دیگه، روحیه‌ی ناسیونالیستیِ اعصاب‌خردکنِ مترجم هست که هرچند صفحه یک بار گُل میکنه. تقریبا برای هر مفهومِ رنسانسی و کلیسایی ای که تو رمان مطرح میشه، نویسنده یه پانوشتِ طولانی و بی‌ربط نوشته و یه مسئله‌ی ایرانی-اسلامی رو توضیح داده! خب این قضیه ذاتا نمیتونه مشکل‌ساز باشه. چون پانوشت هست و میتونم نخونم! ولی مشکل این‌جاست که من برای فهمیدنِ اطلاعات بیشتر و توضیحاتِ تکمیلی درمورد اون مفهومِ مسیحی-کلیسایی به پانوشت مراجعه میکنم، و با یه متنِ بی‌ربط و بی‌فایده‌ی ایرانی-اسلامی مواجه میشم!
اگه از این دو تا مشکل فاکتور بگیریم، در کل ترجمه‌ی خوبی داشت. turbulence های روایت رو خیلی خوب میشه درک کرد و هیجانی که باید به خواننده القا شه، به شکلِ کامل منتقل میشه.
8/10

خلاصه‌ی داستان:

[از پشت جلدِ کتاب:]
"اگر بمیرم، حقیقت از دست می رود... باید این راز را به کسی بسپارم!"
رابرت لنگدان، استاد نمادشناسی و تاریخ، برای سخنرانی به پاریس رفته که پلیس برای مشاوره دربارهی قتلی مرموز به سراغش می آید. رییسِ موزهی لوور در موزه به قتل رسیده و جسدش در وضعیتِ عجیب و ترسناکی قرار گرفته است. در کنارِ جسد، معماهایی گیج کننده نوشته شده که پلیس تصور می کند پرده از رازِ قتلِ او برمی دارد و لنگدان باید در رمزگشایی از آن ها به پلیس کمک کند.
در این بین، رمزشناسِ فرانسوی، سوفی نُوو، به لنگدان ملحق می شود و همراه با هم می فهمند که تمامِ این رازها به نحوی با نقاشی ها و یادداشت های لئوناردو داوینچی مرتبط است. اما درعین حال پای رازی تاریخی در میان است، رازی که گویا می تواند جهان را زیر و زبر کند و باعث شود تا تاریخ را از نو بنویسند!
متأسفانه، فرقه ی مذهبیِ تندرویی هم همزمان به دنبالِ دستیابی به این اسرار است که از کشتن ابا ندارد. اگر لنگدان و نوو نتوانند معماها را حل کنند، حقیقتِ بزرگِ تاریخی یا تا ابد از دست می رود یا به دستِ کسانی می افتد که می خواهند نابودش کنند...

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
خب چندان کتابِ سنگین و پرباری نیست که بتونم زیاد درموردش صحبت کنم. هدفم از خوندنِ این کتاب بیشتر یه تفریحِ سبک و استراحت‌طور بود و تقریبا به چیزی که میخواستم رسیدم. ولی میتونم بگم:
به نظرم کتاب یه نمونه‌ی قوی از رمان‌های جنایی-پلیسی محسوب میشه. پر از معما و سورپرایز و هیجان!
معلومه که دن براون واقعا روی کتابش کار کرده. معماها و سایفرهایی که تو رمان هست، به شکلِ عجیب و قابل تحسینی جذاب و حرفه ای طرح شده‌ن. همه‌ی معماهایی که تو روندِ داستان مطرح میشه پر از خلاقیت و هوشمندی ـه. یعنی بحث کارآگاهیِ داستان کاملا از کلیشه های قابلِ پیش‌بینی و تکراری فاصله داره و تک تکِ معماها میتونه خواننده رو شگفت‌زده کنه. از این جهت واقعا رمانِ برجسته و قدرتمندی ـه و میتونم بگم اگه از عناصرِ دیگه‌ی داستان فاکتور بگیریم و فقط بحثِ معماها رو در نظر داشته باشیم، راز داوینچی شاید بتونه حتی هم‌پایه‌ی کتاب‌های شرلوک هولمزِ آرتور کانل دویل باشه!
روایتِ داستان هم هیجانِ بالایی داره. من شخصا با این‌که قبلا داستانِ کتاب تا حدی واسم اسپویل شده بود، هرچقدر که جلوتر میرفتم مشتاق‌تر میشدم تا بخش‌های بعدی رو بخونم و ببینم چه اتفاقی قراره بیفته.

یه پوینتِ منفی‌ای که رمان داشت، پایانِ نه‌چندان جذابش بود.
به نظرم از یه داستانِ جنایی و معمایی انتظار میره که هیچ‌وقت اون gap هایی که داخلش هست رو پُر نکنه! یعنی هیچ وقت نباید به نقطه ای برسه که "همه"ی مسائل آشکار شده باشن. درواقع خواننده باید همیشه برای اتفاقاتِ جدید و سورپرایزکننده انتظار بکشه و هیجانِ بخش‌های بعدیِ روایت رو داشته باشه. حتی اگه به قیمتِ "پایان‌باز بودنِ رمان" تموم شه!
در کل میخوام بگم دن براون میتونست خیلی قشنگ‌تر و هیجان‌انگیزتر، و البته معمایی‌تر و مرموزتر کتاب رو تموم کنه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"اتاق شماره‌ی 6"
"Ward No. 6"

نویسنده: آنتون چخوف
داستان کوتاه
81 صفحه
امتیاز گودریدز: 4.3/5
نمره‌ی من: 10/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب: خب به نظرم یکی از رسا ترین ترجمه‌هایی بود که تا الآن خوندم! با این‌که متن اصلیِ کتاب رو ندیدم، ولی احساس میکنم که ترجمه‌ی کاظم انصاری(انتشارات امیرکبیر) برگردانِ خیلی کامل و خوبی از نسخه‌ی اصلیه. منظورم اینه که خب من هیچ جایی از کتاب احساس نکردم که متن مبهم یا بد ترجمه شده!
محتوای ادبیِ کتاب حفظ شده، جمله‌بندی و ساختارِ روانی داره، از کلماتِ قشنگ و مناسبی استفاده شده، و واقعا فکر میکنم که مترجم فکر‌ها و ایده‌هایی که چخوف داشته رو خیلی خوب تونسته به فارسی ترجمه کنه. در کل از این ترجمه خیلی راضی بودم.
10/10

خلاصه‌ی داستان:
بیمارستانِ شهر، عمارتی کثیف و افسرده در حاشیه‌ی شهر است که هیچ توجهی به آن نمی‌شود. ساختمانی قدیمی و تقریباً مخروبه، که منظره‌ی پنجره‌هایش فقط یک زندانِ ترسناک و یک دشتِ خالی‌ست. در اتاق شماره‌ی 6 این بیمارستان، 5 بیمار روانی بستری هستند که هر کدام داستان زندگی خودشان را دارند. و از میان این 5 نفر، شاید "ایوان دمیتریچ" جالب‌ترین فکرها را داشته باشد! مردی اندیشمند از طبقه‌ی تحصیل‌کرده‌ی جامعه که به جنونِ ترس مبتلاست و هر لحظه به این فکر میکند که "نکند پاسبانِ شهر، من را به خاطر جرمی که مرتکب نشده‌ام دستگیر کند؟" و همواره از ترس به خود میلرزد و به همه کس شک دارد.
پزشک اصلی بیمارستان، "آندره‌ یفی‌میچ"، مردی اخلاق‌مدار از طبقه‌ی بالای جامعه است که رفتارهای متناقضش، نفرت بیماران را جلب کرده است. در مکالماتش با همه مودب است، ولی در ذهن خود از همه‌ی مردم شهر انزجار دارد و آن ها را یک گروهِ مبتذل و سطح‌پایین می داند. با بیماران با مهربانی رفتار میکند، ولی وقتی که بیماری به او شکایتِ پاسبانِ بیمارستان را میکند و میگوید که او اموال بیماران را میدزدد و آن ها را کتک میزند، کاری نمیکند و میگوید "حتما سوءتفاهمی پیش آمده است" و نتیجه این میشود که بیمارانی مثل "ایوان دمیتریچ" با خود فکر میکنند که "دکترِ بیمارستان، خونِ بیماران را در شیشه میکند و فردی ظالم و بی‌وجدان است".
"آندره یفی‌میچ" آدمِ بدی نیست. فقط نمیتواند با قاطعیت رفتار کند! و همواره با آشپز و پاسبان و پرستاران به نرمی برخورد میکند و نمیتواند اعتراضی به رفتارهای کثیفِ آن‌ها کند. چه برسد به تنبیه و مجازات.
یک روز برحسبِ اتفاق، دکتر بعد از مدت‌ها سری به اتاق شماره 6 میزند. شروع میکند به صحبت کردن با ایوان دمیتریچ، و به این فکر میکند که "چرا دانا ترین فردِ این شهر، در بخش بیماران روانی بیمارستان بستری است؟". ایوان دمیتریچ به اندازه‌‌ای دکتر را با افکار و سخنانِ عمیق و فیلسوفانه‌ی خود تحت تاثیر قرار میدهد، که از آن روز به بعد، آندره یفی‌میچ هرروز به اتاق شماره‌ی 6 میرود و به مباحثه با او مینشیند و به افکارِ او گوش میدهد و از این مسئله لذت میبرد که بالاخره در این شهر یک آدمِ متفکر پیدا کرده است.
پس از مدتی، پرستاران و پزشکانِ دیگر بیمارستان، به این فکر می افتند که "نکند آندره یفی‌میچ هم دیوانه شده است که با این بیمار روانی صحبت میکند؟" و با همین فکر، او را از سِمَتش برکنار میکنند و به مرخصی میفرستند. دکتر هرچقدر که سعی میکند دوستان و اطرافیانش را آگاه کند و به آن ها بفهماند که ایوان دمیتریچ تنها فردِ اندیشمند و سالم در شهر است، به او میگویند که "نگران نباش! به زودی مداوا خواهی شد!" و پس از چند ماه، او را در همان اتاق شماره 6 به عنوان بیمار روانی بستری میکنند.
و اینجاست که آندره یفی‌میچ با شرایط واقعیِ بیمارستانی که سال‌ها مدیرش بود مواجه می‌شود. بالاخره با روی خشن و زشتِ بیمارستان رو‌به‌رو می‌شود! کتک میخورد، تحقیر میشود، و هر بار که سعی میکند با منطق صحبت کند، برچسبِ "دیوانه" میخورد و به زور در تختش خوابانده میشود. و مدتی بعد، در همان اتاق سکته میکند و از دنیا میرود.

