دخترک و پیرمرد

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود.

روی نیمکتی چوبی,روبروی یک ابنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
غمگینی؟
– نه
– مطمئنی؟
– نه
– چرا گریه می کنی؟
– دوستام منو دوست ندارن
– چرا؟
– چون قشنگ نیستم
– قبلا اینو به تو گفتن؟
– نه
– ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدیم
– راست می گی؟
– از ته قلبم اره
دخترک بلند شد و به طرف دوستانش دوید,شاد شاد
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهاشو  پاک کرد,کیفش رو باز کرد,عصای سفیدش رو بیرون اورد و رفت.

این متن خداییش خودم تایپ کردم از توی مجله ی مو فقیت دی ماه  87

اگه می خواید میتونم عکس داستان تو مجله رو براتون بذارم.

28 نظر

پاسخ دادن به ABAD لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *