ماه: جولای 2009

چند ساعت من باشید!

پشت میزتان نشسته اید و مشغول پاک نویس کردن جزوه های امروزتان هستید. شما دچار یک جور وسواس هستید و مُصّرید جزوه ها را پاک نویس کنید. جزوه ی دیفرانسیل را تمام می کنید و به سراغ فیزیک پایه می روید. اما متوجه می شوید جزوه ی فیزیک طولانی تر بود و تصمیم می گیرید قورباغه را قورت بدهید. جزوه ی فیزیک را بر می دارید و شروع به نوشتن می کنید. ناگهان یادتان می افتد زنگ آخر را ضبط کردید، چون شما هر وقت احساس خستگی می کنید و احتمال می دهید قسمت هایی از کلاس را از دست بدهید، اقدام به ضبط آن می کنید. گوشی تان را از لابلای کتاب ها می یابید و دنبال عبارت “صادقی” می گردید. پلـِی را می زنید و دوباره مشغول پاک نویس کردن می شوید. معلم تان در ابتدای کلاس، راجع به افت سمپادی ها، و مخصوصا فرزانگانی ها صحبت کرده بود. شما در دهان معلم نشسته بودید و از همان ابتدا گرما شما را خواب آلود کرده بود، و به دشواری تلاش می کردید چشم به دهان معلم دوخته و خود را تا آخر کلاس سر پا نگه دارید. صدای معلم تان در اتاق پخش می شود. فکرتان به سمت دندان ها و لثه هایش می رود. بعد یاد لب های کبود و پوست پوست شده اش می افتید. سعی می کنید به چهره ی معلم فکر نکنید. دوباره به حرف های معلم تان گوش می دهید. او می گوید می شود سه سال دبیرستان را جبران کرد. اضافه می کند که سیستم (سامانه؟) باید از راهنمایی اصلاح شود. اضافه می کند که برای هر سوال در کنکور حدود هفتاد و دو ثانیه وقت دارید. یادتان می افتد که در آن لحظه چه احساس بدی داشتید. معلم تان درس دادن را شروع کرده. هم زمان با پاک نویس کردن، به سخنان معلم گوش می دهید.
چهل و پنج دقیقه بعد، جزوه و کلاس را تمام کرده اید. کوچکترین قورباغه را برداشته، پاکنویس جزوه ی فیزیک پایه را نیز به اتمام می رسانید. دنبال سی سال کنکور فیزیک پایه در کمدتان می گردید و برای خود یادداشت می گذارید که فیزیک پیش را از همسایه و دوستتان بگیرید. سپس دوباره روی صندلی نشسته، بدتان را کش و قوسی می دهید. سرتان را به طرف کتابخانه ی خود می چرخانید و چشم تان به کتاب هنر رزم می افتد. صفحه ای را به طور رَندُم باز می کنید. می خوانید:
دَه – زمین. شش نوع زمین وجود دارد. زمین قابل دسترسی، زمین گرفتار کننده، زمین هدر دهنده ی وقت، تنگراه ها، ارتفاعات پر شیب، مواضعی که با دشمن فاصله ی زیادی دارد. زمینی که به راحتی برای هر دو طرف قابل عبور باشد، زمین قابل دسترسی نامیده می شود. در این زمین ها، دشمن را..
روبان کتاب را به صفحه ی شصت و نه آورده و لای کتاب می گذارید. کتاب را می بندید و اسم نویسنده را دوباره می خوانید. سون جو.
از جا بلند می شوید، در خانه گشت می زنید. هیچ کس در خانه نیست. دور خانه راه می روید. عضله هایتان گرفته اند. فکر می کنید که سه ماه غیبت تان در باشگاه شما را خیلی عقب انداخته. تصمیم می گیرید از فردا تلاش مضاعفی به کار گیرید و به بدنتان کمک کنید تا سریع تر به آمادگی برسید. از راه رفتن دست می کشید و خودتان را روی مبل جلوی تلویزیون می اندازید. چشم هایتان را می بندید و به ذهنتان اجازه می دهید به هر جا می خواهد برود. یاد صبح می افتید که قبل از بیرون رفتن از خانه، پنج دقیقه آنجا دراز کشیده بودید و به همین زودی رویا(!) ی کنکور به سراغتان آمده بود.
یاد فارغ التحصیل ها می افتید که امروز به مدرسه آمده بودند. یاد بهترین سال زندگی شان! با خودتان فکر می کنید که آیا شوخی می کردند، یا جدی بودند. چشم هایتان را باز می کنید. از جا بلند می شوید و به طرف اتاقتان بر می گردید. پشت میز می نشینید، کتاب آبی قلم چی را باز می کنید و دنبال بردار، نور و سینماتیک می گردید. آنها را علامت می زنید، و برای هزارمین بار در زندگی تان، مشغول حل تست هایی از مبحث بردار می شوید.

افكار بوقي!

راستش چند روز پيش يه كتاب جالب خوندم!البته اضافه كنم كه چيزي كه ميخوام راجع بهش حرف بزنم چيزيه كه خيلي وقته كه فكرمو مشغول كرده!
كتاب فوق العاده اي بود! جنس ضعيف! كه نويسنده ش هم اوريانا فالاچي هست…
فكر كنم فهميدي چي دارم ميگم!جنس ضعيف…ضعيفه…يا هر مزخرفي كه بعضي ها ميگن…
اول از همه يه چيزي ….همه ما قبل از اينكه مونث يا مذكر باشيم انسانيم…همه انسانها يه سري حقوق اوليه دارن.مثلا وقتي كه تو سالم به دنيا مياي و يا حتي ناسالم اين حقو داري كه زندگي كني!ولي همين حقو چند صده قبل از نوزاداي دختر ميگرفتن…
يا مثلا….!اها!اني كه ميخوام بگم حق نيست…وقتي كه تو بدنيا مياي در طي يه سير طبيعي رشد ميكني…
همه اعضاي بدنت رشد ميكنن…و اين درست نيست كه كسي بخواد جلوي رشد رو بگيره…ها؟
اگه اينو قبول داري برو خط بعد…
ميدوني در حدود يك صده قبل يا بيشتر توي چين زماني كه يه نوزاد دختر بدنيا ميومد چقد براشون تاسف بار بوده ؟ والدين دختر از زمان نوزادي تا حدود 15-16 سالگي پاي دختراشونو به طرز وحشتناكي باند پيچي ميكردن و استراحت مطلق ميدادن تا پاهاشون از حد خاصي بزرگتر نشه!اخه ميدوني؟اقا داماد وقتي ميومده خواستگاري اول ميپرسيده پاي دخترتون چند سانته!و اگه دختره پاش بزرگ ميبوده به قول خودمون ترشيده ميشده!
اصلا اينو بيخيال…
اگه زياد فيلم ببيني ميدوني چي ميگم!تاحالا دقت كردي كه قهرمان بيشتر فيلم ها مردان!اخي!زنا چي؟چرا سو استفاده ميكنن؟چرا مرد بايد قهرمان باشه و تو يه گوشه كناري كه مرد قهرمان بازياشو انجام داده و حالا ديگه خسته شده, زن توي يه تخت پيدا بشه؟!من انو انكار نميكنم كه كه مردا از قدرت بدني بيشتري برخوردارن و مناسب كار سخت هستن و…!و اينرو هم انكار نميكنم كه زنا حساس ترن….احساساتي ترن….لطيف ترن !
اما همه اينا بر ميگرده به طبيعت جفتشون!ولي با همه اين تفاوت ها از نظر عقل و هوش و استعداد هاشون با هم تفاوت ندارن….!!!هيچ كدوم از اون يكي كم تر نيستن.تاحالا شده ترجيح بذين در يه جمع مردونه اظهار نظر نكنين؟ مثلا خيلي واسه خود من پيش اومده كه در صحبت با يه پسر هم سن و سال خودم احساس كردم اون بيشتر ميدونه!در صورتي كه اين دليلش با استعدادي اون و يا خنگي من نيست….اون از من با تجرب تره.تاحالا پرسيدين چرا؟چرا اون با تجربه تره!بهت ميگم!
چون دور ما از بچگي مون يه حصار كشيدن…چون خط قرمز هاي زيادي دورمون پيچيده.و نميذاره ببينيم…
چون يه تابلو از بچگيمون جلو چشممون بوده (برداشتن بيش از يك قدم ممنوع)
كلمه مونث جوري روت چنبره ميزنه كه بعضي وقتا نفس هم نميتوني بكشي!انوقت انتظار تجربه داري از خودت…خودتو با يه كساني مقايسه ميكني كه از اول بچگيشون تو يه سرسره نشستن و دارن همينطوري ميان و ميان و ميان….دستشونو دراز ميكنن و هرچي رو كه بخوان برميدارن…هر كاري كه بخوان ميكنن….
خيلي از مردم هنوز وقتي ميبينن زير دستاي يه زن ,مردن دستشون تا ارنج ميره تو حلقشون…
تساوي هيچ وقت بوجود نميد مگه اينكه 2 تا چيز حقيقتا برابر باشن.!اخه چرا 2 تا چيزي رو كه همه از اول واسشون فرق زيادي قايلن رو ميخوايم برابر كنيم…يه چيزكه رو دلم مونده رو خطاب به همه ميگم

اگه يه دختري هيچ وقت ارزو نكن كه يه مرد ميشدي,چون انوقت بايد از خودت و افكاري كه باهاش زاده شدي خجالت ميكشيدي و از خجالت ميمردي…….!
يه چيزي!اينا چيزي نيست كه من بگم.نه! اگه نگاه كني تو جامعه همه رو ميبيني!!!!!!!!!!
راستي كتابي رو كه گفتم حتما بخونيد!

اعجاز سلحشور

من بیشترخاطره مینویسم اما اینو تو کامپیوتر داشتم دادم تو وب تا هر کس نخونده …بخونه ….

جناب آقای سلحشور من اصلا کاری ندارم که بیست میلیارد مملکت را هدر داده ای و اصرار داری که شش میلیارد است . و از اینکه خیال مردم را نسبت به یوسف و قصه زیبایش خراب کرده ای ناراحت نیستم.
و از این که اردلان به جای جبرییل بازی می کند خنده ام نمی گیرد .
و از این که خیال می کنی از همه علما و فضلای قم باسوادتری و می توانی بفهمی کدام روایت صحیح است و کدام خراب و جواب سبحانی و شیخ حسین و…را با قدرت تمام می دهی هیچ خیالی ندارم .
و مطمئن باش از این که هنوز نمی دانی زبان معیار چیست و گونه های زبانی چیست، از تو انتقاد نمی کنم.
و تعجب نمی کنم وقتی یک برده بی سواد می گوید ” کاهنان ما را به استعمار کشیده اند و مانع توسعه یافتگی مملکت مصر شده اند ”
و یا مسئول آن دو سیلویی که قرار است هفت سال گندم را نگهداری کنند به کسی می گوید ” نام شما در لیست نیست ” .
و به من چه که نمي دانی آن زمان نمی گفتند ” سوریه ”
و اهرام مصر بعد از یوسف ساخته شده اند .
و اصلا به من چه که زلیخا جوان شد را از کجا درآوردی .
کسی کاری ندارد که روایت شما توراتی است نه قرآنی .
از این که پرتقال تامسون را جای ترنج به خرد زیبارویان مصر می دهی.
و موش پلاستیکی را جای موش واقعی بازی می دهی گله ندارم .
من گله نمی کنم چون جوابت این است که این آقا نماز نمی خواند و غرض مرض دارد .
و کاری ندارم که یعقوب از هزار کیلومتری بوی یوسف را می شنود ولی از نزدیک نمی داند کدام یوسف است .
و یوسف یک قسمت عالم الغیب است و یک قسمت هم سلولی اش را نمی شناسد .
و از این که یک گله بیست گوسفندی را یازده چوپان می رانند شگفت زده نیستم .
و از این که یعقوب یک آدم جاهل و احمق نشان داده شد نمی پرسم در حالی که زلیخا عارفی بالله بود که حقایق عرفان را درک کرده بود ولی یعقوب هنوز اسماعیلش را ذبح نکرده بود .
فقط یک سوال مهم دارم . این گفت و گو و محاوره زیر را که در حد اعجاز است از کجایت درآورده ای ؟
یعقوب : آه آنها چیستند . کوهند یا تپه .
یکی از بچه های یعقوب : نه آنها اهرام مصرند .
یعقوب : اهرام مصر ؟
یکی از بچه ها : آری اهرام و این ها ساخته دست بشرند .
یعقوب : اوهوم .

سمپاد !!!! هاهاهاهاهاها

سلام این اولین پستمه ….نمیشه گفت پست چون یه نوع دردو دله ….. شما همتون میدونید که تو سمپاد چی بر سرمون می یارن این معلما …… من در سال های قبل با معلما روابط خوبی داشتم ….(تو راهنمایی) اما تو دبیرستان خیلی فرق میکنه …..خیلی ….معلما اصلا ما (دانش اموزا ) رو درک نمیکنن نمیدونم شما هم همچین حسی دارید ؟؟؟؟؟ یه مثال براتون میزنم امسال معلم ریاضیمون (اقای عاجلو ) روز اخر اردیبهشت امتحان گذاشت ولی گفت اگه بیشتر از 40 نفر نیومدن امتحان نمیگیرم …..روز امتحان من نرفتم ….ولی شنیدم که عاجلو امتحان گرفته بوده و هرکس که نیومده بوده 0 داده در حالی که فقط 15 نفر رفته بودن …………… به نظرتون این نامردی نیس …..
من با هو سمپادی دوستم …. توی کارهای کامپیوتری هم تچربه ای دارم اگه کمکی ار دسته من بر میامد بگید اینو به همتون چه دختر چه پسر میگم …… راستی یادم رفت بگم من پسرم اسمم عماد و در کلاس اول دبیرستان علامه حلی اراک درس میخونم ….

سلام

سلام به تمام دوستان سمپادی…

امروز اولین روز حضور من در این بلاگ هستش. از امروز به بعد با شما هستم تا لحظات خوبی داشته باشیم…

به وب ما هم سر بزنید. توسط من و چند تا از بچه های سمپادی اداره می شه.

آدرسش : www.msking.tk

اخ سرم….!

بسه ديگه!چقد غر ميزني؟خل شدي گلم؟زمان رو داري از دست ميدي…بيخود وبي جهت…حالا هي غر بزن….هي بگو چقد اين دنيا بده …هي بگو چقد نامرد زياد شده…شده كه شده…نميگم به تو چه! اتفاقا به تو خيلي چه!!!!
ولي وقتي كه كاري ازت بر نمياد ؟؟؟؟
بابا بيخيال!زندگيتو بكن داداش.تو درستو بخون…نميخواد دستاتو مشت كني!حالا هي بكن…وقتي يه چيزه گنده تر فكتو اورد پايين ميفهمي…پيام كوتاه هم كه رفع اختلال شده!ديگه چي ميخواي؟اصلا نميخواد بگي چي ميخواي…الان يه چي ميگي دردسر ميشه….برو گلم…برو سرگرم شو…مثلا شبكه خبر ببين…! اگه ميخواي كتاب بخون…فقط حواست باشه چيزي كه قابل تامل باشه توش نباشه!
اصلا ميدوني چيه؟
راستشو بخواي من ميگم برو بمير….اين طوري منم راحت ترم….!!!!!!