مادربزرگ

ظاهرا همه چیز مثل گذشته ست. به  جز یه نفر.

ما سعی میکنیم نشون بدیم دیگه بسه.

ما تلاش میکنیم به جای غم و غصه به بقیه بگیم حالمون خوبه.

حس کردن غم آلودی فضا برای ما، نه تنها آسونتر از خوردن آب بلکه آسونتر از نفس کشیدنه.

دقیقا شش شنبه از اون شنبه لعنتی میگذره.

دقیقا شش هفته و پنج روز میگذره، از اون شب احیایی که من برای خوب شدنش با دعای توسل از امامامون کمک خواستم.

کمک خواستم. کمک.

چیز خیلی زیادیه؟؟؟

اما اونا در عوض جاش رو برامون حسابی خالی کردن.

شش شنبه میگذره و ما مشکی میپوشیم، در عزای مادربزرگ.

و من دیگه جرئت باز کردن کتاب ارتباط با خدا رو ندارم…

5 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *