زندگانی شعله می خواهد

توی همان کافه ی همیشگی نشسته بودم. مثل همیشه هم قهوه ی تلخ خواسته بودم. تلخ ِ تلخ.
پشت به مردمی که دو تا دو تا و چند تا یی می آمدند می نشستند، رو به کتابخانه، با آن کتاب های قدیمی اش. اصلا، کتاب ها را می رود از آن مغازه ای می خرد که من هم می دانم کجاست! می رود و سال چاپ ها را نگاه می کند، که قدیمی هایش را بردارد.
کتاب خانه را پر کرده اند از صادق هدایت و فروغ. با چشم دنبال یکی جز این ها می گردم، که وقتی پیدا می کنم هم حوصله ی برداشتن ش را ندارم.
“کافه پیانو”* را از توی کیف م می کشم بیرون و یک فصل می خوانم. غرق در ظرافت کلمات ش می شوم و دقت و وسواس ش توی تعریف کردن اتفاقاتی که شرح داده. اصلا، از آن دسته آدم هایی بوده که دلشان می خواهد آن چیزی که تعریف می کنند را آن طوری که باید ببینی.. و این خیلی لذت دارد که تو توی سطور کتاب ها، چیزی که نویسنده خواسته نشان بدهد را، ببینی و با آن ارتباط برقرار کنی..
کتاب را می بندم و به جلدش خیره می شوم و قهوه را مزه مزه می کنم.. بعد،  بلند می شوم، آن طرف میز مینشینم. رو به مردمی که پشت میز ها نشسته اند و هر کدام یک طوری اند..
یکی یکی بر اندازشان می کنم و در همین حین، دفترچه ی یادداشت م را هم در می آورم.
دفترچه یادداشتی که همیشه اینجا می آورم، دست ساز است. فقط دادم سیمی کردن ش را، یکی انجام داده. برای همین هم هست که دوست ترش دارم! یک حال ِ دیگری دارد دفترچه ای را همان سایزی که خودت می خواهی، با همان تعداد و همان رنگ کاغذ هایی که می خواهی داشته باشی.. و تازه رنگ و طرح جلد ش هم سلیقه ی خیلی شخصی ات باشد!
یک دختر و پسر جوان، بستنی می خورند. پسرک مشتاقانه دختر را نگاه می کند و دختر هم نگاه ِ محجوبانه می کند. اما حجب ش ساختگی ست. پسرک دستش را روی میز سر می دهد و دست دختر را می گیرد توی دستش..
نگاهم را می گردانم. آن طرف تر، یک آقا، تنها نشسته. قهوه روی میزش است و کیک. روزنامه می خواند و کمی هم اخم کرده.
یک خانم، با یک دختر هم سن و سال من شاید.. یک چای و یک کافه گلاسه روی میزشان است.. دخترک ریز ریز دارد یک چیزهایی تعریف می کند و خانم هم هِی چند وقت یک بار خنده ای می کند..
میز کناری ام، دو تا پسر جوان نشسته اند. با هم حرف نمی زنند. یکی آب پرتقال ش (نصف پسرهای کره ی زمین آب پرتقال می خورند؟) را می خورد و آن یکی هم با یک کتاب ور می رود. صفحه ی گوشی ِ روی میز روشن می شود، کتاب را کنار می گذارد و گوشی را بر می دارد و پیام کوتاه * می خواند.
یک دختر تنها؛ کمی آن طرف تر نشسته. توی دفترم یک ستاره می زنم، می نویسم: دختر ِ ریزه میزه و سبزه رویی ست. موهای خرمایی ِ پرپشتی دارد. شال و مانتو ی سیاه رنگ به تن دارد، با یک شلوار جین پررنگ و کفش های آل استار مشکی. بند کفش هایش از تمیزی برق می زند.
آرایش ش خیلی ملایم است. تقریبا به چشم نمی آید. مخصوصا توی آن کنج کم نوری که نشسته. توی قهوه اش شکر می ریزد و دستش را از مچ، خم می کند و قهوه را هم می زند. (چرا همه امروز قهوه می خورند؟).
چشم هایش درشت نیست. کاملا معمولی. اما مژه های بلند و پررنگی دارد. ابروهایش تمیز است. فقط، اگر با وسواس من نگاه کنی، توی خمیدگی بین ابرو و بینی اش، دو سه تا تار مو پیدا می کنی.
ساعت نقره ای رنگ ظریفی دارد. اما دستش را صاف نمی کند تا بشود صفحه اش را دید، یا مارکش را خواند.
خسته به نظر می رسد.
گردنش را هم، خم کرده روی قهوه ی لعنتی. اصلا، یک نیم نگاه هم به بالا نمی اندازد. بد جوری توی فکر است.
یک  N78 هم روی میزش افتاده..
پای چپ ش را انداخته روی پای راست، با یک ضرب آهنگ تقریبا آرام، پایش را بالا و پایین می کند. جز این، ساکت و ثابت است.
چند دقیقه که می گذرد، قهوه را تقریبا سریع می خورد، پول را می گذارد روی میز، گوشی و کیف و کاپشن اش را بر می دارد، و به سرعت می رود. این سرعت ش، غیر قابل پیش بینی بود.. آن هم بعد از این همه مکث و بی تحرکی..
همه ی این ها را که نوشتم، دفتر را می بندم و زل می زنم به تابلوی روبرویم.
یک کیک برایم می آورند. مثل همیشه، اما قبل از اینکه بگویم! یک کیک مربعی، به اندازه ی سه تا بند انگشت انگشت اشاره است. رویش یک لایه ی نازک شکلات دارد و توی مرکز ش هم یک ستون شکلاتی. با  نیش باز به من نگاه می کند و می گوید “بالاخره مشتری هامون رو می شناسیم دیگه..”. نگاهش می کنم و می گویم “دست شما درد نکنه! خیلی وقت بود نیومده بودم، حافظه تون بد نیست!” . شکلکی در می آورد، شبیه “ما اینیم دیگه!” و می رود..دوباره تابلو را نگاه می کنم و می روم توی دنیای خودم. اصلا، این چند روز مغرم نا خود آگاه هدایت می شود سمت ترس هایم.. چشم هایم می سوزد و یک پرده اشک می آید جلوی چشمم..
می آید فنجان قهوه را ببرد، یک کتاب شعر می گذارد جلوی رویم، صفحه ی هیودَه ش را باز می کند! آرش کمانگیر سیاوش کسرایی. یک ورق می زند، با انگشت اشاره یک پاراگراف را نشانم می دهد:
آرای، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست..
یک لبخندی می زند، می گوید: “مشتری هام رو می شناسم؟”
پلک که می زنم اشکم می چکد. سرم را تکان می دهم، یعنی بله. یک لبخند تلخ هم می زنم.
صندلی روبرویم را می کشد عقب، می نشیند.
“اسم من آواست.”

*کافه پیانو، فرهاد جعفری، نشر چشمه (توصیه می شود :دی)
*پیام کوتاه باید کوتاه باشد! خیلی از پیام کوتاه های من کوتاه نیستند! مال او را نمی دانم!!

33 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *