نویسنده: فائزه م

تغییر

اینو میبینم که دوستام همچنان منتظرن باهاشون حرف بزنم.

اما آخه چی بگم بهشون؟؟

خجالت میکشم؟ نه. اصلا.

شاید خودمم هنوز مطمئن نیستم؟ شاید.

شاید احساس میکنم که خودم باید یه فکری کنم قبل اینکه همه چی تموم بشه؟  آره.

اما خوب این همه تغییر از کجا اومد؟؟ چرا اومد؟ که چی بشه؟

همیشه فکر میکردم تغییرات برای تنوع هم که شده، خوبن.

اما الان پشیمونم. چون حس میکنم توانایی مقابله با بعضی چیزا رو ندارم و به راحتی اجازه میدم اون چیزا با من هر کاری میخوان بکنن. یه چیزایی شاید خیلی بزرگتر از من.

نشستم و منتظرم یه چیزی بشه که به من بفهمونه اشتباه فکر میکردم. اما نه.

خودم خوب میدونم که درسته. خودمم که باعث این نگرانیها شدم.

ناراحتم از اینکه حس میکنم در مقابل خودم اینجوری کم آوردم.

اصلا باید چیکار کرد؟ باور کرد؟ بی تفاوت بود؟ به آب و آتیش زد؟؟

آخه پس چی؟؟؟

از من جدید متعجبم و به شدت عصبانی…

۲۵ام

فردا ۲۵امه و چقدر بده که میتونی حساب کنی از یه چیز قشنگ دقیقا چند ماه گذشته.

یه وقتایی تو یه سری از موقعیتها هر چقدرم بگیم زندگی شیرینه و زیباست و آسونه بازم میبینیم نه نمیشه.

یه وقتایی باید مهربون بود و باور کرد و خواست.

از خدا بخوایم. از خودمون هم بخوایم. واقعا باید خواست.

شاید الان هر کدوممون یه مسائلی داریم که بهشون فکر کنیم. اما هستن اونایی که میتونیم حلش کنیم، جمع و جورش کنیم.

اما بعضی چیزا دست منو تو نیست پس رهاشون کنیم و این ذهنمون رو از شرشون خلاص کنیم.

خیلی بده وقتی تو چیزای غصه‌ناک فرو بری و حوصله نداشته باشی خودتو بیاری بیرون…

من ۲۵ام هر ماه رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.

بعضی از باورها و اطمینان‌ها چقدر خوبه. حتی اگه دور باشه.

مادربزرگ

ظاهرا همه چیز مثل گذشته ست. به  جز یه نفر.

ما سعی میکنیم نشون بدیم دیگه بسه.

ما تلاش میکنیم به جای غم و غصه به بقیه بگیم حالمون خوبه.

حس کردن غم آلودی فضا برای ما، نه تنها آسونتر از خوردن آب بلکه آسونتر از نفس کشیدنه.

دقیقا شش شنبه از اون شنبه لعنتی میگذره.

دقیقا شش هفته و پنج روز میگذره، از اون شب احیایی که من برای خوب شدنش با دعای توسل از امامامون کمک خواستم.

کمک خواستم. کمک.

چیز خیلی زیادیه؟؟؟

اما اونا در عوض جاش رو برامون حسابی خالی کردن.

شش شنبه میگذره و ما مشکی میپوشیم، در عزای مادربزرگ.

و من دیگه جرئت باز کردن کتاب ارتباط با خدا رو ندارم…

دوستی

چه هیجان انگیز و ذوق انگیزه یادآوری ارزشمند بودن دوستی ها.

چه خوبه که ما حس داریم . چیزا رو حس میکنیم. مثلا حس میکنیم که الان دوستیم. به دنبالش اطمینان میاد. دلگرمی.

عالیه وقتی یه دوست رو بعد یه مدتی میبینی. غیر منتظره.

خیلی خوبه که بعضی اوقات همراه نفسی که میکشیم انرژی هم میکشیم.

اگه هیچ وقت فکر و خیال و غصه و ناراحتی و دلتنگی نباشه، آدم بازم قدر ذوق کردن رو میدونه؟؟

هوای غم شسته


اون شب که بارون اومد من رفتم تا حس بقیه رو بفهمم. تا چیزای جدید درک کنم.

اون وقت بود که فهمیدم چه ذوقای باحال یه جوری ای تو جریانات ما هست.

حداقل نذاریم دست خالی برن.

اگه پنجره رو باز کنیم همه چی شفاف تر میشه.

(من از پنج شنبه داشتم تمام سعی خودمو میکردم که بهتر شه اما هر جاش رو درست میکردم یه بلای دیگه سر یه جای دیگه میومد. تا آخرین باری که پیش نمایش رو زدم. چشمامو بستم. به خودم گفتم: اگه این بار درست شد که شد، نشد بیخیال این مطلب. دیگه تا الان باید اومده باشه. نه. اما بالاخره که باید باز کنی چشماتو. یواش یواش یکی از چشمامو باز کردم و دیدم که بلای قبلی درست شده. به دلیل سرعت زیاد در بالا رفتن انرژی، نتونستم بشینم. شروع کردم به راه رفتن. اما بعد که برگشتم دیدم کامپیوتر reset شده. ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. اما من بازم دوباره تا جایی که کمتر احتمال خراب شدنش بود، درستش کردم. یه چیزی در این بین به ذهنم رسید. کاملتر که شد میذارم.)

ما بزرگ میشیم و …

ما بزرگ میشیم و از خیلی چیزا که بدمون میومده الان خیلی خوشمون میاد.

ما بزرگ میشیم و فکرای بیشتری میکنیم.

ما بزرگ میشیم و بابت خیلی چیزا نگران میشیم.

ما بزرگ میشیم و خیلی کارای دیگه به وظایفمون اضافه میشه.

ما بزرگ میشیم و باید عاقلتر به نظر بیایم.

ما بزرگ میشیم و دیگه بهمون نمیگن بچه.

ما بزرگ میشیم و کمتر باید کمک لازم داشته باشیم.

ما بزرگ میشیم و ازمون انتظار میره تصمیمهای درست تری بگیریم.

ما بزرگ میشیم و باید یادمون بمونه کپسولامون رو سر ساعتش بخوریم.

ما بزرگ میشیم و  احساس میکنیم هیچکی ما رو درک نمیکنه.

ما بزرگ میشیم و میفهمیم که خدا رو داریم.

ما بزرگ میشیم و گاهی احساس میکنیم واقعا و عمیقا تنهاییم.

ما بزرگ میشیم و دلمون پر از غصه میشه. از انواع مختلف. خیلی پر.

ما بزرگ میشیم و دلمون از انواع مختلف پر از غصه میشه و به خودمون میگیم کی میفهمه؟؟

و ما انگار بزرگ میشیم.