دسته: خاطرات

svhk[hl-rpxd!

بارها  به دوستان هشدار دادیم، به مسئولین هی تند و تند گفتیم، اینجا هم نوشتیم ! اما کو گوش شنوا ؟ آخر سر قحطی آمد !

قضیه از این قرار است که ما بارها به این قحطی عظیم پسر، اشاره کردیم، گفتیم دوستان! پسر قحط است، بروید یک کاری کنید، بروید وارد کنید یا پسرها با چند نفر سر کنند یا خلاصه یه حرکتی انجام بدهید، امّا نکردند این کار را. عاقبت چه شد ؟

چند روز پیش ساعت 1 بامداد، در حال به خواب رفتن بودیم، صدای فحش های رکیک شنیدیم، گفتیم استغفرالله این ضعیفه چه می گوید ؟ (این را هم بگویم، چند فحش جدید از این ضعیفه یاد گرفتیم!)

ضعیفه ی مذکور، به خواهری می گفت: ” پسر ندیده ای دیگه !****! مردم ! این *****!  ”

خلاصه دعوا تا ساعت 2/5 بامداد ادامه پیدا کرد و همه اش هم سر یک مثلث عشقی بود که البته اینجا دو خواهر و یک برادر حاضر بودند .در آخر نیز با مساعدت براداران نیروی انتظامی دعوا تمام شد.

خلاصه این تازه اولشه !

حالا ما هی باز بگوییم شما بخندین، ولی این یک هشدار جدی است !

خدا،من،مهمانی،مهربانی

1. در خرابات مغان نور خدا میبینم                   این عجب بین که چه نوری زکجا میبینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو             خانه میبینی و من خانه خدا میبینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن                         فکر دور است همانا که خطا میبینم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب                           این همه از نظر لطف شما میبینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال                     با که گویم که در این پرده چه ها میبینم؟

کس ندیدست ز مشک ختن و نافه چین                        آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم

دوستان عیب نظر بازی حافظ مکنید                               که من او را زمحبان شما میبینم

2. همیشه به این فکر میکردم که حلالیت گرفتن از آدم ها چه کار سختی است،ولی این کار آنقدر ها هم سخت نیست.بالاخره بعد از 2سال به کارهای انجام داده و انجام ندادهاعتراف کردیم ،و از شخص مورد نظر حلالیت طلبیدیم(من و دوستانم). یک بار بزرگ از روی شانه هایمان برداشته شد و شب را آسوده به صبح رساندیم.اگر او ما را نمیبخشید چه کار باید میکردیم؟

3. آغاز ماه مهمانی و بندگی خدا را به همه تبریک میگویم.یاد مهمانی های قبلی خدا بخیر! یاد شبهای قدر بخیر!یاد رادیو جوان و برنامه های افطارش،و یاد فاطمه صداقتی گوینده اش هم بخیر! یاد همه چیز بخیر!

4. مجلس ساعت کار خود را در ماه رمضان به چهار ساعت در روز کاهش میدهد.ساعت کار بانکی ها چند ساعتی کم میشود… . پس کارگران کارخانه ها و سایر کارگران چه؟آیا در ماه رمضان فقط مجلسی ها و بانکی ها کار میکنند؟ آیا فقط مجلسی ها روزه میگیرند؟

حرف‌های ناگفته

رسیدیم به جاهایی.

بن‌بست‌هایی که انتظار داریم ته‌شان دیواری باشد کوتاه. و گذشتن ممکن.

امید.

از کجا آمده‌اند حرف‌هایی که روی هم جمع شده‌اند؟

..

دل‌هایی پر داریم. هر کدام‌مان بیش از دیگری.

و با تو خداحافظی میکنم.

هر چه زودتر، آسانتر شاید.

