مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
سرو مینازد و خوش نیست خدا را بخرام
زلف دلدار چو زنار همیفرماید
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام
مرغ روحم که همیزد ز سر سدره صفیر
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام
چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد
من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ ینام
تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تلکَ الایام
حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام
من از مرگ نمیترسم. من کلا با مرگ مخالفم. به نظرم هم پایبندم. از اونجا معلوم میشه که تا حالا تو زندگیم نمردهم. به همه تون نصیحت میکنم که تا وقتی زنده اید، نمیرید! مردن خوب نیست...
یک نفر با صدای بلند موسیقی گوش میدهد
یک نفر مدام سیگار میکشد
زنی هنگام آشپزی ترانه ایی غمگین زمزمه میکند
دختری به بهانه فیلم اشک میریزد
پسری نیمه شب در خیابان پرسه میزند
همه دلتنگند...
دلتنگ یه آدم
یه جا
یه حسرت
یه آرزو
همین
چرا برای به دنیا آمدن جشن میگیرم و برای مردن عزا؟ آیا نمیتوان اینطور فکر کرد که بریدن بند ناف شایدخودش یک مرگ باشد؟ چرا از این نمیترسیم؟ و از آن میترسیم؟
آیا ما وارث افکار هستیم؟
آیا ما در فکر کردن دنبالهروی دیگران هستیم؟ این که فکر کنیم چه چیز درست است و چه چیز نادرست؟
آیا اصولا درست و یا نادرست مطلقی در روی کرهی زمین می تواند وجود داشته باشد. در بعدی که هر درستیای معنایش را از نادرستی میگیرد، و حتی خود مطلق که معنایش را از نسبی میگیرد؟
پس شاید باید تجدید نظری در افکارمان بکنیم. بخصوص در آنهایی که برایمان تولید درد و رنج میکنند. شایدباید در نقطهی بین درستی و نادرستی قرار بگیریم، در نقطهی صفر، در نقطهی هیچ، در نقطهای که همهیافکارمان را، چه مثبت و چه منفی دور بریزم و از نو شروع به انتخاب بکنیم، هر چند که کاری بسیار سخت وطاقتفرساست، چون ما به افکارمان معتاد هستیم، درست مثل اعتیاد به مواد مخدر و حتی اگر بدانیم اشتباههستند و اعتباری ندارند باز هم ناخوداگاه به آنها چسبیدهایم و مشکل میتوانیم کنارشان بگذاریم.
اما وقتی در این مسیر راه بیفتیم و وقتی به اولین قله برسیم متوجهی دو چیز میشویم. اول این که متوجهمیشویم چشماندازی که از آن بالا میبینیم ارزش این مسیر سخت و طاقت فرسا را داشته است. دوم این کهمتوجه میشویم این قلهها بینهایت هستند. بینهایتی که در کنار نهایت معنا پیدا میکند و بینهایتیپارادوکسیکال است. آنوقت است که دیگر همیشه میخواهیم با تمام سختیها و با تمام طاقت فرساییها درمسیر باشیم، چون زندگی همین مسیر است.