توي قصابي بودم که يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد … يه اقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام اقا قربون دستت پنج کيلو فيله گوساله بکش عجله دارم … اقاي قصاب شروع کرد به بريدن فيله و جدا کردن اضافه هاش … همينجور که داشت کارشو ميکرد رو به پيرزن کرد گفت: چي م...ِخي نِنه؟ پيرزن اومد جلو يک پونصد...