هیچ وق خاص نبودم

زندگی من ساده است.

لا اقل من اینطور حس می کنم.

هیچ وقت خاص نبودم.

نه با کفش پاشنه بلند بیرون می روم و نه دستبند دوستی به دست دارم حتی کسی را ندارم تا برای او زندگی کنم.

من تنها خودم هستم و خدایم.

دختری که نه ضعیف است و نه ضعیفه. از خیلی ها هم مردترم.

حتی…اگر باز هم ضعیفه صدایم کنند.

چرا با این همه درس‌خوندن نوبل نمی‌گیریم؟

مطلبی که این پایین نوشته شده تجربه آقای فاینمن فیزیکدان معروفه که ۶۰ سال پیش به برزیل سفر کرده و یک مدتی تو دانشگاه تدریس کرده. این مطلب طولانی رو بخونید تا به جواب سوال بالا برسید. قطعا ارزش خوندن داره و حس یک تجربه مشابه رو میده. انگار آقای فاینمن داره ایران امروزی رو روایت می‌کنه.
فاينمن در سال 1951، بعد از جدا شدن از دانشگاه كُرنل و قبل از پيوستن به دانشگاه كلتك، در چارچوب يك برنامة مبادلات فرهنگي به مدت شش ماه در بريل اقامت داشته است. هدف اصلي‌اش از اين سفر دنياگردي و ماجراجويي بوده ـ چنان كه جز تقويت زبان پرتقالي‌اش در جشنوارة سالانه موسيقي خياباني در ريدوژانيرو، كه رويداد مهمي در اين كشور است، در يك گروه كاملاً حرفه‌اي با مهارت طبلكِ بانگو زده است.
براي خالي نبودن عريضة گزارش سفرش، يك ترم هم در دانشگاه برزيل تدريس كرده است. ببينيد كه «آموزش عقب‌مانده» چه سابقة درازي دارد. …. و اما آن يك ترم تدريس در برزيل و مشاهدة وضعيت آموزش در اين كشور برايم تجربة خيلي جالبي بود. دانشجوياني كه به‌شان درس مي‌دادم بيشترشان عاقبت معلم مي‌شدند چون كه در آن سال‌ها در برزيل چندان امكاني براي مشاغل ديگر در اختيار فارغ‌التحصيلان رشته‌هاي علمي نبود.
اين دانشجويان قبلاً خيلي از درس‌هاي فيزيك را گذرانده بودند و درس من قرار بود پيشرفته‌ترين درس‌شان در الكترومغناطيس باشد ـ معادلات ماكسول و اين قبيل چيزها. دانشگاه در چندين ساختمان اداري در سراسر شهر پخش بود و كلاس من در ساختماني رو به خليج برگزار مي‌شد. در اين كلاس پديدة خيلي عجيبي كشف كردم: گاهي سؤالي مي‌كردم كه دانشجوها في‌الفور به آن جواب مي دادند اما دفعة بعد كه به نحوي همان سؤال را مطرح مي‌كردم اصلاً نمي‌توانستند جواب بدهند! مثلاً، يك‌‌بار كه داشتم دربارة نور قطبيده صحبت مي‌كردم به همه‌شان يك ورقه پولارويد دادم. پولارويد فقط نوري را عبور مي‌دهد كه بردار الكتريكي‌اش در جهت معيني باشد، بنابراين توضيح دادم كه چطور از تاريك يا روشن بودن صفحة پولارويد مي‌شود فهميد كه نور در كدام جهت قطبيده است. اول دو ورقة پولارويد را آن قدر روي هم چرخانديم كه بيشترين نور ممكن از مجموعة آنها عبور كند. از اين مشاهده نتيجه گرفتيم كه در اين حالت راستاي قطبشِ دو ورقه يكي است، يعني نوري كه از اولي عبور كرده از دومي هم عبور مي‌كند. ولي وقتي از آنها پرسيدم كه چطور مي‌توانيم جهت مطلق قطبش يك ورقة پولارويد را فقط با استفاده از همان ورقه تعيين كنيم، هيچ كس نظري نداشت. مي‌دانستم كه براي پاسخ به اين سؤال بايد قدري ابتكار به خرج داد، پس براي اينكه راهنمايي‌شان كرده باشم گفتم: «به نوري كه آن بيرون از دريا منعكس مي‌شود نگاه كنيد.» باز هم هيچ كس چيزي نگفت. بعدش پرسيدم: «هيچ‌وقت چيزي از زاوية بروستر به گوش‌تان خورده؟» «بله استاد، زاويه بروستر زاويه‌اي است كه در آن نورِ بازتابيده از يك محيطِ شفاف كاملاً قطبيده است.» خُوب، حالا اين نور بازتابيده در چه راستايي قطبيده است؟ در راستاي عمود بر صفحة بازتابش، استاد. هنوز هم برايم عجيب است، آنها مثل تير جواب اين سؤال‌ها را مي‌دادند. حتي اين را هم مي‌دانستند كه تانژانت زاوية بروستر برابر با ضريب شكست محيط است. گفتم: خُوب، حالا چه مي‌گوييد؟ اما باز هم سكوت. هنوز هم هيچ حرفي براي گفتن نداشتند. همين چند لحظة پيش، خودشان به من گفته بودند كه نور بازتابيده از يك محيط شفاف ـ مثل همين دريايي كه جلوي چشم‌شان بود ـ قطبيده است؛ حتي گفته بودند كه در چه راستايي قطبيده است. بالاخره بي‌طاقت شدم و گفتم: از پشت پولارويد به دريا نگاه كنيد و حالا پولارويد را كم‌كم بچرخانيد. صداشان بلند شد كه: اِ، چه جالب، قطبيده است! بعد از كلي كلنجار رفتن، بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه اينها همه چيز را حفظ كرده‌اند ولي معني هيچ كدام از حفظيات‌شان را نمي‌دانند. مثلاً، وقتي مي‌گويند: نوري كه از يك محيط شفاف بازتابيده است، نمي‌دانند كه منظور از محيط يك محيطِ مادي مثل آب است. نمي‌دانند كه «جهت نور» در واقع همان جهتي است كه نگاه مي‌كنيد تا چيزي را ببينيد، و الي آخر.
همه چيز را تمام و كمال «از بر» كرده بودند، ولي هيچ چيز معني‌داري از اين «معلومات»‌شان بيرون نمي‌آمد. پس همين بود كه وقتي مي‌پرسيدم: زاوية بروستر چيست؟ في‌الفور، مثل كامپيوتري كه اين كلمات قبلاً به خوردش داده شده باشد، جواب مي‌دادند؛ ولي اگر مي‌گفتم «حالا به آب نگا كنيد» هيچ اتفاقي نمي‌افتاد ـ چيزي با عنوان «به آب نگاه كنيد» براي اين كامپيوتر تعريف نشده بود!

رئیس سمپاد تغییر کرد : سویزی رفت

شجاعی رئیس مرکز استعدادهای درخشان و دانش‌پژوهان جوان شد

به گزارش خبرگزاری تسنیم، علی اصغر فانی، وزیر آموزش و پرورش طی حسین شجاعی را به سمت رئیس مرکز استعداد های درخشان ودانش پژوهان جوان منصوب کرد.

در این حکم آمده است: نظر  به مراتب تعهد ، شایستگی  و  تجربیات ارزشمند  جناب عالی در  آموزش و پرورش  بدین وسیله  به  عنوان  رئیس مرکز استعداد های  درخشان ودانش  پژوهان جوان منصوب می شوید.

گفتنی است، حسین شجاعی دارای مدرک دکترای فیزیک  باگرایش گرانش ونسبیت عام از دانشگاه شهید بهشتی می باشد. وی  در کارنامه علمی واجرایی خود بیش از15 سال تدریس درس فیزیک بصورت حق التدریس وفوق برنامه درپایه راهنمایی ودبیرستان استعدادها ی درخشان ، حدود 7 سال تدریس دروس تخصصی در مقاطع مختلف دانشگاه ، بیش از 40 ماه مدیریت مرکز راهنمایی تیز هوشان علامه حلی 1 ، عضو شورای پژوهش اعجاز قرآن، مشاور انجمن فیزیک ایران ومعاون آموزشی وتحصیلات تکمیلی دانشکده علوم دانشگاه شهید بهشتی را داراست.

  
و اما در مورد رئیس جدید …
 

نقل از فیس بوک هومن.ش :

امروز معارفه رسمی حسین شجاعی است .”دکتر حسین شجاعی” را برای بیش از سه دهه می شناسم . راستش را بخواهید از همان روز اول مدرسه سال 62 . تا جایی که به خاطر دارم تمام دبیرستان را همکلاس بوده ایم . وجوه بارز او پاکدستی ، سعه صدر ، دانش و فروتنی است . او وامدار کسی نیست اهل خودنمایی و دار ودسته بازی هم نیست . چون سرو از هر چه تعلق پذیرد آزاد است . حسین شجاعی «آن آدم مناسب» است . برایش موفقیت بی کران آرزومندم . حسین عزیز ، دوست مهربان و همکلاسی قدیمی مقدمت مبارک .دل همه رفقای سمپادی خرم و آسمانی باد.
نقل از مرتضی.خ

سال 1377 بود و من دوم دبیرستانی شده بودم، معلم فیزیکی داشتیم که خیلی پرانرژی صحبت می‌کرد، هیچ وقت نمی‌نشست و معمولا یک دستش روی میز بود. مباحث سیالات ترمودینامیک رو درس می‌داد و در بین صحبت‌ها مرتب پِرانتز باز می‌کرد. این پِرانتزها با عبارت خاص ایشون شروع می‌شد و معمولا منجر به بازشدن پرانتزهای بعدی می‌شد. گاهی 5 دقیقه از زنگ رو کلاس داشتیم و 80 دقیقه را پرانتز باز و بسته می‌کردیم. از شرایط جوی و تاثیر رعد و برق روی پرواز هواپیما گرفته تا بررسی انژکتور ماشین و هواکشی اون در هنگام ترمز! خیلی منتظر شدم تا یکی از پرانتزها رو باز کنه و یادش بره ببنده، اما نشد. همیشه بحث شروع مناسب و اوج عالی و فرودی به موقع داشت. نکته‌ی دیگه‌ی این معلم ما، اعطای ریزمثبت‌های بسیار در کلاس بود، کوچکترین رفتارها رو می‌دید و نشد دانش‌آموزی به پایان ترم برسه و حداقل 17-18 تا مثبت نداشته باشه. اولین کسی بود که سوالات چند گزینه‌ای با چند گزینه‌ی صحیح رو امتحان گرفت، معتقد بود هر سوال می‌تونه چند تا جواب درست داشته باشه و ممکنه یکی از جواب‌ها اینقدر احمقانه باشه که جواب‌های درست رو هم بسوزونه!

حالا از شنیدن خبر رییس شدنش خوشحال شدم، آدمی به سمپاد برگشته که از بهره‌ی هوشی بالا برخورداره و می‌تونه پرانتزها رو خوب جمع کنه، ریزحرکات همه رو ببینه و نکات مثبتی از همش برداره، همینطور ممکنه یک جواب احمقانه از بقیه، جواب‌های خوب اون‌ها رو هم بسوزونه… حالا امیدوارم که این مدیر، تیزهوشان را در مدارس استعدادهای درخشان خلاصه نخواهد کرد و طرح‌های چندگزینه‌ای جالبی برای سمپاد رشد کرده خواهد داشت.

آقای شجاعی از اینکه بودن در کلاس معلمی چون شما رو برای مدتی کوتاه، حتی دو سال تجربه کردم خوشحالم و امیدوارم بتونم چند سال بعد هم افتخار کنم که شما تونستید مدیر لایقی برای مجموعه‌ی جذاب و پرانرژی دانش‌آموزان تیزهوش کل کشور باشید.

 
نظرتون چیه؟ راضی یا ناراضی؟ شاد یا ناراحت؟ امیدوار یا ناامید؟ برای رئیس جدید چه حرفی دارید؟ چه انتظاراتی دارید؟ چه پیشنهاداتی دارید؟ پیشنهاداتی برای بهتر شدن مدرسه و دانش آموزان… مثلا در مورد معلم‌ها٬ محیط و برنامه درسی مدرسه٬ کتاب‌ها٬ اجرای برنامه‌های خارج از مدرسه٬ برنامه‌های فوق درسی مثل المپیاد٬ کارسوق٬ مسابقات٬ برنامه‌های پژوهشی٬ هدایت تحصیلی٬ رشته‌های هنری و علوم انسانی و …
 

من به خال لبت ای داروین گرفتار شدم!/2:کف گرگی داروین!

سلام.به همه دانش اموزان و دانشجویان و آن دسته از داوطلبان عزیز که دانشگاه قبول شدن.
ادامه ادامه داردقبلی:مطالب و نظریات داروین چطوره وارد دانش علوم انسانی و حوزه تفکر ادما شد.
میگن بنیاد علوم انسانی مدرن جامعه شناسیه.یعنی خیلی مهمه و اساسیه.
منظومه زندگی از تفکر تا عمل دویاره مرور میکنیم:
تفکر>نظریه اجتماعی>نظام اجتماعی>سبک زندگی
و گفتیم هسته یه دستگاه فکری انسان شناسیشه.داروین قلب این دسنگاه و راکتورو هدف گرفت و انسان شناسی داروینی شد ستون کاخ تفکر مدرن که بسی رنج بردن بقیه فلاسفه برای هوا کردنش .
حالا از کجا معلوم ؟یعنی از کجا این قد واضح از این نظریات و انسان شناسی میمونی بقیه علوم انسانی و جامعه و سبک زندگیو ارتباطاتو رسانه ها و … درست شده؟!
خیلی خیلی تابلو! بیلبورد با متون فسفری چشمک زن!…چرا؟…

گفتیم جامعه شناسی در علوم انسانی مدرن رکنه و اساسی.
خب از بنیانگذاران اصلی جامعه شناسی مدرن کیه؟…کیه؟
که مفاهیم و نطریات داروین خیلی بی واسطه و باعتماد نفس وارد جامعه شناسی شد!اتوبوسی و داس مآبانه!!
شما میشناسیدش!…ااون کیه؟!…حرف اول اسمشم با ب شروغ میشه! ….دوستش یه ستاره دریاییه! …آفربن!باب؟!…باب اس….باب اس…بچها این شما و این هم آقای هربرت اسپنسر!_(متاسفم باب اسفنجی بازم انتخاب نشدی چون هنوز بچه ای!هربرت مرده چون مردونه کاری کرد!)
هربرت اسپنسر یه زیست شناس بود.اون کتابای داروین مث منشا گونه ها_ On the Origin of Species_خوند و با نظریه انتخاب طبیعی و بقای اصلح_survival of the fittest_آشنا شد.

وقتی به سیر کتایای ایشون که همون سیر زندگی و تفکر ایشون نگاه می کردم کله مو میزدم به دیوار!! واضحا رشد ایده های داروین رو تو مخ یه ادم میشه دید! به یاد فراز آخر فیلم اینسپشن یا تلقین!:
An idea is like a virus. Resiliant. Highly contagious. The smallest seed of an idea can grow. It can grow to define or destroy you
که البته نابودی جهان هم میشه!_در ادامه این جستار می رسیم_
سیر نوشنن کتابا:
Principles of Biology (1864, 1867
(Principles of Psychology (1870, 1880)
Principles of Sociology, in three volumes
The Principles of Ethics (1897), in two volumes
داشتین؟! اصول(!) زیست شناسی>اصول روان شناسی>اصول جامعه سناسی>اصول اخلاق!!
جسم فرد.روان فرد. جامعه .اخلاقیات که دیگه ته انتزاع و فلسفیدنه و هیچ ربط محسوسی به زیست میست نداره!…همه هم در حد Principles یعنی حرف همین هست و تمام!قوانین پیدا شده و فقط تبین و حل مسایل دنیای ادما از سازکار طبیعت گرفته تا دنیای درون ادما(که جسمانیه و فیزیولوژیک ) تا گستره جامعه و دنیای روابط و اخلاقیات طبق قوانین دنیای داروینی مونده بود که حل شد!
جناب اسپنسر یه مفهوم خیلی ارادتمندانه به داروین هم در دنیای علوم انسانی مدرن و جامعه شناسی به اسم خودش سند زد!…آقابون و خانوما این شما و این هم : Social Darwinism!:داروینیسم اجتماعی
یعنی چی؟ یهنی طبق قانون بقای اصلح که قویا(قوی ها!) شانس بقاشون بیشتره و ضعیفا شانس بقا کمتره.خب اینو بذارید تو دنیای ادما.اره ادم ادم نمی خوره.بذارید تو سطح اجتماع…پولدار و فقیر…بین قومیت ها و ملت ها…نژاد برتر و ناسیونالیسم.نژاد؟! در انسان شناسی و جهان بینی انسانی مگر ادمها میمون های متکامل نیستن؟جانورن.فرق جانوران یه راسته تو نزادشه مث اسب ترکمن اسب عرب اسب ایرانی…. نژاد برتر انسان؟…آسنا نیست؟…بقای اصلح در بین نژاد های انسان ها؟…در بین جانوران و دنیای طبیعت داروینی رقابت بین موندنه اصلحه.حد نهایی رقابت جنگه دیگه.پس جنگ تعیین کنده نژاد برتره….به جنگ جهانی اول و دوم سلام کنیم. به قرن جنگ های پی در پی سلام کنیم.به بزرگترین کشتارهای تاریخ سلام کنیم.جنگ جهانی دوم، عرصه اثبات برتری نژاد برتر اریایی و ژرمن توسط هیتلرو رفقاش:76میلیون کشته .رقابت نژادهای اروپایی انسان دنیای داروینی در قالب متحدین و متفقیین برای سربلندی در قانون بقای اصلح!بزرگترین کشتار همه اعصار بلطف این ایده و نظریات منتج از اون اتقاق می افته.اروپا با خاک یکسان میشه.اسیا و افریقا غارت میشه.امریکا دور از جنگ سالم می مونه و بقدرت این قرن تبدیل میشه.در ایران هم بزرگترین نسل کشی تاریخ توسط انگلستان انجام میشه(رجوع به کتاب قحطی بزرگ نوشته محمد قلی مجد در کانادا)
اندیشه مدرن و انسان شناسی داروینی…هنوز میوه دارد.

دلتنگی برای سمپاد…

امروز بعد از 6 سال…

بزار از جای دیگه بگم

نشسته بودم توی خونه فکر میکردم. پای لپتاپ نشسته بودم کتاب می خوندم. و همینجور می چرخیدم. مثل یک روز از روزهای عادی زندگیم. ظهر جمعه یه هو یاد قدیم افتادم. یه گشتی توی اینترنت زدم و چند تا سایت سمپادی سر زدم. حس دلتنگیم هر لحظه بیشتر می شد. و کم کم بغض…

6 سال میشه که دیگه توی سمپاد نیستم. سال 86 تمام شدم و رفتم لیسانس…فوق لیسانس…و حالا هم دارم میرم سربازی. چطور میشه توی این همه سال یاد قدیم نیافتاده باشم. اون همه خاطره…7 سال زندگی در سمپاد. آخ که چقدر توی زندگی روزمره ام غرق شدم. سال 79 رفتم سمپاد..تمام اون سالها مثل برق از جلو چشمام رد شد. بی نهایت دلم گرفت. و بغض…

سمپاد دلم برات تنگ شده. دلم برای آزمایشگاه زیست و شیمی و فیزیک تنگ شده. دلم برای ساندویچای بوفه تنگ شده. دلم برای کتابای تکمیلی راهنمایی تنگ شده. دلم برای خودم تنگ شده. من موندم و یک عالمه دلتنگی و عصر جمعه…

منتظرم برم آموزشی سربازی و برگردم. یک روز آروم از صبح بدون ماشین سوار خط واحد میشم، میرم مدرسه. از دور می ایستم و نگاه می کنم و خاطراتم رو مرور می کنم.

سمپاد دلم برات تنگه. حاضرم قسمتی از عمرم رو بدم ولی 10 روز برگردم به عقب…

به همه دوستام بگم 7 سال با هم زندگی کردیم چقدر دوستشون دارم. چقدر دلم تنگ شده واسه همه چی.

سمپاد فکر نمی کردم بعد از 6 سال توی یک غروب جمعه به خاطر همه خاطراتم باهات بغض کنم…

دلم برات تنگ شده