الغَوثَ

پيراهن سفيد كوتاه و دمپايي هاي روفرشي آبي كمرنگ پوشيده بود. موهاش باز بود و ريخته بود رو شونه ش. گردنبندي كه هيچ وقت از گردنش در نمي آورد روي قفسه ي سينه ش بالا و پايين مي رفت. بيني ش از سرما سرخ شده بود و ساق پاهاش يخ زده بود.
باد مي اومد و بارون. قطره هاي درشت بارون به شيشه ي پنجره ي قدي اتاق مي خوردن و صداشون تنها صدايي بود كه تو خونه ميومد. فكر بوي بارون ديوونه ش مي كرد.
چراغ اتاقش رو خاموش كرد و در بالكن رو باز كرد. دمپايي ها رو در آورد و پابرهنه بيرون رفت. در رو آروم چفت كرد و جلوتر رفت كه بارون بخوره تو صورتش.
سر تا پاش خيس خيس بود و رد اشك رو گونه هاش معلوم نبود. باد شديد بود. دستاش رو به دو طرف باز كرده بود. انگار مي خواد باد رو تو آغوشش جا بده!
آروم زانو هاش رو خم كرد و گذاشت زمين. گفت “دلم مي خواد تو باد واسَّم! كي مي خواد جلومُ بگيره؟!”
يه لبخند كمرنگ به خودش زد.
بعد، شروع كرد به زمزمه كردن “اللهم اني اسئلك باسمك يا الله يا رحمن يا رحيم يا كريم يا مقيم يا عظيم يا قديم يا عليم يا حليم يا حكيم سبحانك يا لا ايه الا انت الغوث الغوث خلطنا من النار يا رب..”
درست مثل قبل تر ها.

15 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *