دسته: خاطرات

می گذرد زمانه

همین دیروز بود که بی خبر و غافل از همه جا به مدرسه آمدم و دیدم کلاسی نیست و معلمی نیست .روی صندلی تکی ناراحتم کز کردم ودر حالی که تصمیم به خواندن زبان فارسی داشتم، کسی گفت: می توانی کمک کنی ؟ با این که هیچ ایده ای نداشتم باید به چه کمک کنم به طرف ساختمان دیگر مدرسه به دنبالش راه افتادم .هنوز صحنه ی بالا رفتن از پله ها را به خاطر دارم، دیوار های پر از کاغذ های رنگی، افرادی که بر زمین های یخ خوابشان برده بود،ظرف های صبحانه و آدم ها در شتاب و عجله. آن چه می دیدم باور نمی کردم. در همان حالت از دنیا بی خبری آنچه می توانستم کردم  و حدود ساعت 8 بود که کسی فریاد زد “گروه اول بازدید”   نمی دانم چه شد وچگونه شد اما همه چیزدر جای خود قرار گرفت و مدرسه به مکانی باور نکردنی تبدیل شد، آنقدر باورنکردی که هنوز هم باور نمی کنم ، هنوز هم وقتی به دست های پر از بروشورم و صدای موسیقی که در گوشم می پیجید و پاهایم که آنقدر مدرسه را بالاو پایین کرده بودم  درد می کردند ، فکر می کنم ، قلبم به تپش می افتد .

انگار همین دیروز بود که ساعت سه بعد از نصف شب در  آبدار خانه ی مدرسه به دنبال در قابلمه می گشتم ، در به در خاک انداز بودم ، در خط تولید بروشور گند می زدم و روی زمین های سایت دراز بودم و خنده های عصبی می کردم …

انگار همین دیروز بود که به متن سرود ملی ها نگاه می کردم و آنقدر برایم بی معنی بودند که حتی یک لغت از آن ها در خاطرم نمی ماند و انگار همین دیروز بود که مرا به زور چماق در حلقه کشیدند و وقتی لغات را در عمل تجربه کردم  و در لحظه آن ها را حس کردم ، نقش جانم شدند و دلم می خواست تا ابد در حلقه بمانم .

ای وای همین دیروز بود که وقتی از پله های کتاب خانه پایین می آمدم  ، به دنبال صدای موسیقی سعی در سر جنباندن در آمفی تئاتر داشتم و در به رویم بسته می شد و امروز در آمفی تئاتر نشسته ام و می شنوم “در را ببندید !”وای من دوباره می خواهم  اولی باشم که اولین کارگاه زندگی اش را تجربه می کند  ،راه رو های مدر سه را سیر و عشق می کند و از گوش دادن سه باره به پروژه ها سیر نمی شود . من دوباره می خواهم هوای شب را در حیاط مدرسه استنشاق کنم ،دوباره می خواهم 34 ساعت نخوابم ،دوباره می خواهم در به در یک پیچ گوشتی شوم …

من آدمی بودم که و قتی سوم ها و پیش ها را می دید که پا به پای صاحبان کارگاه کار می کنند ،به خود می گفت این ها خجالت نمی کشند دو رو ز مانده به کنکور والان  تنها عادلانه است که به خودم بگویم تو خجالت نمی کشی همچین فکر و خیال هایی می کنی ! در حالی که سوم شخصی هستم که یک روز افتخار می دهد و به بازدید از کارگاه می رود ، خوشحالم که لحظه ها را در یافتم واین لحظه ها نسل به نسل به نسل تکرار می شود …   

پیام

نمی دونستم چی بنویسم یا از کجا شروع کنم!این اولین باریه که برای یه جمع می نویسم نه برای خودم.به کلی موضوع برای شروع فکر کرده بودم ولی یهویه شعر از کامبیز صدیقی یادم اومد,با اینکه شاید به نظر خیلیا  بی ربط بیاد اما به نظر من بهترین چیز برای شروع بود.

من اکنون دوست می دارم

دو دست پینه دوزی را,که در این کوچه می بینی

و دست خسته ی حمال پیری را

که زیر بار سنگینی,عرق از چهره می ریزد

و دست گرم دختران قالیباف را

که شبها بر حصیری پاره می خوابند.

ودست مهربان زارعینی را

که در این لحظه داسی را

میان مزرعه

در مشت خود دارند.

من اکنون دوست می دارم

دو دست ماهیگیر را,در بندر نزدیک

ودست کارگرها را

که می دانم

در این ساعت-به چرک و روغن آلوده است-

ودر آن دورها دست عشایر را

که گویا-چون عقابی بر فراز کوهساران آشیانه دارند-

تمام مردم روی زمین را ,دوست دارم

دلم امروز می خواهد:

به هر آهو بگویم:عشق من ,ای عشق!

به هر گرگی-به روی این زمین:

-ای دوست!

دلم می خواست:

تمام مردم روی زمین-اینجا کنارم-

صاحب یک دست  می بودند

ومن با یک جهان شادی

ومن با یک جهان لذت

میان دست خود,آن دست را

احساس می کردم

افسردگی های تابستانی

دلم برای افسردگی های تابستانی تنگ شده.

یه سری آهنگ رو از توی فولدرهای تو در تویی که ساختم پیدا میکنم. خیلی رک و مسقیم من رو میبرن یه جاهایی..

ما همه میدونیم هیچوقت برنمیگردن. واسه من یکی نه تنها برنمیگردن بلکه حتی یه کمی تکرار هم نمیشن. حتی تکرار. حتی یه کمی.

روزایی که منتظر تموم شدن هر چه زودترشون بودم الان شدن خاطره.

خیلی دردناک و تلخ اما شیرین و خیلی شیرین. به اندازه وصف نشدنی ای.

و منم که دارم با حس خوب یاد دوران شاید زجرآور گذشته میکنم.

چی شد؟؟ چرا؟

همچنان گوش میدم. همه این سالها الان تو کله منه و نه در مقابلم.

انگار صرفا تابستونی نیست. عقب و عقبتر.  آره.

افسردگی های بچه تری هایم..

دیگه الان به جایی رسیدم که با خودم فکر میکنم بیچاره من چی کشیده.

نگرانم. هنوز به اندازه n<12) 17-n>یک- ) سالگیهام سخت هستم؟ اونقدر که نشکنم؟ یا حداقل اجازه ندم کسی بفهمه من حتی یه کم یه چیزیشه؟؟

.

.

افسردگی های تابستانی دلم برایتان تنگ شده.

روزانه

وقتي كه يه روز خيلي سخت سخت با يه درس بيخود و بي دليل كه صعودي ايم يا اكيدا صعودي شروع شد و البته دقتي كه بايد لازم  بداري كه تابع اكيدا صغودي يا نزولي 1-1 بوده ولي نه بالعكس!!

و پس از تنها اندكي آرامش فكر كني كه دختر مسيحي در نقطه اي از دنيا كه در دين خود بسيار مومن اسن چه جاهليست؟؟                        

  و در نهايت باز بدين رسي كه مهم نيست چه بوده اي و چه كرده اي!!قصد انسان بودن مهم نيست بلكه اين نام دين توست كه اسلام باشد كار تمام است و تمام نيات پاك!!

و اگر مسيحي باشي و كاري كني از كجا اطميناني هست كه كارت درسته ؟؟ابن ملجم هم فكر ميكرد كار درستي ميكند!

و سوالي نميدانم خنده دار؟؟تفكر برانگيز؟؟

-خانوم؟تو بهشت  حوصله آدم سر نميره؟

كه جدا اگه ابديتي باشه كه تو نميتوني به هيچ وجه بودنشو و بدون زمان بودنو درك كني ، و قرار باشه تو توي اين ابديت باشي،كه نه كاري و نه گزارشي و نه در حال حاضر كه برگه اي گذر نام زير دستت باشه كارگاهي(!) جدا چه ميكني؟؟؟؟؟؟؟

(البته با فرض وجود تمام موارد خوب بودن!!)

و البته در ادامه آموختي روشهاي پيدا نودن كتاب براي مايي كه از ابتدا مجبور به استفاده از سيستم مسخره بسته بوده ايم  و يادداشت برداري كه زمان به روز شدنش به دوران دانش آموز بودن معلم مدرس درس باز ميگردد!!

و همراه با سوالاتي موازي كه “انسان بايد آدميت بياموزد يا آدم انسانيت؟؟(با عرض پوزش به دليل به كار بردن كلمات شيواي فارسي در مصدر هاي عربي!!)

و فيلترهايي بسي جالب.مانند سايتها كه حرف X فيلتر ميباشد،كلمات كليدي در:ذرتشت،مقاله بوده و گاهي به شل سيلور استاين هم ميرسد!

و در آخر فقط نوشتن براي نشان دادن گذري از آفتاب به انساني كه براي خود و ميل خود نشريه مدرسه را بدين نام منتشر ميكند!!

….فقط و فقط جلساتي همزمانو ديدن آدمهاي سيمي و …است و شنيدن ايده هايي كه تماما داراي عدد 8(به روايتي و دلايلي عدد سمپاد!)عنكبوت-آدم سيمي ميباشند كمي اميد ميدهد به از خاطر بردن تمام تابعهاي اكيدا صعودي و نزولي تا فقط صبح سه شنبه!

.

.

.

هذيان!!

خاطرات امتحان

 

خاطرات امتحان هرچند الان ناخوشایند ودردناک می نمایند اما مطمئنم روزی دلم برای همین لحظه های ناخوشایند لک می زند.

صبح ها ساعت یک ربع به هفت که به مدرسه می رسیدم هوا هنوز مثل شب تاریک و بس ناجوانمردانه سرد بود . گروهی که در حیاط درس می خواندند مانند اشباح سرگردان از این سو به آن سو می رفتند و گاه به هم بر می خوردند و شاکی می شدند که چرا در خط من راه می روی یا از فرصت استفاده می کردند و سوالی را به مباحثه می گذاشتند. اما پاتوق من مانند اکثریت نهارخوری بود .نهارخوری جای آدم هایی بود که می خواستند یک خط درس بخوانند و یک خط خاطره تعریف کنند بر عکس حیات که جای آدم هایی  بود که می خواسنتد به جدیت سرمای صبح درس بخوانند . نماز خانه هم جای آدم هایی بود که جوراب آبرومندی به پا داشتند!صبح ها انقدر زود به مدرسه می رسیدیم و انقدر سرمای صبح غیر قابل تحمل بود که زنگ را که می زدند  از خدا خواسته می خواستیم امتحان دهیم .اما گذر از گارد بازرسی جامدادی همیشه برای من مشکل بود ، چون جیب هایم پر از کیسه های خرما وکشمش و شکلات بود و تا جامدادی را از بقالی جیب هایم خارج می کردم طول می کشید . آن همه خرما می بردم چون معمولا قبل از امتحان دچار گرسنگی روانی می شدم ، آخرهم آن قدر خرما می خوردم که از شدت ترشح انسولین سر امتحان ضعف می کردم و مجبور می شدم با کند وکاشی در جیبم و در آوردن کیسه ی خرما وقتی مراقب آماده ی پریدن به من می شد با گذاشتن خرمایی در دهانم او را ضایع کنم .

 مراقب خود داستانی است و مشخص است همه چه جور مراقبی دوست دارند! اما من به لطف الف سر فامیلم در این بابت از هر دو جهان آزادم چون تقب کردن در میز اول خصوصا برای آدم آماتوری مثل من که به لطف همین میز اول هیچ وقت تقلب کردن را یادنگرفت ، خیلی محدود است! برای من فقط مهم بود که مراقب آلودگی صوتی و مزاحمت ایجاد نکند . اما به این یک آرزو هم نرسیدم ، چون این نفرین میز اول است که معام وقتی به آن می رسد ، انگشت هایش را روی زمینه میز بر انداز کند ، ضربی بگیرد به دیوار تکیه زند وزیر لب زمزمه کند ،نشریه ی سمپادیای روی دیوار را بخواند و قیافه ی مضحک متفکرانه به خود بگیرد و ازهمه بدتر روی سوال ها اظهار نظر کند . حتی یک بار که یک صندلی تکی جلوی میزم گذاشتم ، مراقب به زور خود را بین فاصله ی اندک دیوار وصندلی جا کرد!!

 برعکس پشت کلاس که سیستم های تقلبی خیلی قوی بود و بچه ها مباحث را تقسیم کرده بودندو هر کس قسمتی راپوشش می داد و مچ دست ها تا آرنج و ساق پا ها تا زانو و پشت و روی شلوار ها نوشته شده بود ، دست من از تقلب خیلی کوتاه ماند وحتی یک بار که امدادهایی غیبی داشت از پشت سر نازل می شد ، معام مثل جغد بالا سرم ایستاد.

از امتحان بگذریم. حدود یک ربع بعد از امتحان که ذهن ها با انجام نفرین هایی خفیف آرام شده بود ،حیاط مدرسه به بهترین پارک دنیا تبدیل می شد . آفتاب خدا می تابید و در هر گوشه بازی  می کردند.بسکتبال ،پینگ پنگ ، پانتومیم ، پرتاب ِ در ماست ،و روزی که برف آمد  دیگر خدا بود…

امروز امتحانات تمام شدو طبق آیین همیشگی پایان امتحانات به سینما رفتیم . من در تک تک اعضا متألمم و از همه بیشتر در قلبم انگار هنوز تمام نشده دلم برای سرما و فلاکت و خنده های صبح امتحان تنگ شده است . هرچند امتحانات فروانی از جمله نهایی در پیش دارم ، اما امتحانات خرداد کاملا متفاوت اند ، خورشید خدا می تابد و صبح هایش به پیک نیک شباهت داد!

خداحافظ امتحانات هر چند که خاطراتت مرا تا ابد قلقلک می دهد!