بالا می رویم …

ما ز بالائیم و بالا میرویم                  ما ز دریائیم و دریا میرویم

 

روزی سر درد دل عزیزی باز شد و هوایمان را بارانی کرد. من نمی دانستم.از آن پس دعاها و راز و نیاز ها   نم نمک شروع به رفتن کردند. رفتند و رفتند به آن بالاها. رفتند تا به او بگویند که صبری ارزانی دارد بر عزیزمان و امتحانش آسان بگرداند  ، قوتی به وی دهد و بر تحملش بیافزاید تا از این امتحان سربلند بیرون بیاید.

ناگهان … امتحانش سخت تر شد ولی من نفهمیده بودم. چند روز بعد روز عاشورا بود . و من باز هم میان باران دلم برایش دعا کردم ، آسانی امتحانش را خواستم و شفای عزیزش را. ولی…  دیگر دیر شده بود،عزیزش رفته بود و باز نمی گشت.

هنگامی که فهمیدم نمی دانستم به او چه بگویم؟! تسلیت… مسخره بود! این کلمه چیزی را عوض نمی کرد. بی معنی بود…

از کنارم رد شد. به دنبالش رفتم. ولی…  حتی سلام هم از گلویم بیرون نمی آمد . صدایش می کردم که چه بگویم؟؟؟ او رفت… نمی دانم اگر این بار ببینمش به او چه می گویم؟! نمی دانم بغض امانم می دهد یا نه؟! یعنی آن هنگام که من شفای عزیزش را می خواستم ، او رفته بود؟؟؟

دیگر کاری از دست من بر نمی آید جز اینکه  برایش  دعا کنم. فقط می توانم بنشینم و دعا کنم که : خدایا… عزیزمان… صبر ، صبر.

                                                                                    همین.

هر کس که این عزیز رو میشناسه براش یه چیزه قشنگ بنویسه و کامنت بذاره.شاید روزی بخوندش….

18 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *