نویسنده: پرنیان منشی

دل سوخته ها!

از روزی شروع شد که برای اولین سال حضورم در سمپاد برای ثبت نام کلاسهای تابستانی رفته بودم.
جلسه ای بود برای بیان مزایای کلاسهای تابستانی. و من به محض شنیدن نام نجوم، یاد آن آسمانی افتادم که همیشه و هرشب نظاره گرش بودم و از او آرامش میگرفتم؛همان آسمانی که حتی یکبار هنگامی که تازه به کرج آمده بودیم و من در حال تماشایش بودم، شعری سروده بودم.شعری که در آن هنگام و در آن سن واقعا از من بعید بود.
خلاصه کنم: دلم لرزید…نمیتوانستم تاب بیاورم… رفتم… و اینگونه بود که من هم المپیادی شدم!
کلاسها دو قسمت بود:تئوری و رصد. تئوری ها صبح بود و رصدهای جذاب و پرهیجان،شبانه برگزار میشد.
آن سال، اولین سالی بود که ایران در المپیاد جهانی نجوم شرکت کرده بود ؛ و بچه های ما با دست پر آمده بودند: آزاده فتاحی که تازه به دبیرستان میرفت و نگین سهرابخانی که دومین سالش را در دبیرستان شروع میکرد،با مدالهایی زرین بازگشته بودند. همین موضوع کمی همه را به سمت نجوم کشانده بود.
دبیرمان آقای باقری بود. عالی درس میداد. فوق العاده بود. یادم می آید اولین جلسه کلاس، از ما خواسته بود ثابت کنیم که زمین به دور خورشید میگردد نه بالعکس!!! تمام آن جلسه، طول هفته و جلسه بعد به این گذشت که راهی برای اثبات آن پیدا کنیم.اما هرچه دلیل میآوردیم قانع نمیشد!خیلی فکر کرده بودم و کتاب خوانده بودم.اما…
بعدها هنگامی که با مادرم صحبت میکرد شنیدم که میگفت:میخواستم به آنها ثابت کنم که علم آسان بدست نمیآید؛حتی اثبات چیزی را که میدانید هست، به آن ایمان دارید و برایتان بدیهی است، سخت است.چه رسد به…پس باید زحمت بکشید،تلاش کنید و به نتیجه برسید.همین!
او به جز نجوم به ما درس زندگی هم میداد،هنوز هم میدهد؛و خواهد داد.
ضمن سال تحصیلی آن سال آزاده و نگین کلاسها را اداره میکردند.یادم نیست چرا؟ ولی آن یک ترم را نرفتم،تا آغاز تابستان. تابستان کلاسهایمان با عنوان “آشنایی با نجوم” و در شبهای تقریبا پر ستاره تشکیل میشد. مقداری کروی، مقداری هم رصد و تلسکوپ.
ضمن سال دوم “نجوم مقدماتی” و سال سوم هم “نجوم پیشرفته” را گذراندیم.
آقای باقری همیشه اول کلاس قبل از اینکه درس را شروع کنیم پای تخته مینوشت:”به نام حضرت دوست”. سال سوم بودیم که از او علتش را پرسیدیم. جوابش فوق العاده بود:«توی این دنیا، مادر، از هر دوستی برای آدم بهتره؛خوبیتو میخواد،نمیذاره به راه کج بری، حاضره خودشو به خاطر تو فدا کنه تا تو خم به ابروت نیاد. ولی روز قیامت،وقتیکه همه بهشت و جهنم رو میبینند؛حتی مادرها هم بچه هاشون رو ول میکنند و به فکر نجات خودشونند،حتی نمیشناسندشون. اونجاست که فقط خدا تورو میشناسه، هنوزم خوبیت رو میخواد، هنوزم نمیخواد خم به ابروت بیاد و هنوزم دوستت داره؛حتی اگه خطاکار باشی، چون بنده شی،آفریدتت.
شنیدی میگن “رفیق بی کلک ،مادر” ، خدا از مادر هم بی کلک تره!پس میشه “بهترین رفیق” ، میشه “بهترین دوست”، میشه “حضرت دوست”»
از آن روز این حرف را هیچگاه فراموش نکردم.
ما هم دبیرستانی شدیم.در این مدت ، تعدادمان به 9 نفر رسیده بود.اولین مرحله ی اولمان را دادیم…ابتدا کسی از ما قبول نشده بود.جواب اعتراضها که آمد، 2 نفر قبول شده بودند:ساینا و من. 15 روز وقت داشتیم.باهم درس میخواندیم و سوال حل میکردیم. در این چند سال الهه سادات نقیب و آناهیتا خلیل زاده هم با مدالهای جهانی زرین و سیمین خود به جمع افتخار آفرینان مدرسه ملحق شده بودند.گاهی با آنها هم سوال حل میکردیم.2 -3 جلسه ای هم با آقای باقری کلاس داشتیم.
روز قبل از مرحله دو، مدرسه بچه ها را به اردوی باغ عقیق برد و ما هم رفتیم…خوش گذشت…جای شما خالی…
کسی از مدرسه ما در مرحله 2 آن سال قبول نشد.از تابستان کلاسها دوباره شروع شد.اما… با 3 نفر، به جا مانده از 9تا:ساینا،شقایق و من.
اواسط سال ساینا رفت و از دو درس مورد علاقه اش آن را که بیشتر از آن لذت میبرد ، انتخاب کرد:المپیاد ریاضی.
چند هفته بعد هم شقایق جدا شد. فقط من ماندم و من و من…
کلاسهای یکنفره به سختی تشکیل میشد، ولی آقای باقری سعی میکرد کلاسهایش را طوری تنظیم کند که کلاسهای من هم در برنامه اش بگنجد.در این مورد و به خاطر تمامی چیزهایی که به من یاد داد،میدهد، و خواهد داد از او متشکر و به او مدیونم. اگر روزی مدال آوری باشم،همچون سایر مدال آوران،مدالم را به او و والدینم تقدیم میکنم.
این داستان المپیاد من بود، از آغاز تا امروز…

مشکلات:

بند 1*حالا بیا و درستش کن… باشگاه امسال قوانین رو عوض کرد.از امسال فقط سومها میتوانند المپیاد نجوم بدهند. به نظرم برای من دو جنبه داشت:یکی خوب،دومی بد:اولی به خاطر اینکه شاید اگر میدادم و مرحله 2 قبول نمیشدم اذیت میشدم.دومی هم به خاطر اینکه فرصت یکسال تجربه رو از دست دادم.
بند 2*بعضی از بچه ها (ریاضیی ها و کامپیوتری ها)امسال به خاطر 0.25 نمره نتونستند المپیاد بدن.و این خیلی نامردی بود.امیدوارم این قانون رو زودتر بردارند، وگرنه شاید حق خیلی ها ضایع بشه!
بند 3*تو مدرسه هی معلمها میزنند تو سر بچه ها که :” تو که سوم المپیاد داری الان چه مرگته درس مدرستو نمیخونی؟ ” سال اول نزدیک بود با یکی از معلمها دعوامون بشه من و ساینا.اونقدر میگفت ریسکش بالاست و تو اگه یه صدم درصد هم احتمال بدی که قبول نمیشی، نباید همه چیزتو روش بذاری؛ دیوانمون کرد.همه کلاس در و دیوارو نگاه میکردند و اینطرف… از ما گفتن بود و از اون قانع نشدن.تازه میگفت الان که الهه اینا اومدن ، شما جو گیر شدین.خیال میکنید همتون الهه نقیبید که المپیاد خون شدید؟(وای… فقط ساینا میدونه سر این بحثا چی کشیدیم…..)
بند 4*میری با مشاور مدرسه حرف بزنی که کمک کنه برنامه ریزی کنی برای المپیادت ، شروع میکنه که:آره… من نمیدونم شما چی دیدین از این المپیاد؟چرا شماها اینجوری این و از این حرفا…
بند 5*با ناظم حرف میزنی که واست کلاس جور کنه ، هی این پا و اون پا میکنه تا اگه سومی ، مرحله 2 تو که دادی ،تازه به فکر معلم باشه واست.(توضیحات این بند رو به عهده سعیده میذارم:دی)
حالا اگه قبول شی این مدرسه بوده که شرایط رو برات فراهم کرده و مدرسه ست که مهمه. ولی اگه قبول نشی، خودت نتونستی، معلم نتونسته،ولی مدرسه کار خودشو کرده…
پ.ن1:مشکل های دیگه ایی هم هست؛ الان حضور ذهن ندارم.کامنت بدید اضافه کنم.
پ.ن2:از کجا به کجا رسییییییید…..هم قصه بود ، هم درد و دل ، هم مشکل. سعی کردم قصه ش رو محاوره ای ننویسم(اینم واسه پگاه خانم! :دی). ولی مشکل ها رو دیگه نتونستم.
پ.ن3:دیدید! من واقعا نجوم رو دوست دارم .و مسلما به کنکور و چمیدونم(؟) درسهای عمومی ترجیحش میدم.حتی اگه ریسکش به همون اندازه بیشتر باشه.
امیدوارم بتونیم به همشون ثابت کنیم که همه چیز حفظ کردن چرت و پرتهای توی کتابهای درسیمون( که بعضی چیزاشونو حتی نویسنده هاشون هم قبول ندارند! )نیست.
میتونی یکسال با عذاب زندگی کنی برای کنکور ؛ و یا سه سال با لذت زندگی کنی برای المپیاد.(چیزی رو بخونی که ازش لذت میبری گرچه شرایط سخت باشه!!!)
پ.ن4:این از من… حالا نوبت شماست….. منتظر رکورد شکوندنتون هستم(رکورد کامنتها الان چند تاست؟).البته توروخدا الکی کامنت ندید.بحث درستو حسابی بکنید…. ممنون و ببخشید اگه طولانی شد… :دی

تصمیم گیری در شرایط غیر ایده آل!

سلام.
من خیلی وقت بود سری به اینجا نزده بودم. چون اصلا حال و حوصله ی اینترنت رو نداشتم و البته همون یه پستی که قبلا زده بودم 20 تومن GPRS گذاشت رو دستم!
ولی دیگه واقعا اعصابم خورد بود و اگه نمی اومدم و چیزی نمی نوشتم دیوونه میشدم! این اس ام اس ها هم که دیگه قوز بالا قوز شدن:((
یه سوال از همه داشتم: یه بار دیگه پست ساینا ( شما کدوم رو انتخاب میکنید؟) رو بخونید، و با خودتون فکر کنید الان که شرایط ایده آل نیست کدوم رو انتخاب میکنید؟
لازم نیست اینجا جواب بدید. فقط شاید بتونید تکلیفتون رو با خودتون مشخص کنید.
پ.ن 1: اینو برای اونایی گفتم که واقعا نمیدونند چی میخوان، البته اگه اینجا کسی اینجوری باشه.
پ.ن 2: تمام اینا برای کسایی بود که این شرایط رو غیر ایده آل میدونند. بقیه که تکلیفشون با خودشون مشخصه.
پ.ن 3: اگه واقعا دیدید (مدیران سایت) این بحث برای سایت و شما مشکل ایجاد میکنه ، میتونید پاکش کنید.فقط میخواستم حرفامو یه جا بزنم.

بالا می رویم …

ما ز بالائیم و بالا میرویم                  ما ز دریائیم و دریا میرویم

 

روزی سر درد دل عزیزی باز شد و هوایمان را بارانی کرد. من نمی دانستم.از آن پس دعاها و راز و نیاز ها   نم نمک شروع به رفتن کردند. رفتند و رفتند به آن بالاها. رفتند تا به او بگویند که صبری ارزانی دارد بر عزیزمان و امتحانش آسان بگرداند  ، قوتی به وی دهد و بر تحملش بیافزاید تا از این امتحان سربلند بیرون بیاید.

ناگهان … امتحانش سخت تر شد ولی من نفهمیده بودم. چند روز بعد روز عاشورا بود . و من باز هم میان باران دلم برایش دعا کردم ، آسانی امتحانش را خواستم و شفای عزیزش را. ولی…  دیگر دیر شده بود،عزیزش رفته بود و باز نمی گشت.

هنگامی که فهمیدم نمی دانستم به او چه بگویم؟! تسلیت… مسخره بود! این کلمه چیزی را عوض نمی کرد. بی معنی بود…

از کنارم رد شد. به دنبالش رفتم. ولی…  حتی سلام هم از گلویم بیرون نمی آمد . صدایش می کردم که چه بگویم؟؟؟ او رفت… نمی دانم اگر این بار ببینمش به او چه می گویم؟! نمی دانم بغض امانم می دهد یا نه؟! یعنی آن هنگام که من شفای عزیزش را می خواستم ، او رفته بود؟؟؟

دیگر کاری از دست من بر نمی آید جز اینکه  برایش  دعا کنم. فقط می توانم بنشینم و دعا کنم که : خدایا… عزیزمان… صبر ، صبر.

                                                                                    همین.

هر کس که این عزیز رو میشناسه براش یه چیزه قشنگ بنویسه و کامنت بذاره.شاید روزی بخوندش….