"آن وقت همه چیز از نظرش ناپدید شد و آندره یفی‌میچ برای ابد خود را فراموش کرد."

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
الف) خب چیزی که بیشتر از هرچیز به چشم میاد، توصیفِ دقیق جزئیاته! طبیعتا یکی از بارزترین ویژگی‌های ادبیات روس، همین توصیف کردن‌های ظریف و ریزبینانه‌ست. به علاوه‌ی اینکه احساس میکنم طبع نمایش‌نامه‌نویسیِ چخوف اینجا خودش رو به خوبی نشون داده و متنِ ظریفِ داستان، بیشتر شبیهِ یه نمایش‎‌نامه‌ست تا داستان کوتاه!
این توصیف های دقیق، صرفا مربوط به مسائلِ ظاهری نیست. بلکه تقریبا برای هر عنصری که توی داستان هست، میتونیم یه سری شرح دادن ها و توصیفاتِ ظریف و جزئی ببینیم. حالت‌های رفتاری، ویژگی‌های ظاهری، و حتی سیستم‌های فکری و اعتقادی، برای همه‌ی اشخاص و مکان‌ها به زیبایی توصیف شدن!
منظورم اینه که این داستان بیشتر از اینکه دنبالِ روایت‌سازی و ماجرا باشه، به توصیفِ افراد و شرح حال اونا میپردازه. اینکه چه زندگی‌ای داشتن و دارن، چه تفکراتی در ذهنشون هست، چه ارتباطی با آدم‌ها دارن، و از این دست جزئیات.
تو "اتاق شماره‌ی 6"، چخوف به شکلِ محکم و قدرتمندی جزئیات رو شرح میده و به نظرم این "توصیف‌"ها بدنه‌ی اصلیِ داستان رو شکل میدن. شخصا از این ویژگی خیلی خوشم اومد و فکر میکنم که زیباییِ متن کتاب، به همین‌نوعِ نوشتن وابسته‌ست.
ب) این اثرِ چخوف، صرفا یه داستان‌گوییِ ساده نیست. بلکه یه نثرِ ادبیِ قویه که پر شده از جملات قصارِ زیبا و فکرهای عمیق و چالش‌برانگیز. خوندنِ تفکراتِ ایوان دمیتریچ و آندره یفی‌میچ، برای من جذابیتِ خیلی زیادی داشت. حرف‌هایی که میزدن و اعتقاداتی که داشتن، فارغ از هر کلیشه‌ی فلسفیِ تکراری و کسل‌کننده‌ای بود و هر بار دوست داشتم که حداقل چند ثانیه برای هر کدوم از مکالماتشون وقت بذارم و درموردش فکر کنم. و به نظرم این متنِ قوی و این فکرهای عمیق، هیجانِ خاصی به داستان اضافه کرده بود.
داستان 81 صفحه بیشتر نیست، ولی به اندازه‎‌ای غنی و پربار و پر از جزئیات و پر از فکرهای عمیق و چالش‌برانگیزه و به اندازه‌ای ادبیاتِ منسجم و قدرتمندی داره، که به اندازه‌ی یه رمانِ 300-400صفحه‌ای به زمان و انرژی و تمرکز نیاز داره و میشه تو روایتش غرق شد.
خلاصه اینکه خیلی از داستان لذت بردم و جذابیتِ زیادی برای من داشت! و دوست دارم که بعداً اگه وقت کنم، این کتاب رو یه‌بار دیگه هم بخونم.
+++
آندره یفی‌میچ گفت: میان اتاقِ گرم و راحت و این اتاق به هیچ‌وجه تفاوتی نیست. آرامش و خشنودی و رضایتِ بشر در خارج نیست، بلکه در خودِ اوست!
- یعنی چطور؟
- یعنی انسانِ معمولی، نیکی و بدیِ زندگانی را از خارج، یعنی کالسکه و اتاقِ گرم و راحت انتظار می‌کشد امّا انسانِ فهمیده و متفکّر، نیکی و بدی را از خود می‌داند.
- بروید و این نظریه‌ی فلسفی را در یونان که هوایش گرم است و در همه‌ی نقاطش بوی نارنج شنیده می‌شود تعلیم دهید! این فلسفه با آب و هوای اینجا سازگار نیست. به یاد ندارم با چه کسی راجع به دیوژن حرف زدم، شما بودید؟
- آری! دیشب درباره‌ی او با من صحبت کردید.
- دیوژن به اتاقِ راحت و جای گرم احتیاج نداشت زیرا وضع کشورش طوری بود که بدون این‌ها هم گرم و راحت بود، در خمره‌ای می‌نشست و زردآلو یا زیتون می‌خورد. امّا اگر او را به روسیه می‌فرستادند، در آنجا نه در ماه دسامبر، بلکه در ماه مِی هم به جستجوی اتاق می‌رفت و حتماً از سرما یخ می‌بست و زندگانیِ او ناگوار می‌شد!
در خانه تمامِ آن روز را از اندیشه‌ی آن سربازانِ مسلّح و زندانیان بیرون نمی‌رفت و این نگرانیِ روحیِ نامعلوم مانع آن بود که فکرش را متمرکز کند و به مطالعه پردازد. وقتی که شب فرا رسید و هوا تاریک شد، چراغ را روشن نکرد. تمام شب بیدار بود و این فکر آزارش می‌داد که مبادا او را توقیف کنند و زنجیر به پایش نهند و به زندان ببرند.

به هیچ وجه خود را گناهکار نمی‌پنداشت و مطمئن بود که در آینده هم هرگز به آدمکشی و دزدی و جنایت دست نخواهد زد. اما راستی مگر ممکن نیست که کسی بی اراده و نادانسته مرتکبِ جنایتی شود؟ مگر ممکن است از بُهتان و افترای دروغ‌گویان و بالاخره از اشتباه و خطای دادگاه جلوگیری کرد؟ مگر قرن‌ها به تجربه نرسیده که فرار از فقر و بیچارگی و زندان امکان‌پذیر نیست؟ از طرف دیگر دادگاه‌ها با شرایط اجتماعی و مقررات و قوانینِ امروزه به سهولت مرتکب خطا و اشتباه می‌شوند. و چنانچه متهمی بی‌گناه محکوم شد، ابداً جای تعجب نیست. اشخاصی که مثل قاضی‌ها و ژاندارم‌ها و پاسبانان و دکترها مشاغلشان ایجاب میکند تا با شکنجه و زجر و بدبختی مردم سر و کار داشته باشند، آرام‌آرام از مشاهده‌ی شکنجه‌ها به حدی قسی‌القلب میشوند که حتی اگر هم میل داشته باشند و بخواهند، نمی‌توانند با مجرمین و ارباب رجوع جز به طور رسمی به طریق دیگر رفتار کنند. شاید در حقیقت با قصاب‌ها و سلاخ‌ها که گاوها و گوسفندان را می‌کُشند و به ریختنِ خون آنها اهمیت نمیدهند و از این عمل در دلشان رقّت و ترحّمی هم پیدا نمی‌شود، فرقی ندارند. قضّات با چنین رفتارِ بی‌رحمانه‌ی معمولی، برای محکوم کردنِ فرد بی‌گناه، از کلیه‌ی حقوق اجتماعی و حیاتی و سپردنِ او به دست دژخیمانِ زندان و محبوسانِ اعمال شاقّه، فقط به وقت و زمانِ کافی و مناسبی احتیاج دارند تا بتوانند مقرّرات و تشریفاتِ مبتذل و غلط را که فقط برای اجرای آن حقوق دریافت میکنند، رعایت و اجرا نمایند. وقتی هم که این مقرّرات و تشریفات رعایت شد دیگر کار تمام است. آن وقت مگر کسی قدرت دارد تا در این شهرِ کوچک و کثیفی که تا ایستگاه راه‌آهن دویست کیلومتر فاصله دارد دادخواهی کند و به جستجوی مدافع و پشتیبانی برود!
راستی وقتی که اجتماع همه‌گونه حق کشی و زورگویی را به عنوان اصل منطقی و مسلّم و ضروری قبول میکند و هر گونه عمل خیر و شفقّت‌آمیز مثل تبرئه‌ی محکومِ بی‌گناهی با کینه‌توزی و نارضایی مواجه میشود، دیگر اندیشه‌ی دادخواهی و حق‌جویی مضحک و خنده دار نیست؟
پس از جا برخاست و در حالی که با خشم به دکتر خیره شده بود، گفت: من فقط می‌دانم که خداوند مرا از خونِ گرم و اعصاب آفریده است. و اگر سلسله‌ی اعصاب و نسوج بدن من قابلیت ادامه‌ی حیات را داشته باشد باید در برابر هر تحریکی متاثر شود. من هم در مقابلِ هر اثر خارجی از خود عکس العمل نشان میدهم. درد را با ناله و فریاد و گریه جواب میدهم، پستی و بدجنسی را با تنفر و انزجار پاسخ می‌گویم و به عقیده‌ی من این عکس العمل ها را "زندگی" میگویند! هرچه ارگانیسم بدن پست‌تر و ساده‌تر باشد به همان اندازه حساسیتِ آن کمتر است و در برابر تاثیرات خارجی عکس العملِ ضعیف‌تری نشان میدهد. ولی برعکس، هرچه ارگانیسمِ بدن عالی‌تر و پیچیده‌تر باشد به همان اندازه در برابر تاثیراتِ خارجی حساس تر و شدید تر دفاع میکند!
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #6

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"کافکا در کرانه"
"Kafka on the Shore"

نویسنده: هاروکی موراکامی
رمان
608 صفحه
امتیاز گودریدز: 4.1/5
نمره‌ی من: 10/10
لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب: من ترجمه‌ی مهدی غبرائی از انتشارات نیلوفر رو خوندم. خیلی روان، زیبا، و ملموس بود. مترجم تا حدِ زیادی تلاش کرده بود که چیزی رو سانسور نکنه و یه برگردانِ خالص داشته باشه و خب تا حدودی من راضی بودم از این مسئله. یعنی بخشِ تقریباً کاملی از خلوصِ رمان رو تو ترجمه آورده به نظرم. کلمات و جمله‌بندی‌ها هم کاملاً مناسب بود.
10/10

خلاصه‌ی داستان:

دو روایتِ موازی:
کافکا تامورا، نوجوانی 15 ساله با تفکراتی عمیق، که از خانه فرار کرده و حالا با چالش‌های فکریِ خود درگیر است و سعی میکند که گذشته و حال و هویتِ خود را درک کند!
ناکاتا، پیرمردی تنها و کم‌هوش با درکی ابتدایی از جهانِ اطرافش، که می‌تواند با گربه‌ها حرف بزند و البته مسئولیتی سنگین بر عهده دارد که بر سرنوشتِ انسان‌های زیادی تاثیرگذار است.

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
چیزِ زیادی به ذهنم نمیرسه که درموردش بنویسم. به نظرم محتوای کتاب به اندازه‌ای قوی بود که شاید اگر بیام و چندتا پوینتِ مثبت ازش بگم کم‌لطفی به قدرتِ نویسنده باشه. تا یه بخشی از کتاب هر نکته‌ای که به ذهنم میرسید رو یادداشت میکردم، ولی بعد تصمیم گرفتم که این نوت برداشتن رو بذارم کنار و صرفاً از خوندنِ کتاب لذت ببرم. تصمیمِ خوبی بود!
رمانِ قوی و خاصی بود و از خوندنش لذت بردم. نقصِ خاصی هم تو ذهنم نیست واقعاً.

پ.ن: نوع نگارشی که کتاب داشت رو شاید بتونم به مرشد و مارگاریتا تشبیه‌ کنم. استعاره‌های ادبیِ زیاد، شیفت کردن بین یه اتمسفرِ رئال و سوررئال که به نظرم جذابیتِ خیلی قشنگی به روایت میده، و روایت‌های موازیِ جدا از هم و در عینِ حال منسجم و به‌هم‌دوخته‌شده که نهایتاً همسو میشن.
و البته فکر میکنم کافکا تامورا یه نسخه‌ی ژاپنی از هولدن کالفیدِ ناتور دشت میتونه باشه که حالا تفکراتِ عمیق‌تری داره و اجازه میده افکارش با گستردگیِ بیشتری بروز پیدا کنه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"اتحادیه‌ی ابلهان"
"A Confederacy of Dunces"

نویسنده: جان کندی تول
رمان
467 صفحه
امتیاز گودریدز: 3.9/5
نمره‌ی من: 6/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب:
من تا حالا 3 تا ترجمه از پیمان خاکسار تو نشر چشمه خوندم و خب تو این کتاب‌ها حتی یک بار هم نشده احساس کنم که ترجمه کوچک‌ترین ایرادی داره! به شکلِ عجیبی ترجمه‌هاش روانه و خیلی راحت میشه با متن ارتباط برقرار کرد. متن هر جا که لازمه، ادبی و کاملاً با رعایت اصولِ دستور زبانه. و البته هر جا که لازمه، قلمِ مترجم عامیانه و گفتاریه! خب به نظرم این نوع ترجمه خصوصاً تو رمان‌های معاصر، خیلی جالب‌تر و مناسب‌تره. یعنی در عینِ اینکه ادبیات متن حفظ میشه، خیلی هم برای خواننده ملموس‌تر به نظر میاد و آسون‌تر میشه روایت رو درک کرد.
10/10

خلاصه‌ی داستان:

[از پشت جلدِ کتاب:]
ایگنیشس جی.رایلی، قهرمانِ کتاب، یک دن‌کیشوتِ امروزی است که وادار میشود از خلوتِ خود بیرون بیاید و با جامعه‌ای که از آن متنفر است رو‌به‌رو شود و به شیوه‌ی دیوانه‌‍وارِ خود با آن بستیزد.

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
(پیش از هرچیز، رمان کمدی محسوب میشه. یعنی تو دسته‌بندیِ کمدی قرارش دادن.)
الف) خب اول اینکه من وقتی داشتم کتاب رو میخوندم، 2 بار تصمیم گرفتم بیخیالش شم و بذارم کنار. چون تا اواسطِ کتاب، واقعاً به نظرم فاجعه بود! چرا؟ چون این کتابِ موسوم به "کمدی"، به شکلِ عجیبی خشک و بی‌مزه بود. به نظرم یه مسئله‌ای که باعث میشه "طنز" به وجود بیاد، تقابلِ منطق و حماقته. راستش من اولین بار بود که کتابی از دسته‌بندیِ کمدی خوندم، ولی خب مثالِ سینمایی‌ش زیاده. چارلی چاپلین، لورل و هاردی، نورمن ویزدام، و همه‌ی این طنزپردازهای معروف، نتیجه‌ی تعاملی هستن که حماقتِ آدم‌ها با دنیای منطقیِ بیرون داشته! و خب اتحادیه‌ی ابلهان، تا اواسطِ کتاب، تقریباً خالی از هر منطق و چیزِ قابل‌درکیه. "تماماً" حماقت و مسخرگیه. درواقع موقعیت‌هایی که میتونستن با یه برنامه‌ریزیِ خوب تبدیل به یه طنزِ قوی بشن، بیش از حد توی همدیگه فرو رفتن و این باعث شده "حماقت" تو کتاب یه مسئله‌ی عادی به نظر بیاد و هیچ طنزی به خواننده القا نشه.[تصور کنید که مثلاً شاهدِ اتفاقات یه اتاقِ 10 نفره هستید که هر 10 نفر فقط حرفای احمقانه میزنن و کارای مسخره انجام میدن. بعد تصور کنید 5 تا آدمِ عاقل هم واردِ اتاق میکنیم، و این 10 تا احمق با اون عاقل‌ها صحبت میکنن و کارای احمقانه رو روی این آدمای عاقل انجام میدن. خب به نظرتون کدوم موقعیت میتونه بامزه‌تر باشه؟ من که فکر میکنم موقعیتِ دوم!] درواقع نیمه‌ی اولِ کتاب، یه چرخه‌ی تکراری از اتفاقات و حرف‌های احمقانه‌ست که من هیچ ارتباطی باهاش برقرار نکردم و صرفاً میخوندم و جلو میرفتم. رفتارها و افکارِ احمقانه‌ی ایگنیشس، اینجا بیشتر "اعصاب‌خردکن" بود تا بامزه! شاید 4/10 بدم به این بخش از کتاب.
ولی از صفحه‌ی حدوداً 200 به بعد، کیفیتِ رمان مثلِ یه نمودار نمایی شروع کرد به بالا رفتن! چرا؟ چون شخصیت‌های عاقل و قابلِ درک واردِ روایت شدن. و زمانی که ایگنیشس با این آدم‌ها ارتباط برقرار کرد، اینجا دیگه رفتارهای احمقانه‌ش حکمِ طنز رو پیدا کردن. درواقع روایتِ کتاب برخلافِ نیمه‌ی اول که یه خطِ صاف و کسل‌کننده داشت، تو نیمه‌ی دوم turbulence پیدا کرد و منِ خواننده فرصت پیدا کردم تا تو رمان "طنز" ببینم. چرا؟ چون حماقت‌ها نسبت به عقلانیت "برجسته" شدن و چیزِ جالب و بامزه‌ای به نظر اومدن. از این نیمه لذت بردم و 10/10 میتونم بهش بدم.

ب) من اصلا نتونستم این حجم از انتقادِ مثبت که از کتاب شده رو درک کنم. مترجم درمورد کتاب نوشته "بسیاری از منتقدان اتحادیه‌ی ابلهان را بزرگ‌ترین رمان کمدی قرن می‌دانند." و خب برای من سوال پیش میاد که آیا واقعاً تو 100 سالِ اخیر هیچ کتاب کمدیِ بهتری از این رمان نوشته نشده؟ چون به نظرم اتحادیه‌ی ابلهان مصداقِ بارز pulp تو ادبیاته. یه کتابِ سطحی و روان که خیلی راحت میشه شروعش کرد و بدونِ هیچ فکری تمومش کرد و مطلقاًَ هیچ تاثیری ازش نگرفت و هیچ موضوعِ ماندگاری ازش به ذهن نسپرد! کتابِ بدی نیست، کتابِ خوبیه. ولی واقعاً "معمولی"ـه. شاید اگر مترجم این مطالب رو درموردش ننوشته بود، الان خیلی ازش تعریف و تمجید میکردم و میگفتم که خیلی خوب بود و الی آخر. ولی خب انتظارم از "بزرگ‌ترین رمان کمدی قرن" خیلی خیلی بیشتر از ایناست! بهتر بود این انتظار رو توی خواننده ایجاد نمیکرد. چون واقعاً در حدِ این انتظار نیست.
به علاوه‌‎ی اینکه مترجم ایگنیشس رو با دن‌کیشوت مقایسه کرده. و خب باز هم برای من سوال پیش میاد که واقعاً چطور میشه احمقِ جامعه‌ستیزِ پرخاشگری مثل ایگنیشس رو که صرفاً به خاطرِ صفات اخلاقیِ اعصاب‌خردکنش بامزه‌ست رو با دن‌کیشوتی مقایسه کنیم که یه نجیب‌زاده‌ی دوست‌داشتنی بود با کلی اصول اخلاقیِ جالب و افکارِ سنجیده. ایگنیشس صرفاً یه جامعه‌ستیزه و نه بیشتر. قرار نیست به هر کسی که مثلِ دن‌کیشوت "صحبت میکنه" همچین تشبیهی رو نسبت بدیم!