براي س.م.پ.ا.د وكمي بيشتر

تازه از مدرسه امده بودم.هوا هم به طرز بسيار شديدي گرم بود.
سرم از شدت درد در حال انفجار بود.خلاصه اعصاب درست‌ وحسابي نداشتم.بدون اين كه با كسي‌حرف بزنم به اتاقم رفتم و‌خوابيدم.بعد از چند ساعت با صداي مادرم از‌خواب بيدار‌شدم.درد سرم فروكش كرده بود اما هنوز ادامه داشت.‌چشمهايم را باز‌كردم و‌ اولين چيزي كه ديدم،‌عكسي بود كه چند‌ماه پيش با تعدادي از‌دوستانم گرفته بودم.باهمان چشمان نيمه باز گفتم‌‌ :‌ اه! ‌‌‌لعنتي! (البته منظورم مدرسه بود نه دوستان!)
انروزميخواستم براي اولين باربه يك كلاس دروس پايه (خارج از مدرسه) بروم.با بي حوصلگي‌ از‌خانه بيرون زدم.بعد دقايقي‌‌ به محل اموزشگاه رسيدم.وارد كلاس شدم و روي اولين صندلي دسته داري كه ديدم نشستم.نزديك 7يا8 نفر نشسته بودند و كماكان به من كه تازه وارد ترين عضو بودم نگاه ميكردند.با بي ‌توجهي سرم را پايين انداختم و‌به يك نقطه روي زمين خيره شدم.در دنياي خودم سير ميكرد‌م كه صداي سلام بلندي رو شنيدم.برگشتم و ديدم يك نفر درست‌ روي صندلي كناري من نشسته و‌طوري به من نگاه ميكنه كه انگارمن ناشنوا هستم! بي‌درنگ گفتم سلام.گفت چه‌عجب! گفتم اهان! ابروهاش رو به نشانه‌ي تعجب بالا انداخت و رويش را برگرداند.
بعد از چند دقيقه پرسيد‌: كدوم مدرسه ميري؟
گفتم:مهمه؟
جواب داد‌: نه.همينطوري پرسيدم!حالا‌چرا اينقدر‌جدي ميگيري؟
ميخواستم جوابشو بدم كه معلم وارد كلاس شد.يكم درمورد شيوه كارش توضيح داد ويه مقداري هم نصايح معلمانه تحويل داد.بعدش ‌براي اشنايي بيشتر شروع كرد به پرسيدن اينكه‌هركس چه مدرسه‌اي ميره.
خلاصه نوبت به من رسيد.‌‌بعد از‌چند ثانيه مكث گفتم‌،‌فرزانگان! يكهو همون دختري كه‌كنارم نشسته بود يه صداهايي از‌خودش دراورد و بعد گفت: به،شما كه اسوه‌‌ي ‌مايي!من نميدونستم چي بايد ‌بهش بگم.
خلاصه اون جلسه همينطوري گذشت ‌و‌منم خيلي توجه نكردم.اما،خوب از جلسات بعد وضعيت فرق كرد.اصلا احساس راحتي نميكردم.انگار كه وقتي كه در محيط كلاس قرار مي گرفتم محدود ميشدم. تقريباهمه بچه هاي كلاس در حد خوبي بودن.و اگه بخوام راستشو بگم اينقدر ازشون انتظار نداشتم.اما دو‌‌سه نفر ادم سطح پايين از نظر‌ادب و‌درس و … هم بودند!

تحليل و نتيجه!
خوب اين يك چيز طبيعي هست و‌در هر قسمتي ازمحيط اجتماع همه ادم ها اون چيزي نيستند كه ما ميخواهيم.
من منظورم كلا چيز ديگه اي هست.چيزي كه حداقل براي من خيلي قابل توضيح نيست.
منظور‌من طرز نگاه كردن بچه هاي سمپاده. طرز ديدشون واقعا با بقيه فرق داره و همين طرز ديد شاخصي براي شناخت ادم هاست و اون تفاوتي كه همه ميگن به نظر من همينه.اون طرز ديد روي تمتام زندگي و حواشي اون تاثيرميذاره.اين طور نگاه كردن و فكر كردن مسلما روي درس خواندن هم تاثير ميذاره.
اون كلاس الان خيلي وقته كه تموم شده. روزي كه اخرين جلسه كلاس هم گذشت و من اومدم خونه و وارد اتاقم شدم چشمم به چيزي روي ديوار‌افتاد كه درست مثل وقتي كه اولين بار ديدمش برام تازه و خيلي جالب بود.همون عكس.‌ رفتم و‌برشداشتم.اين دفعه ديگه بهش نگفتم لعنتي.بوسش كردم!بغلش كردم!دلم ميخواست خدا رو هم بغل كنم! و بعد ياد گرفتم كه خدا رو شكر كنم. ادم تا وقتي براش همچين چيزهايي پيش نياد معناي واقعي تشكر كردن رو نميفهمه!
و در اخر:
سمپاد عزيزم،
با وجود تمام پستي ها و بلندي هاي تو،
با وجود بعضي مديران ناكار امد تو،
و شايد معلم هايي كه گاه كم سوادند،
با تمام ناكامي هاي ما در تحقق خواسته هاي كوچمان،
از اعماق قلبم دوستت ميدارم…!

عجب ابراز احساساتي! راستي يه چيزي هم ميخواستم درباره‌ي بعضي پست ها بگم.اين كه دوستان سمپادي لطفا در پست هاشون به شيوه نادرست دست روي نقطه ضعف ها ‌نگذارن.همينطوزي كه همه ميدونيم چطور بعضي درچند سال اخير دست روي نقطه ضعف ما مردم گذاشتند و براي ارا بيشتر به هر كاري دست زدند.اما مردم بازهم اعتماد كردند و امدند.اما،ديگران براي دفاع از كارهاي نادرست خود همه چيز‌را وارونه جلوه دادند و در نهايت ما شاهد خيابان‌هايي بوديم كه به خون برادران و خواهرانمان بي گناهمان اغشته شد و دل هايي كه شكست و سرخورده شد ….خدايا،تو خود ناظري! ناظر دروغگويي،دزدي،خيانت…باشد ان روزي كه كوچك و ذليل شدن غير انسان هايي را ببينيم كه اينگونه به مردم و كشور خود جفا ميكنند…
پس دوستان عزيز!شما نيز به تقليد از بعضي،حال براي كامنت بيشتر دست به هر كاري نزده و هر چيزي را به غلط بيان نكنيد.

دل سوخته ها!

از روزی شروع شد که برای اولین سال حضورم در سمپاد برای ثبت نام کلاسهای تابستانی رفته بودم.
جلسه ای بود برای بیان مزایای کلاسهای تابستانی. و من به محض شنیدن نام نجوم، یاد آن آسمانی افتادم که همیشه و هرشب نظاره گرش بودم و از او آرامش میگرفتم؛همان آسمانی که حتی یکبار هنگامی که تازه به کرج آمده بودیم و من در حال تماشایش بودم، شعری سروده بودم.شعری که در آن هنگام و در آن سن واقعا از من بعید بود.
خلاصه کنم: دلم لرزید…نمیتوانستم تاب بیاورم… رفتم… و اینگونه بود که من هم المپیادی شدم!
کلاسها دو قسمت بود:تئوری و رصد. تئوری ها صبح بود و رصدهای جذاب و پرهیجان،شبانه برگزار میشد.
آن سال، اولین سالی بود که ایران در المپیاد جهانی نجوم شرکت کرده بود ؛ و بچه های ما با دست پر آمده بودند: آزاده فتاحی که تازه به دبیرستان میرفت و نگین سهرابخانی که دومین سالش را در دبیرستان شروع میکرد،با مدالهایی زرین بازگشته بودند. همین موضوع کمی همه را به سمت نجوم کشانده بود.
دبیرمان آقای باقری بود. عالی درس میداد. فوق العاده بود. یادم می آید اولین جلسه کلاس، از ما خواسته بود ثابت کنیم که زمین به دور خورشید میگردد نه بالعکس!!! تمام آن جلسه، طول هفته و جلسه بعد به این گذشت که راهی برای اثبات آن پیدا کنیم.اما هرچه دلیل میآوردیم قانع نمیشد!خیلی فکر کرده بودم و کتاب خوانده بودم.اما…
بعدها هنگامی که با مادرم صحبت میکرد شنیدم که میگفت:میخواستم به آنها ثابت کنم که علم آسان بدست نمیآید؛حتی اثبات چیزی را که میدانید هست، به آن ایمان دارید و برایتان بدیهی است، سخت است.چه رسد به…پس باید زحمت بکشید،تلاش کنید و به نتیجه برسید.همین!
او به جز نجوم به ما درس زندگی هم میداد،هنوز هم میدهد؛و خواهد داد.
ضمن سال تحصیلی آن سال آزاده و نگین کلاسها را اداره میکردند.یادم نیست چرا؟ ولی آن یک ترم را نرفتم،تا آغاز تابستان. تابستان کلاسهایمان با عنوان “آشنایی با نجوم” و در شبهای تقریبا پر ستاره تشکیل میشد. مقداری کروی، مقداری هم رصد و تلسکوپ.
ضمن سال دوم “نجوم مقدماتی” و سال سوم هم “نجوم پیشرفته” را گذراندیم.
آقای باقری همیشه اول کلاس قبل از اینکه درس را شروع کنیم پای تخته مینوشت:”به نام حضرت دوست”. سال سوم بودیم که از او علتش را پرسیدیم. جوابش فوق العاده بود:«توی این دنیا، مادر، از هر دوستی برای آدم بهتره؛خوبیتو میخواد،نمیذاره به راه کج بری، حاضره خودشو به خاطر تو فدا کنه تا تو خم به ابروت نیاد. ولی روز قیامت،وقتیکه همه بهشت و جهنم رو میبینند؛حتی مادرها هم بچه هاشون رو ول میکنند و به فکر نجات خودشونند،حتی نمیشناسندشون. اونجاست که فقط خدا تورو میشناسه، هنوزم خوبیت رو میخواد، هنوزم نمیخواد خم به ابروت بیاد و هنوزم دوستت داره؛حتی اگه خطاکار باشی، چون بنده شی،آفریدتت.
شنیدی میگن “رفیق بی کلک ،مادر” ، خدا از مادر هم بی کلک تره!پس میشه “بهترین رفیق” ، میشه “بهترین دوست”، میشه “حضرت دوست”»
از آن روز این حرف را هیچگاه فراموش نکردم.
ما هم دبیرستانی شدیم.در این مدت ، تعدادمان به 9 نفر رسیده بود.اولین مرحله ی اولمان را دادیم…ابتدا کسی از ما قبول نشده بود.جواب اعتراضها که آمد، 2 نفر قبول شده بودند:ساینا و من. 15 روز وقت داشتیم.باهم درس میخواندیم و سوال حل میکردیم. در این چند سال الهه سادات نقیب و آناهیتا خلیل زاده هم با مدالهای جهانی زرین و سیمین خود به جمع افتخار آفرینان مدرسه ملحق شده بودند.گاهی با آنها هم سوال حل میکردیم.2 -3 جلسه ای هم با آقای باقری کلاس داشتیم.
روز قبل از مرحله دو، مدرسه بچه ها را به اردوی باغ عقیق برد و ما هم رفتیم…خوش گذشت…جای شما خالی…
کسی از مدرسه ما در مرحله 2 آن سال قبول نشد.از تابستان کلاسها دوباره شروع شد.اما… با 3 نفر، به جا مانده از 9تا:ساینا،شقایق و من.
اواسط سال ساینا رفت و از دو درس مورد علاقه اش آن را که بیشتر از آن لذت میبرد ، انتخاب کرد:المپیاد ریاضی.
چند هفته بعد هم شقایق جدا شد. فقط من ماندم و من و من…
کلاسهای یکنفره به سختی تشکیل میشد، ولی آقای باقری سعی میکرد کلاسهایش را طوری تنظیم کند که کلاسهای من هم در برنامه اش بگنجد.در این مورد و به خاطر تمامی چیزهایی که به من یاد داد،میدهد، و خواهد داد از او متشکر و به او مدیونم. اگر روزی مدال آوری باشم،همچون سایر مدال آوران،مدالم را به او و والدینم تقدیم میکنم.
این داستان المپیاد من بود، از آغاز تا امروز…

مشکلات:

بند 1*حالا بیا و درستش کن… باشگاه امسال قوانین رو عوض کرد.از امسال فقط سومها میتوانند المپیاد نجوم بدهند. به نظرم برای من دو جنبه داشت:یکی خوب،دومی بد:اولی به خاطر اینکه شاید اگر میدادم و مرحله 2 قبول نمیشدم اذیت میشدم.دومی هم به خاطر اینکه فرصت یکسال تجربه رو از دست دادم.
بند 2*بعضی از بچه ها (ریاضیی ها و کامپیوتری ها)امسال به خاطر 0.25 نمره نتونستند المپیاد بدن.و این خیلی نامردی بود.امیدوارم این قانون رو زودتر بردارند، وگرنه شاید حق خیلی ها ضایع بشه!
بند 3*تو مدرسه هی معلمها میزنند تو سر بچه ها که :” تو که سوم المپیاد داری الان چه مرگته درس مدرستو نمیخونی؟ ” سال اول نزدیک بود با یکی از معلمها دعوامون بشه من و ساینا.اونقدر میگفت ریسکش بالاست و تو اگه یه صدم درصد هم احتمال بدی که قبول نمیشی، نباید همه چیزتو روش بذاری؛ دیوانمون کرد.همه کلاس در و دیوارو نگاه میکردند و اینطرف… از ما گفتن بود و از اون قانع نشدن.تازه میگفت الان که الهه اینا اومدن ، شما جو گیر شدین.خیال میکنید همتون الهه نقیبید که المپیاد خون شدید؟(وای… فقط ساینا میدونه سر این بحثا چی کشیدیم…..)
بند 4*میری با مشاور مدرسه حرف بزنی که کمک کنه برنامه ریزی کنی برای المپیادت ، شروع میکنه که:آره… من نمیدونم شما چی دیدین از این المپیاد؟چرا شماها اینجوری این و از این حرفا…
بند 5*با ناظم حرف میزنی که واست کلاس جور کنه ، هی این پا و اون پا میکنه تا اگه سومی ، مرحله 2 تو که دادی ،تازه به فکر معلم باشه واست.(توضیحات این بند رو به عهده سعیده میذارم:دی)
حالا اگه قبول شی این مدرسه بوده که شرایط رو برات فراهم کرده و مدرسه ست که مهمه. ولی اگه قبول نشی، خودت نتونستی، معلم نتونسته،ولی مدرسه کار خودشو کرده…
پ.ن1:مشکل های دیگه ایی هم هست؛ الان حضور ذهن ندارم.کامنت بدید اضافه کنم.
پ.ن2:از کجا به کجا رسییییییید…..هم قصه بود ، هم درد و دل ، هم مشکل. سعی کردم قصه ش رو محاوره ای ننویسم(اینم واسه پگاه خانم! :دی). ولی مشکل ها رو دیگه نتونستم.
پ.ن3:دیدید! من واقعا نجوم رو دوست دارم .و مسلما به کنکور و چمیدونم(؟) درسهای عمومی ترجیحش میدم.حتی اگه ریسکش به همون اندازه بیشتر باشه.
امیدوارم بتونیم به همشون ثابت کنیم که همه چیز حفظ کردن چرت و پرتهای توی کتابهای درسیمون( که بعضی چیزاشونو حتی نویسنده هاشون هم قبول ندارند! )نیست.
میتونی یکسال با عذاب زندگی کنی برای کنکور ؛ و یا سه سال با لذت زندگی کنی برای المپیاد.(چیزی رو بخونی که ازش لذت میبری گرچه شرایط سخت باشه!!!)
پ.ن4:این از من… حالا نوبت شماست….. منتظر رکورد شکوندنتون هستم(رکورد کامنتها الان چند تاست؟).البته توروخدا الکی کامنت ندید.بحث درستو حسابی بکنید…. ممنون و ببخشید اگه طولانی شد… :دی

پایان یه داستان قشنگ!

این خبر برای خیلی وقت پیشه یعنی روز امتحان تاریخ میانترم .اون روز نگارین یه چیزی تو نامش به نگار(یابو درجه اول سابق نگارین)نوشت که حسابی افسردم کرد بدتر اینکه بعدش من و نگارین با مشت و لگد و موکشی افتادیم به جون هم.تا یه هفته پیش هم به خون هم تشنه بودیم ولی هم پررویی من هم دلسوزی و مهربونی نگارین خانم باعث شد که الان نسبتا با هم دوست بشیم.
نگارین اگه خودت اینو خوندی بهت بگم که وقتی از این مدرسه بری خیلی دلم برات تنگ میشه!