ج) اگر از نیمه‌ی اول کتاب فاکتور بگیرم، رمانِ خوبی بود و از طنزش واقعاً لذت بردم. ولی خب به نظرم خیلی "معمولی" بود و احتمالاً هیچ چیزی جز این یادم نمونه که ایگنیشس یه جامعه‌ستیزِ بامزه بود که رفتارهای اعصاب‌خردکنی داشت. همین و بس.
______________________________________________
نامربوط:
+به نظرم کتابای نشر چشمه اصلاً قیمتِ معقولی ندارن و خب من هر بار که یه کتاب از این انتشارات میخونم، عذاب وجدان دارم که ای بابا چرا بدخرجی کردم! ((:
++کاغذش بوی خیلی خوب و جالبی داره البته ((:
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"کتاب‌دزد"
"The Book Thief"

نویسنده: مارکوس زوساک
رمان
575 صفحه
امتیاز گودریدز: 4.4/5
نمره‌ی من: 10/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب:
کارِ مرضیه خسروی از انتشارات نگاه رو خوندم. و خب چیزِ خاصی به ذهنم نمیرسه. به نظرم ترجمه‌ش کاملاً گویا و بی‌نقص بود!
10/10

خلاصه‌ی داستان:

[از پشت جلدِ کتاب:]
کتاب‌دزد داستانی تکان‌دهنده و بسیار شگفت‌آور از جنگ است. جنگی که بنیانِ خانواده را از جا می کَنَد و جز ویرانی و مرگ و آوارگی خبری به جا نمی‌نهد. امّا در همه‌ی تیرگی‌ها باز هم بارقه‌ی امید هست و دختری که علی‌رغم همه‌ی تلخ‌کامی‌ها با رَه جستن به دلِ کتاب‌ها، دنیایی زیبا و دور از هیاهوی مرگ و ویرانی برای خود خلق می کند.
- داستان از زبانِ مرگ روایت میشه. یعنی راویِ داستان، خودِ death هست در واقع.
- ماجراها بین سال‌های 1939 تا 1945 تو آلمان اتفاق میفته. یعنی جنگ جهانیِ دوم دقیقاً.
- لیزل ممینگر، یه دخترِ 9-15ساله، شخصیت اصلیِ داستانه.

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
(پ.ن: اسپویلر داره به نظرم. اگه کتاب رو نخوندید، این رو هم نخونید.)
الف) عناصری که روایت‌های کتاب رو تشکیل میداد، خیلی عمیق و درست‌حسابی پردازش شده بود.
- خانواده: خب به نظرم کتاب از همون ابتدای روایت، خیلی منسجم و پله‌پله مفهومِ خانواده رو گسترش میده. یعنی نویسنده به هیچ وجه اصرار نداره که یه سری مسائلِ کلیشه‌ای و پوسیده رو به مخاطب نشون بده و اصلاً سعی نمیکنه که به زور فریاد بزنه "خانواده چیزِ قشنگیه!". منِ مخاطب، احساس کردم که چقدر این مفهوم داره به مرور توی داستان عمق و معنی پیدا میکنه. صمیمیت و گرمای تو محیط خانواده، همه‌ی ارتباط‌ها و bondهای محکم بین اعضای خانواده، و البته اون عشقِ قلبیِ بین والدین و بچه‌ها(که معمولاً نمودِ ظاهری پیدا نمیکنه، ولی به هر حال هست و با قدرت وجود داره!) رو من با همه‌ی وجودم تو کتاب احساس کردم و اون"عمق" و "معنی"ای که این مفهوم به خودش گرفته بود، برای من قابل‌ِتحسین بود واقعاً.
- دوستی: باز هم مفهومی که به مرور گسترش پیدا کرد! خب به نظرِ من کمتر پیش میاد که آدم بتونه این مسائل رو توی کتاب‌ها، به این اندازه دارای "معنی" ببینه. منظورم اینه که خب اصلاً کارِ آسونی نیست که این مفاهیمِ پیچیده و گسترده رو بخوایم در قالبِ کلمات تو یه کتاب، به شکلی نشون بدیم که اون پختگی و معنای واقعیِ خودش رو حفظ کنه. ولی خب، من حتی درباره‌ی این عنصر هم فکر میکنم که کتاب خیلی خیلی با عمق کار کرده بود و چه رابطه‌ی بین لیزل و رودی، و چه رابطه‌ی بین لیزل و مکس، دقیقاً "معنا"ی یک دوستی رو داشت!
- عشق: کتاب‌دزد به نظرم یکی از معصومانه‌ترین و پاک‌ترین عشق‌های ممکن رو به تصویر میکشه. عشقِ بین لیزل و رودیِ 10ساله که: هیچ‌وقت بیان نمیشه، به زبان نمیاد، به شکلِ هیچ آغوش و بوسه‌ای بیرون نمیریزه، و حتی کسی اسمِ عشق هم روش نمیذاره، ولی باز هم احساسی‌ـه که هست و با قدرت وجود داره! این عشق رو میشه تو فکرهای رودی پیدا کرد، میشه وقت‌هایی که رودی به لیزل اهمیت میده این رو دید، میشه تو صمیمیت و دوستیِ گرمی که بین لیزل و رودی هست این مفهوم رو احساس کرد، و البته تو خیلی از رفتارهای عادیِ دیگه! به نظرِ من این نوع از مفهومِ عشق، خیلی جالب و البته زیبا به نظر میاد. چیزی که هست، قدرت‌مند و عمیقه، و "بدونِ اینکه به هیچ شکلِ فیزیکی‌ای ابراز شه"، هر دو طرف وجودش رو احساس میکنن! یه مفهومِ کودکانه، معصومانه، عمیق و زیبا.
- جنگ: روایتِ کتاب، بر مبنای جنگ بنا شده. تقریباً همه‌ی تراژدی‌های تلخی که تو روایت هست به نوعی به جنگ مربوط میشه و خب در این زمینه هم به نظرم نویسنده عالی کار کرده. طبیعتاً هیچ‌کس تو دنیا نیست که درباره‌ی مصائب و سختی‌ها و کشت‌وکشتارهای جنگ چیزی نشنیده باشه! ولی واقعاً چقدر میشه این مسائل رو پررنگ و واقعی تصوّر کرد؟ من فکر میکنم کتاب‌دزد یه نوع تصویرسازیِ خیلی بدیع و البته ملموس درباره‌ی مفهومِ جنگ داره. کتاب به ما نشون میده که پشتِ جبهه‌های جنگ و زیرِ پوسته‌ی تسلیحات نظامی و همه‌ی این نوع نمادها که همیشه رسانه‌ها نشون میدن، میلیون‌ها شهروندِ عادی به عنوان مردمِ یک کشورِ جنگ‌زده چقدر میتونن زندگیِ سخت و تراژدیکی داشته باشن و چطور تحت تاثیر این چالش‌ها قرار میگیرن! "کتاب‌دزد" قرار نیست درباره‌ی استراتژی‌های نظامیِ هیتلر صحبت کنه، قرار نیست سربازهایی رو توصیف کنه که با سلاح به دشمن شلیک میکنن، بلکه درباره‌ی بنیان‌ِ خانواده‌هایی صحبت میکنه که تحت تاثیرِ جنگ سست میشن و میلرزن! درباره‌ی امنیتی صحبت میکنه که یه دخترِ 10 ساله در کنار پدر و مادرش احساس میکنه و تحت تاثیرِ جنگ، ترس جاش رو میگیره. آیا این به اندازه‌ی کافی تلخ نیست؟ قطعاً هست!
جنگ آدم‌ها رو از هم جدا میکنه. این جدایی صرفاً درباره‌ی مرزهای جغرافیایی و تنش‌های سیاسی نیست، بلکه دقیقاً بینِ "مردم و آدم‌ها" نفرت‌پراکنی میکنه! نازی‌هایی که از یهودی‌ها متنفرن، روس‌هایی که از نازی‌ها متنفرن، دنیایی که از کمونیست‌ها متنفره، و صدها نوع کینه‌ی جهانیِ دیگه. لیزل از مادرش جدا شد صرفاً چون مادرش کمونیست بود، از مکس جدا شد چون مکس یهودی بود، و نهایتاً از هانس جدا شد فقط چون هانس از یهودی‌ها متنفر نبود! مضحک نیست؟ قطعاً هست. من احتمالاً بعد از خوندنِ این کتاب، هیچ‌وقت اسمِ هیتلر و جنگ‌افروزهای دیگه‌ی تاریخ رو نخواهم شنید مگه اینکه بدترین نفرین‌ها رو بهشون نسبت بدم! برای منطقِ فعلیِ من، هیچ دلیل و منطقی نمیتونه این درد و رنج‌های همه‌گیر رو توجیه کنه. هیچ منطقی!
- کتاب: لیزل با "واژه‌ها" درگیر بود. با کلمات. در عینِ اینکه فکر میکرد واژه‌ها جذاب هستن، اون‌ها رو مقصرِ همه‌ی سختی‌های خودش میدونست. لیزل فکر میکرد هیتلر با کلمات بود که نازیسم رو گسترش داد. با سخنرانی‌های خودش بود که پیرو جمع کرد. هرچند با "هیتلر" و "نازیسم" آشنا نبود، ولی میدونست "پیشوا" با کلمات جرقه‌ی این جنگ و بدبختی رو زده! آیا این برای تنفرِ لیزل از کلمات کافی نبود؟ لیزل به واژه‌ها میگفت "حرام‌زاده‌های دوست‌داشتنی"! کتاب هم دقیقاً همین حکم رو برای لیزل داشت. راهی بود برای فرار کردن از ترس‌ها و دردهای خودش. یعنی هر بار که نیاز به تسکینِ رنج‌های خودش داشت کتاب میخوند و به کلمات پناه میبرد. ولی وقتی که نهایتاً به زشتی‌های دنیای خودش نگاه میکرد، همه چیز رو تقصیرِ همین واژه‌هایی میدید که کتاب‌ها ازش پُر هستن!
من شاید کاملاً نتونستم این مسئله‌ رو درک کنم، ولی به هر حال خیلی برام جالب و لذت‌بخش بود.
ب) به نظرم کتاب آمیزه‌ی شاهکاری بود از شادی و غم. خب قبل از هر چیز باید بگم که کتاب‌دزد میتونه اول شما رو تا اوجِ شادی و زیبایی پرواز بده، بعد محکم به اعماقِ سردِ غم و تراژدی پرتاب‌تون کنه، و بعد دوباره و دوباره این چرخه رو تکرار کنه و تکرار کنه! من به دفعاتِ زیاد طیِ داستان، تحت‌ تاثیرِ این نوع از عواطف قرار گرفتم و اوج و فرودِ این مفاهیم[یعنی: شادی و زیبایی vs غم و تراژدی] رو خیلی خوب احساس کردم.
اون مصداقِ "زندگی مانندِ پیانو" رو شنیدید؟ که میگه شادی‌ها مثل کلیدهای سفیدِ پیانو هستن و غم‌ها مثل کلیدهای سیاهِ پیانو. و زمانی یه ملودیِ زیبا درست میشه که از هر دوی سیاه و سفید استفاده کنیم! خب من فکر میکنم روایتِ "کتاب‌دزد" دقیقاً براساسِ همین مبنا، زیباست. تصور کنید که اگه شادترین شادی‌ها و تراژدیک‌ترین غم‌ها رو با همین مبنا تو یه کتاب پخش کنیم، چه محتوای قشنگی از آب در میاد! به نظرم روایتِ این کتاب، خیلی قوی و خوب از این مزیتِ خفن بهره‌مند شده.
ج) من فکر میکنم نیمه‌ی دومِ کتاب، به مراتب شاهکارتر و تاثیرگذارتر بود. شاید چون همه‌ی مفاهیم به اوجِ پختگی و عمیق بودن رسیده بودن و البته تراژدی‌های تلخ‌تر تو این نیمه‌ی کتاب بود و میتونست تاثیرِ بیشتری بذاره.
د) راستش من نسبت به کتاب احساسِ "احترام" دارم. یعنی برای کتاب‌دزد، نسبت به کتاب‌های دیگه، احترام و ارزشِ خیلی بیشتری قائل هستم! و بعید میدونم کتابی رو به این اندازه دوست داشته باشم.
__________________________________________________
+تیراژِ این کتاب فقط 300 نسخه‌ست. و خب یه نگاهی به کتابای دیگه انداختم، دیدم "هنر همیشه بر حق بودن" شوپنهاور 4000 نسخه تیراژ داره. واقعاً ناراحت‌کننده نیست؟
++مردّد بودم که این رو بگم یا نه. چون راستش زیاد با صحبت کردن درباره‌ی این مسائل راحت نیستم متاسفانه و یه مقدار معذبم میکنه و اینا (((: هرچند احساس میکنم که اگه یه جایی این رو یادداشت کنم بهتر باشه در کل.
در واقع من حدودِ 5-6 سال بود که حتی بغض هم نکرده بودم ((: ولی خب، راستش 30-40 صفحه‌ی آخرِ کتاب‌دزد رو با گریه خوندم. به شکلِ عمیق و تاثیرگذاری تلخ و تراژدیک بود و خب احساسِ "غمگین و آمیخته به خشمِ" قوی‌ای بهم داد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"خوشه‌های خشم"
"The Grapes of Wrath"

نویسنده: جان اشتاین بک
رمان
614 صفحه
امتیاز گودریدز: 4/5
نمره‌ی من: 8/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب:
ترجمه‌ی عبدالحسین شریفیان از نشرِ نگاه رو خوندم و دو تا نکته درباره‌ش تو ذهنم هست.
یک اینکه کتاب از لحاظِ اصول نگارشی به شکلِ بچگانه‌ای ضعیف ویرایش شده و تو ساده‌ترین مسائل مثل رعایتِ نقطه و ویرگول میلنگه! من خصوصاً اوایل که کتاب رو میخوندم برام واقعاً سخت بود که بفهمم کجا باید مکث کنم و کجا جمله تموم شد و کجا پاراگراف بعدی شروع میشه و الی آخر. خب از کتابی که چاپِ دهم‌ه، اصلاً انتظار نمیره تو این مسائلِ بدیهی و ساده مشکل داشته باشه، که داشت متاسفانه. هر چند به نظرم یه قلقِ خاصی تو متنِ کتاب هست و بعد از 100-150 صفحه، میتونید متن رو خیلی روان بخونید و مشکلاتِ نگارشی رو زیاد احساس نکنید. [البته نمیدونم این قضیه به ترجمه ربطی داره یا نه ((: ]
دو اینکه خب روایتِ کتاب رسمی و با لحنِ نوشتاریه و دیالوگ‌ها با لحنِ گفتاری نوشته شدن. و اون بخش‌هایی از کتاب که به صورتِ گفتاری نوشته شده، بیش از حد گفتاری‌ه. این چندتا کلمه رو مثلاً تو ذهنم هست الان: "باس بریم" به جای "باید بریم"/ "میخواس بره" به جای "میخواست بره"/ "حالم خوب نیس" به جای "حالم خوب نیست"/ "خسه شدم" به جای "خسته شدم"/ ... . خب این لحنِ گفتار فکر کنم بیش از حد لاتی و تهران‌قدیم‌طور ـه دیگه ((: ولی من خیلی دوستش داشتم و جدی خوشم اومد. خیلی ملموس‌تر به نظر میاد اینطوری!
متن فارسی کتاب با در نظر گرفتنِ رعایتِ قواعد نگارشی 8/10
صرفاً ترجمه 10/10

خلاصه‌ی داستان:

[از پشت جلدِ کتاب:]
خوشه‌های خشم ماجرای بحران اقتصادی آمریکا است در دهه‌ی سیِ قرن بیستم میلادی. هزاران مزرعه‌دار با گسترشِ بی‌سابقه‌ی بحرانِ اقتصادی، زمین‌های خود را از دست داده و به اجبار به کارگریِ کلان‌زمین‌دارانی در می‌آیند که با مُزدی ناچیز خانواده‌ها را به استخدام خود در می آورند و بی‌رحمانه از آن‌ها بهره‌کشی می‌کنند. نویسنده استادانه با تصویری واقعی از این ستمِ وحشتناک پرده بر می‌گیرد و در ضمن داستانِ خانواده‌ای را باز می‌گوید که در مسیرِ نجاتِ خود همه چیز را از دست می‌دهند!

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
- یکی از مسائلی که تو این کتاب خیلی خوب درباره‌ش صحبت شده، فقر و چالش‌های اقتصادیه! خب تقریباً همه‌ی ما برای یک بار هم شده خطاب به آدم‌های فقیر این فکر رو داشتیم که "خب چرا نمیره کار کنه؟". غافل از اینکه یه مشکلِ بزرگ در زمینه‌ی اقتصاد، وجود نداشتنِ کاره. تک تکِ اعضای خانواده‌ی جود(Joad) کار کردن رو دوست دارن و سعی میکنن با کار کردن درآمد داشته باشن و زندگیِ خودشون رو بچرخونن. ولی زمانی که بحران‌های اقتصادیِ گسترده‌ای تو آمریکا شروع میشه، در واقع نمیتونن کاری "پیدا کنن" که انجامش بدن! آدم وقتی از بیرون به مسئله‌ی فقر نگاه میکنه، شاید کاملاً نتونه ابعادش رو درک کنه. یعنی شاید بخوایم هِی تو ذهنمون راه حل بتراشیم که آره طرف میتونه فلان کار رو کنه و فلان جا بره و الی آخر، تا حتی شده یه مقدار پول پیدا کنه و صرفاً زنده بمونه. و خب درک کردنِ اینکه "هیچ راهِ ممکنی برای درآمدزایی نیست"، اینجا اهمیتِ زیادی پیدا میکنه. اینکه بفهمیم فقر یه بن‌بسته که برای شخصِ فقیر هیچ راهی برای ادامه دادن نداره و در واقع تو این شرایط یه سری چالشِ "حل‌نشدنی" جلوش سبز شده!
اتفاقاً تعمیم‌های زیادی میتونیم به وضعیتِ فعلیِ ایران بدیم از این قضایا. که درک کنیم یک فردِ فقیر، حتی ذره‌ای تو این وضعیتی که پیدا کرده مقصّر نیست! چرا؟ چون اصلاً فرصتی نداشته که بخواد ازش استفاده‌ی درست یا نادرست بکنه. کاری نیست که انجام بده، شخصی نیست که ازش کمک بگیره، و ارگانی هم پیدا نمیکنه که پتانسیل‌های درآمدزاییش رو فراهم کنه. کاملاً تحت تاثیرِ جبری که نظام اقتصادیِ حاضر بهش تحمیل کرده، مجبور شده واردِ یه بن‌بست بشه که هیچ‌جوره راهِ خروجی ازش پیدا نمیشه! این نه نشانه‌ی ضعف و ناآگاهیِ فرده، نه نشانه‌ی کوتاهی و تنبلی کردنش. تقریباً همه‌ی تقصیر رو باید به گردنِ اقتصادِ مریضِ کشور دونست.
منظورم اینه که این فقر و چالش‌های اقتصادی که فرد ممکنه باهاش درگیر باشه، دقیقاً مصداقِ بارزی از "ظلم"ه و نه هیچ چیزِ دیگه!
- اگه از نزدیک با مشکلاتِ کم‌پولی درگیر نبوده باشیم، احتمالاً تصورمون از یه آدمِ فقیر کسی هست که شب با شکم‌دردِ ناشی از گرسنگی میخوابه. ولی خب، آیا واقعاً مشکلاتِ فقر در این حد ساده و کم‌وسعته؟ احتمالاً نه. [اسپویلر: خوشه‌های خشم داستانِ زن بارداری رو تعریف میکنه که شوهرش اون رو تنها میذاره و فرار میکنه تا مسئولیتِ 2 نفر دیگه رو در کنار گرسنگی‌های خودش تحمل نکنه. زنِ بارداری که چون پول نداره تا شیر بخره و بخوره، به جای آرزوی "پسرِ قوی و سالم"ش، یه نوزادِ مُرده به دنیا میاره!] در واقع تک‌تکِ چیزهای زیبایی که یه آدم میتونه تو زندگی داشته باشه، با فقر و بی‌پولی میتونه خرد بشه و از بین بره. و از هر طرف با بی‌رحمی تلخ‌ترین ضربه‌ها به زندگیِ فرد وارد بشه و نه تنها جسمش رو تحلیل بده، بلکه روحش رو هم ذره‌ذره نابود کنه.
- و تو این سختی‌ها و چالش‌ها، چیزی که بیشتر از هر چیزِ دیگه‌ای میتونه "تسکین‌دهنده" باشه، خانواده‌ست! کتاب برای آدم‌هایی که کسی رو ندارن، از لفظِ "تنها و حیرت‌زده" استفاده میکنه. یعنی مثل اینکه آدمِ تنها تو این دنیای خشن، ناآگاه و گُنگه. و حتی نمیتونه درباره‌ی سختی‌هاش فکر کنه و چاره‌ای پیدا کنه. ولی وقتی که آدم‌ها دورِ یه مفهومِ متحد مثلِ خانواده جمع میشن، قدرت پیدا میکنن. فرصتِ این رو پیدا میکنن که از پشتیبانیِ کسی بهره‌مند بشن. و حتی شده برای لحظه‌ای کوتاه، گرمای زندگی رو احساس کنن! شاید زمانی که اوضاع بر وفقِ مراده و هیچ مشکلی نیست نتونیم این مفاهیم رو تو خانواده لمس کنیم، ولی زمانی که یه چالشِ بزرگ پیش میاد، مفهومِ "اتحاد" تو خانواده بولد میشه! یعنی آدم‌ها تو شرایطِ سخت، پشتِ نزدیکانشون هستن و کاملاً غریزی و با چاشنیِ "زندگی"، از اون ها حمایت میکنن. [مادرِ خانواده، در تمامِ طول داستان داره تلاش میکنه که خانواده رو سرِ پا نگه داره و این کانونِ پشتیبانی، از هم نپاشه. و به وضوح میشه دید که تک‌تکِ اعضای خانواده، فقط تحت حمایتِ بقیه‌ی اعضا هست که میتونن به زندگی ادامه بدن و با مشکلات درگیر شن و از بین نرن!]
- یه چیزی که توجه‌ام رو جلب کرد، رابطه‌ی "فقر و نیاز" با "رفتارهای محبت‌آمیز"ه. آدم‌ها وقتی از هر لحاظ غنی هستن، شاید چندان نسبت به دردمندها احساسِ همدردی نکنن. وقتی یه مقدار احساس نیاز میکنن و در یه زمینه‌ای فقیر میشن، یه حسِ "هم‌نوع"یِ خاصی از آدم‌های شبیهِ خودشون میگیرن و نسبت به اون‌ها رفتارِ محبت‌آمیزی دارن. یعنی سعی میکنن دردِ اون‌ها رو کاهش بدن. و زمانی که این تعامل دوطرفه میشه، هر دو طرف از لحاظِ روحی با هم متحد میشن و همدیگه رو "همسان" خودشون میبینن. بعد بیاید فرض کنیم این فقر و نیاز، به حداکثرِ خودش برسه. یعنی شخص "هیچ" چیزی نداره و در اوجِ "نداری"‌ـه. تو این مرحله، دیگه خبری از compassion و همدردی نیست! اینجا آدم‌ها سعی میکنن به هر قیمتی که شده زنده بمونن و فقط نیازهای "خودشون" رو برطرف کنن. در واقع زمانی که "نیاز" به عمیق‌ترین موقعیتِ خودش میرسه، خوی درّنده و شکارچیِ آدم‌ها بیدار میشه و خودخواه میشن! حالا اولویتی جز خودشون ندارن و با خودخواهی و بدونِ فکر کردن به آدم‌های دیگه، به دنبالِ ارضای نیازهای خودشون میرن. [وقتی خانواده‎‌ی جود به یه اردوگاهِ دولتی میرن که مردمش فقیر هستن ولی سرپناه و غذایی برای خودشون دارن، میشه دید که آدم‌ها چقدر رفتارِ محبت‌آمیز و هم‌نوع‌دوست‌ـی دارن و تعامل‌های بینشون بر مبنای "کمک کردن"ه. ولی وقتی که از اردوگاه خارج میشن و به باغ‌های میوه میرن که آدم‌های مطلقاً "ندار" و گرسنه توش زندگی میکنن، با رفتارهایی مواجه میشن که تماماً بر اساسِ "من باید زنده بمونم، نباید از گرسنگی بمیرم، بقیه به درک!" تعریف میشه. یعنی مهم نیست که همسایه‌ی من از گرسنگی بمیره، فقط من باید غذایی داشته باشم تا زنده بمونم.
- ولی به هر حال با وجودِ همه‌ی رفتارهای غریزی و حیوانیِ انسان که تو شرایطِ خیلی سخت بروز پیدا میکنه، هرگز نمیتونیم مسائلِ والا و البته درک‌نشدنیِ زیبایی مثل عشق و شفقت و مهربانی رو انکار کنیم. [اسپویل:] رزا شارونِ باردار بعد از اینکه شوهرش کانی فرار میکنه و تنهاش میذاره، و بعد از اینکه اولین بچه‌ش مُرده به دنیا میاد، و با وجودِ همه‌ی فشارهای روانی و روحی و جسمی‌ای که به دوش داره، به پیرمردِ بیماری که نیاز به غذا داره تا زنده بمونه، از سینه‌های خودش شیر میده تا انسانی رو نجات بده که حتی نمیدونه کی هست! و خب به نظرم این نورهای انسانیِ زیبا رو که هر از چندگاهی در عینِ تاریکی میدرخشه و دنیا رو روشن میکنه حق نداریم نادیده بگیریم.


از متنِ کتاب:
یک نفر، یک خانواده، از زمین رانده شده است. این اتومبیلِ قراضه‌ی زنگ‌زده جیرجیرکنان در شاهراه به سوی غرب میرود. "من زمینم را از دست داده‌ام، یک تراکتور زمینِ مرا تصاحب کرد، من تنها هستم و مات و متحیر". و در یک شب یک خانواده درون گودال چادر میزند و خانواده‌ای دیگر هم از راه میرسد و چادرهایی بر پا میشوند. هر دو مرد روی زمین چمباتمه میزنند و زن‌ها و بچه‌ها هم گوش میدهند. اینجا نقطه‌ی التقاء است! تویی که از دگرگونی نفرت داری و از انقلاب میترسی. این دو مردِ چمباتمه‌زده را از هم جدا کنید. کاری کنید از یکدیگر نفرت داشته باشند، از هم بترسند و به هم بدگمان باشند. این جا است اساسِ تکاملِ آن چیزی که تو از آن بیمناکی! این را میگویند پیوندِ دو سلول. زیرا در اینجا "من زمینم را از دست داده‌ام" عوض میشود. یک سلول تجزیه میشود و از این پاره‌های تجزیه‌شده چیزی پدیدار میشود که تو از آن نفرت داری. "ما زمینمان را از دست داده‌ایم": خطر در اینجا نهفته است. زیرا دو نفر، مثلِ یک نفر تنها و حیرت‌زده نیستند! و از این سنجشِ ما، باز هم یک چیزِ خطرناک‌تر پدیدار میشود. "من غذا کم دارم" به اضافه‌ی "من هیچ ندارم". اگر این مسئله به این نتیجه برسد که "ما غذا کم داریم"، همه چیز رو به راه میشود و جنبش، سِیرِ حرکتش را می یابد. حالا یک تکثیر لازم است. و این زمین، این تراکتور، مالِ ماست! دو مرد در گودال چمباتمه زده‌اند، آتشی کوچک، و گوشتِ دنده‌ای که در یک ظرف میپزد. و زنانِ ساکت و خاموش و چشم‌سنگی. و پشتِ سر، بچه‌ها که روحاً به سخنانی گوش فرا میدهند که مغزشان آن ها را درک نمیکند. شب دارد به آخر میرسد، بچه سرما خورده است. "بگیر، این پتو را بردار. پشمی است. پتوی مادرم است، به خاطر بچه بردار". این همان چیزی است که باید بمباران کرد! این آغازِ کار است. از "من" به "ما".
اگر شما چیزهایی را که مردم باید داشته باشند دارید و بتوانید این را درک کنید، شاید بتوانید خودتان را حفظ کنید. اگر بتوانید علت‌ها را از معلول‌ها جدا کنید، اگر بفهمید که پین، مارکس، جفرسون، لنین، علت بودند و نه معلول، شاید بتوانید زنده بمانید. اما این را نمیتوانید درک کنید. زیرا حرصِ تملک شما را متحجر ساخته و همیشه به "من" تبدیل کرده است و شما را از "ما" جدا نموده است.
ایالاتِ غربی به خاطر آغازِ دگرگونی، عصبی شده است. نیاز، انگیزه‌ی اندیشه است و اندیشه، انگیزه‌ی عمل. نیم میلیون آدم در کشور راه افتاده‌اند و یک میلیون هم آماده‌ی حرکت‌اند. ده میلیونِ دیگر، نخستین خشم را حس میکنند!
و تراکتورها زمین‌های رهاشده را زیر و رو میکنند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"کوری"
"Blindness"

نویسنده: ژوزه ساراماگو
رمان
366 صفحه
امتیاز گودریدز: 4.1/5
نمره‌ی من: 10/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب:
پیشنهاد میکنم ترجمه‌ی مینو مشیری از نشر علم رو بخونید. من تو پیدا کردنِ ترجمه‌ی خوب برای این کتاب خیلی تحقیق کردم و نمونه‌کتاب‌های مختلفی رو خوندم. و به نظرم این ترجمه نسبت به کارِ مهدی غبرائی(نشر مرکز) و اسدالله امرایی(نشر مروارید)، با اختلاف روان‌تر و گویاتره! زبانِ فارسی‌ش نسبتاً امروزی‌تر و قابلِ درک‌تر به نظر میاد و آسون‌تر میتونید روایت رو متوجه بشید.
10/10

خلاصه‌ی داستان:

[از ویکی‌پدیا:] داستان از ترافیکِ یک چهارراه آغاز می‌شود. رانندهٔ اتومبیلی به‌ناگاه دچار کوری می‌گردد. به فاصلهٔ اندکی، افراد دیگری که همگی از بیماران یک چشم‌پزشک‌اند، دچار کوری می‌شوند. پزشک با معاینهٔ چشم آن‌ها درمی‌یابد که چشم این افراد به‌طور کامل سالم است، اما آن‌ها هیچ‌چیز نمی‌بینند. جالب آن است که برخلاف بیماری کوری، که همه‌چیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید می‌شوند.
[خودم:] در واقع کتاب یه دنیای آخر‌الزمانی رو توصیف میکنه که در ادامه‌ی این اتفاق تو جهان به وجود میاد!

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
الف) نگارش و متنِ رمان:
متنِ کتاب واقعاً من رو اذیت کرد. ظاهراً آقای ساراماگو کلاً اعتقادی به علائمِ نگارشی و اصولِ ظاهریِ نوشتن نداره و دوست نداره به جز نقطه و ویرگول از چیزِ دیگه‌ای استفاده کنه! همه جا درباره‌ش نوشتن که "خصوصیتِ کتاب‌های ساراماگو این است که از علائم نگارشی استفاده نمیکند و دیالوگ‌های شخصیت‌ها را از هم جدا نمیکند" و غیره. خب یعنی چی "خصوصیت"؟ نمیفهمم چرا هیچ‌جا هیچ هجمه‌ای به این مسئله وارد نشده! به نظرم این کارِ نویسنده فقط باعث میشه خواننده حینِ خوندنِ کتاب گیج بشه و دقیقاً یه «ایراد» محسوب میشه. غیر از اینه؟ من حینِ خوندنِ متن، نصف تمرکزم سرِ این مسئله صرف میشد که بفهمم این جمله رو کدوم شخصیت گفته؟ جمله‌ش سوالی‌ه یا خبری؟ کجا مکالمه تموم میشه؟ و غیره.
تعارف که نداریم آقای ژوزه ساراماگو :)) نحوه‌ی نگارشِ داستان، برای من آزاردهنده بود و نمیتونم این رو با هیچ منطقی توجیه کنم.

ب) محتوا:
هر جا که اسمِ این رمان رو سرچ کنید، قطعاً کلی به کلماتی مثلِ «استعاره» و «رمانِ تمثیلی» و غیره برمیخورید که برای توصیفِ این کتاب ازشون استفاده شده. ولی خب، من شخصاً هیچ استعاره و چیزِ پنهان و تمثیلی‌ای از کتاب دریافت نکردم. به نظرم این کتاب یه روایتِ سرراست و بی‌پرده و البته «حقیقی» بود از دنیای ما، رفتارهای انسان‌ها در شرایطِ مختلف، و اون افکارِ «خالص»ی که حینِ درد و رنج به ذهنِ آدم‌ها میرسه. به علاوه‌ی اینکه خیلی خوب درباره‌ی مفهومِ «غرایزِ انسانی در شرایطِ سخت» صحبت شده و قابلِ تامل‌ه به نظرم.
نمیخوام درباره‌ی محتواش صحبتِ خاصی داشته باشم. در واقع خیلی روایتِ هیجان‌انگیز و ملموس و واقعی و جذابی داشت و جداً لذت بردم از خوندنش. این کتاب بیشتر برای من «لذت» داشت تا «تاثیر». ولی خب، نهایتاً خیلی برام ارزشمند بود و دوستش داشتم به هر حال. و صرفاً جهتِ اطلاع بگم که حرف‌ها و دیالوگ‌های «درست حسابی» و زیبا هم توش زیاده. از اینا که به عنوان «جملاتِ قصار» ازشون استفاده میشه :)) ولی طبیعتاً اگه در جریانِ روایت باشید و تو متنِ کتاب این حرف‌ها رو بخونید، قطعاً بهتر درکشون میکنید و لذتِ بیشتری میتونید ازش ببرید.
[نمره‌ی کامل بهش دادم. چون فارغ از هر ایرادی که الان تو ذهنم درباره‌ش هست، در مجموع خیلی ازش لذت بردم و همین برام قابلِ احترامه!]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"بیگانه"
"The Stranger"

نویسنده: آلبر کامو
داستان کوتاه
144 صفحه
امتیاز گودریدز: 4/5
نمره‌ی من: 6/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب:
احتمالاً معروف‌ترین ترجمه‌ی این کتاب، کارِ جلال آل احمد باشه که انتشاراتِ نگاه چاپ کرده. ولی خب، من یه مقایسه‌ای با ترجمه‌ی امیر جلال‌الدین اعلم(نشر نیلوفر) کردم و به نظرم دومی خیلی ترجمه‌ی قشنگ‌تری داشت! و طبیعتاً منم همون رو خوندم. بیشتر لحنِ رسمی داره و از کلماتِ ادبی و خاصی استفاده میکنه که با محتوا و اتمسفرِ کلیِ داستان، کاملاً تناسب داره و به جا هست. به نظرم در مقایسه با ترجمه‌های مختلفی که برای کتاب‌های مختلف دیدم، این ترجمه یکی از «متناسب»ترین کارها محسوب میشه.
10/10

خلاصه‌ی داستان:

از ویکی‌پدیا:
نام شخصیت اصلیِ این کتاب «مورسو» است، یک فرانسوی-الجزایریِ بی‌تفاوت. شرح داده می‌شود:«شهروندی فرانسوی که مقیم شمال آفریقاست، یک مرد مدیترانه‌ای، کسی که به سختی در فرهنگ سنتیِ مدیترانه‌ای حضور پیدا می‌کند». او در مراسم تشیع جنازه‌ی مادرش شرکت می‌کند. چند روز بعد، او یک مرد را در الجزیره‌ی فرانسوی می‌کشد، کسی که در ستیز با دوستش دخیل بود. و سپس مورسو به اعدام محکوم میشود! داستان به دو بخش تقسیم می‌شود، به ترتیبِ ارائه: قبل و بعد قتل.

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
- قلمِ کامو رو دوست داشتم! به نظرم خیلی بی‌پرده و «واقعی» مینویسه و روایتی که به کتابش میده، خیلی روان‌ه. فکر میکنم ذهنِ خیلی منظم و پخته‌ای داشته و این رو به وضوح میشه توی متنی که نوشته احساس کرد. و با توجه به سنّ و تجربه‌ی نسبتاً پایینش، خیلی قابلِ تحسینه!
- محتوای کلیِ کتاب، یا حداقل چیزی که من ازش دریافت کردم، نوعی پوچ‌گرایی و absurdismه. و اگر قرار باشه محتواش رو بررسی کنیم، باید محور اصلیِ حرکت‌مون همین عنصرِ برجسته باشه. و خب، فکر میکنم این «پوچ‌گرایی»ای که کتاب ارائه میده، خیلی «پوچ» و سطحی به نظر میاد! چرا؟ از چند جهت:
اولاً، شخصیتِ «مورسو» به شدّت آدمِ ساکت و درون‌گرایی هستش. خب مشکلِ این مسئله کجاست؟ اینجا هست که روایتِ کتاب اول‌شخص هست و اینکه مورسو حتی با خودش هم درباره‌ی افکارش صحبت نمیکنه، واقعاً عجیب و غیرِ قابلِ فهمه! در واقع مورسو هیچ اجازه‌ای به ما نمیده که متوجهِ ذهنیاتش بشیم و نهایتِ محتوایی که از ذهنش بروز میده، یه سری حرف‌های ساده و روزمره‌ست که انگار از زبونِ یه بچه‌ی 10-11 ساله بیرون میاد. چرا این رو میگم؟ چون تقریباً همه‌ی حرف‌های مورسو «دلی»ه و اصلاً چیزی نیست که هر آدمی بتونه درکش کنه. اگه دقت کرده باشید، مبنای هر رفتاری که مورسو داره و هر صحبتی که میکنه، این هست که بعدش بگه «دلیلی ندارم، فقط دلم میخواست»! البته این نکته به خودیِ خود مشکلی نداره. خیلی از ما ها خیلی از کارها رو «دلی» انجام میدیم و منطقی پشتش نیست، ولی اینکه مورسو برای کلِ زندگی‌ش این توجیه رو داره، قبل از هر چیز فقط «بی‌مسئولیتیِ» مورسو رو به من نشون میده و نه چیزِ دیگه. لزومی نداره کسی که زندگی رو پوچ میبینه، انقدر بی‌مسئولیت و «به یه ورم»طور رفتار کنه! به نظرم آلبر کامو در قالبِ شخصیتِ مورسو، یه دیدگاهِ سطحی و اشتباه درباره‌ی absurdism رو به ما نشون میده که خارج از چارچوبِ این رمان، هیچ‌جای دیگه‌ای قابلِ درک نیست!
دوماً، مورسو پر از تناقض‌های رفتاری‌ه. یکی از مسائلِ بولد و برجسته‌ای که رمان درباره‌ش صحبت میکنه، «صداقتِ» مورسو هست. اگه به روایتِ کتاب دقت کنید، متوجه میشید که اتفاقاً مورسو زیاد پیش میاد که با آدم‌ها روراست نباشه و "یه طوری فکر کنه و یه طورِ دیگه صحبت کنه"! انگار همیشه با خیلی‌ها «تعارف» داره و چه بسا تو همین شرایط بهشون دروغ هم بگه. ولی زمانی که تو دادگاه و محاکمه‌ی خودش قرار میگیره، یهو تبدیل میشه به عیسی مسیح و حتی برای نجاتِ جونش حاضر نمیشه درباره‌ی فقط «فکرهای خودش» دروغ بگه. این وسط چه اتفاقی افتاد دقیقاً؟ آیا مورسو چون عاشقِ مرگ و راحت شدن از زندگی‌ه، اینجا تصمیم میگیره صادق باشه؟ فکر نمیکنم! بخشِ اول و دومِ کتاب، دو تا مورسوی متفاوت رو از نظرِ صداقت و راست‌گویی به ما نشون میده. و چون عنصرِ راست‌گویی یه مسئله‌ی برجسته و مهم تو رمانه، این نکته به نظرم قابلِ قبول نیست.
سوماً، پوچ‌گراییِ رمان به شدت کلیشه‌ای و پوسیده‌ست! آقای سارتر درباره‌ی این کتاب و البته با تحسین، گفته که آلبر کامو "از جملاتِ قصار استفاده نکرده" و "ساده درباره‌ی پوچیِ زندگی صحبت کرده" و غیره. ولی من کاملاً برعکسِ این فکر میکنم. به نظرِ من، کامو هیچ‌جا از روایتش به مورسو اجازه نمیده که یه مقدار به افکارش عمق بده و تو کلِ داستان فقط چرخه‌ای تکراری از "من نمیدونم چرا این کار رو میکنم"ها و "اهمیتی نداره"ها رو از زبانِ مورسو میشنویم! «بیگانه» کتابِ بدی نیست، ولی به نظرم اصلاً در این حد که تحسین شده، قابلِ تحسین نیست. چرا؟ چون محتوای کاملاً «معمولی» و «رایج»ی رو به ما نشون میده که از زبونِ هر آدمی تو کوچه و بازار میشه حرفاش رو شنید! در واقع نهایتِ چیزی که از کتاب دریافت میکنیم، این هست که "مورسو پوچ‌گرا فکر میکنه". همین و بس! و کامو در طولِ داستان، سعی میکنه با تکرارِ این نکته تو رفتارهای مورسو در شرایطِ مختلف، این مسئله رو به ما ثابت کنه و جا بندازه و کم‌کم با مورسو آشنا شیم. منِ نوعی، هیچ عمق و توضیح و نکته‌ی جدید و خاصی از absurdism تو این کتاب پیدا نکردم. و حتی اگر قرار بود پوچ‌گرایی مفهوم اصلیِ کتاب نباشه و محتوای رمان کلاً یه چیزِ دیگه باشه، باز هم چیزِ خاصی گیرم نیومد!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
"طاعون"
"The Plague"

نویسنده: آلبر کامو
رمان
288 صفحه
امتیاز گودریدز: 4/5
نمره‌ی من: 10/10

لینک خرید آنلاین
ترجمه‌ی کتاب:
زمستونِ پارسال، نشرِ چشمه یه ترجمه‌ای از این کتاب رو منتشر کرد که آقای کاوه میرعباسی ترجمه‌ش رو انجام داده. و خب از اون جایی که این انتشارات کلاً کارهای معتبری بیرون میده و به نظرم قابلِ اعتمادتر از بقیه هستش، منم اعتماد کردم و با اینکه کتاب چاپِ چهارم بود، همین نسخه رو خوندم! و به اندازه‌ای بی‌نقص بود، که واقعاً فکر نکنم بشه ترجمه‌ای بهتر از این انجام داد. تقریباً همه‌ی اصولِ نگارشی رعایت شده و خب واضحه که وقتی تو یه متنِ فارسی نکاتِ مهمی مثل علائمِ نگارشی و نیم‌فاصله و حرکت‌گذاری‌ها و غیره رعایت میشه، خیلی روان و با آسودگیِ کامل میشه متن رو خوند. جمله‌بندیِ متن و لغاتی که استفاده شده هم کاملاً با اتمسفرِ داستان مطابقت داره و هیچ وقت احساس نمیکنید که مترجم می‌تونست از کلمه یا جمله‌ی بهتری استفاده کنه.
10/10

خلاصه‌ی داستان:

کتاب روایتِ خطیِ خاصی نداره. داستان‌گوییِ رمان بیشتر یه نوع «وقایع‌نگاری» محسوب میشه و در قالبِ داستان، افکار و حالات و رفتارهای مردمی رو توصیف میکنه که دچار همه‌گیریِ مرگبارِ طاعون شدن. انسان‌هایی که در عینِ تلاشِ دائمی‌شون برای زنده موندن، با کلی مسائلِ عمیق و مهمِ انسانی و احساسی درگیر میشن!

نظرِ کوتاه درمورد کتاب:
[پیشاپیش بگم که شاید صحبت‌هام ارتباطِ مستقیمی به کتاب نداشته باشه و صرفاً حرف‌هایی هستش که نیاز دارم یه جایی بنویسم.]
من بعد از «زوربای یونانی» به یاد ندارم که انقدر موقع خوندنِ یه کتاب به فکر فرو رفته باشم. «طاعون» قبل از هر صفتِ دیگه‌ای، واقعاً غنی و پربار و البته عمیق‌ه! چند وقت پیش یه دوستی پیشنهاد داد کتاب «روان‌درمانی اگزیستانسیال» آقای یالوم رو بخونم که ظاهراً درباره‌ی چند تا از دغدغه‌های دیرینه‌ی آدما مثلِ زندگی و مرگ و غیره صحبت کرده. ولی خب فکر کردم شاید محتوای سنگینی داشته باشه و چیزِ خاصی ازش متوجه نشم و بهتره موکول‌ش کنم به چند سالِ بعد که شاید پُخته‌تر و آماده‌تر باشم برای محتواش. بعد تصمیم گرفتم برای تفریح «طاعون» رو بخونم که به نظر یه کتابِ صرفاً هیجان‌انگیز و ماجرایی میومد و چیزی غیر از این هم ازش نشنیده بودم! ولی خب، اینطور که به نظر میاد نهایتاً به همون محتوایی بر خوردم که ازش فرار کرده بودم ((:
به نظرم بیماریِ طاعون که بدنه‌ی اصلیِ داستان رو شکل میده و اتمسفرِ کلی رو شامل میشه، صرفاً وسیله‌ای برای آلبر کامو بوده تا از "زندگی" صحبت کنه. از «چرایی» و فلسفه‌ی زیستن. از تنهاییِ عمیق و ناراحت‌کننده‌ی انسان، و اون تسکینِ موقتی و زیبایی که مسائلی مثلِ عشق و دوست داشتن و خدا میتونن بهش بدن! کامو اینجا درباره‌ی مفهومِ «مرگ» حرف میزنه. و معناهای متفاوتی که میشه به مرگِ آدم‌ها نسبت داد رو توضیح میده. و نهایتاً این سوال رو از ما میپرسه که آیا واقعاً مفاهیمی مثلِ زندگی و مرگ و عشق و خدا، «معنا»یی هم دارن؟ و البته خودش به این سوال پاسخی نمیده و جواب رو به خودِ ما میسپره. به نظرم «طاعون» برخلافِ «بیگانه»، محتوای قابلِ تامل و ارزشمندی رو به ما ارائه میده! و اون پوچ‌گراییِ تاریک و تلخی که تو داستانش موج میزنه رو خیلی وقت‌ها میتونیم کاملاً منطقی و ملموس بدونیم و باهاش ارتباط برقرار کنیم.
«طاعون» جزوِ کتاب‌هایی هست که اولاً ظرفیتِ فکر کردن دارن، و دوماً میتونیم تفکراتی که معرفی میکنه رو جدی بگیریم! راستش مطمئن نیستم دسته‌بندیِ «رمان» برای این کتاب درست هست یا نه.
 
آخرین ویرایش:
  • شروع کننده موضوع
  • #13

Leo

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,579
امتیاز
21,895
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1399
از متنِ کتاب:
یک نفر، یک خانواده، از زمین رانده شده است. این اتومبیلِ قراضه‌ی زنگ‌زده جیرجیرکنان در شاهراه به سوی غرب میرود. "من زمینم را از دست داده‌ام، یک تراکتور زمینِ مرا تصاحب کرد، من تنها هستم و مات و متحیر". و در یک شب یک خانواده درون گودال چادر میزند و خانواده‌ای دیگر هم از راه میرسد و چادرهایی بر پا میشوند. هر دو مرد روی زمین چمباتمه میزنند و زن‌ها و بچه‌ها هم گوش میدهند. اینجا نقطه‌ی التقاء است! تویی که از دگرگونی نفرت داری و از انقلاب میترسی. این دو مردِ چمباتمه‌زده را از هم جدا کنید. کاری کنید از یکدیگر نفرت داشته باشند، از هم بترسند و به هم بدگمان باشند. این جا است اساسِ تکاملِ آن چیزی که تو از آن بیمناکی! این را میگویند پیوندِ دو سلول. زیرا در اینجا "من زمینم را از دست داده‌ام" عوض میشود. یک سلول تجزیه میشود و از این پاره‌های تجزیه‌شده چیزی پدیدار میشود که تو از آن نفرت داری. "ما زمینمان را از دست داده‌ایم": خطر در اینجا نهفته است. زیرا دو نفر، مثلِ یک نفر تنها و حیرت‌زده نیستند! و از این سنجشِ ما، باز هم یک چیزِ خطرناک‌تر پدیدار میشود. "من غذا کم دارم" به اضافه‌ی "من هیچ ندارم". اگر این مسئله به این نتیجه برسد که "ما غذا کم داریم"، همه چیز رو به راه میشود و جنبش، سِیرِ حرکتش را می یابد. حالا یک تکثیر لازم است. و این زمین، این تراکتور، مالِ ماست! دو مرد در گودال چمباتمه زده‌اند، آتشی کوچک، و گوشتِ دنده‌ای که در یک ظرف میپزد. و زنانِ ساکت و خاموش و چشم‌سنگی. و پشتِ سر، بچه‌ها که روحاً به سخنانی گوش فرا میدهند که مغزشان آن ها را درک نمیکند. شب دارد به آخر میرسد، بچه سرما خورده است. "بگیر، این پتو را بردار. پشمی است. پتوی مادرم است، به خاطر بچه بردار". این همان چیزی است که باید بمباران کرد! این آغازِ کار است. از "من" به "ما".
اگر شما چیزهایی را که مردم باید داشته باشند دارید و بتوانید این را درک کنید، شاید بتوانید خودتان را حفظ کنید. اگر بتوانید علت‌ها را از معلول‌ها جدا کنید، اگر بفهمید که پین، مارکس، جفرسون، لنین، علت بودند و نه معلول، شاید بتوانید زنده بمانید. اما این را نمیتوانید درک کنید. زیرا حرصِ تملک شما را متحجر ساخته و همیشه به "من" تبدیل کرده است و شما را از "ما" جدا نموده است.
ایالاتِ غربی به خاطر آغازِ دگرگونی، عصبی شده است. نیاز، انگیزه‌ی اندیشه است و اندیشه، انگیزه‌ی عمل. نیم میلیون آدم در کشور راه افتاده‌اند و یک میلیون هم آماده‌ی حرکت‌اند. ده میلیونِ دیگر، نخستین خشم را حس میکنند!
و تراکتورها زمین‌های رهاشده را زیر و رو میکنند.
kinda' looks familiar
 
بالا