• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

پسر ! باورش شد ((:

پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

يه با به دوستام گفته بودم كه تازه فهميدم سرطان (خداي نكرده)دارم خودمو چنين دپرس كرده بودم كه همه باور كرده بودن
بدش هر كاري مي گفتم برام انجام ميدادن خيلي كيف ميكردم كه داشتن كارامو ميكردن حتي تكليفامم مينوشتن
اما بد دلم براشون سوخت گفتم شوخي كردم اما يه بلايي سرم اوردن كه ديگه جرئت نكنم سربه سرشون بزارم اما ميزارم
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

بچه ها تو حیاط مدرسه داشتن فوتبال بازی میکردن
من و رفیقم رو نیمکت نشسته بودیم
بعد یکی دیگه از دوستامون جلومون وایساده بود ما نمیدیدیم فوتبالو
برگشتم گفتم سجاد برو اونور پات رو سیمه :-"
بعد دوستم واقعن زیر پاشو نگا کرد که ببینه سیم هست یا نه :)) =))
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

ما راهنمایی که بودیم ، هر موقع توپ هندبال گیر میاوردیم تو حیاط مدرسه ، یه جایی قایمش می کردیم و زنگای طفریح با بچه ها وسطی بازی می کردیم...ولی کادر مدرسه توپ رو ازمون می گرفتن و نمی ذاشتن بازی کنیم :(
یه روز با دوستم تو حیاط یه توپ پیدا کردیم ، می خواستیم تو باغچه قایمش کنیم که زنگتفریح بازی کنیم ولی دیدیم بهتره توپ رو ببریم بالا و تو کلاس بذاریم ، اینجوری امنیتش بیشتره....
دیگه دوستم رفت از بالا یه ظرف یه بار مصرف و یه چادر آورد پایین تا توپ رو استتار کنیم....ما هم توپ رو استتار کدیم و رفتیم بالا....
تو راه پله ها که بودیم ، یهویی یکی مارو دید ولی چیزی نگفت...حالا همون روزم شایعه شده بود که یکی دوربین آورده مدرسه....
دیگه کلا کادر مدرسه خیال کرده بودن اون شخصی که دوربین آورده منم....دیگه شروع کردن از ما دو تا باز پرسی کردن....
چرا رفته بودین پایین؟ :-w
_ رفته بودیم دستشویی :-"
چرا ظرف یه بار مصرف برده بودین؟ :-w
_ آخه قرار بود برا نمایشگاه عید ، سفره هفتسین درست کنیم ، ما هم می خواستیم تو ظرف یه بار مصرف درست کنیم ، جوری که یه پارچه ی خوشگل بکشیم روش و هفتسین رو کوچولو کوچولو درست کنیم و با نخ ازش آویزون کنیم :D ( نمی دونستم این طرح چجوری اومده بود تو ذهنم در یه لحظه)
چرا چادر دستتون بود ؟ :-w
_ از دستشویی که برمی گشتیم ، دیدیم این چادر روی نیم کته ، گفتیم شاید مال زهرا ( یک از همکلاسیا ) باشه ، برا همین آوردیمش بالا..
مگه فقط همین یه نفر تو مدرسه چادر داره که خیال کردین ماله اونه؟ :-w
_ نه خب ما گفتیم ببینیم اگه مال اون نبود میاریم می دیم به دفتر :-"
راستشو بگین....شما دوربین آوردین X-(
_ ما : :O :O :O
دیگه وقتی دید از ما آبی گرم نمی شه ، رفت از بچه های دیگه پرس و جو کرد تا این که لو رفتیم و یه تعهد خوشگلم از ما گرفتن :-"
از اول تا آخر دوستم این شکلی بود که من این دروغا رو از کجام در میارم :O
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

تعطیل شده بودیم رفتم کنار دو تا از بچه های ریاضی میگم زهرا کجایه میگن رفته نون بگیره
میگم اخه اینموقع ؟؟؟اونم نون؟؟؟ اونم زهرا؟؟
میگه ها خیلی گرسنه ایم فرستادیم نون و پنیر بگیره .کیفشو برداشته بره میگم مگه تو نون نمیخواستی ؟؟؟
بعد دو ساعت فهمیدم اینا به فردی که در جمع حضور نداره میگن رفته نون بگیره

پسر!!خدایی باورم شد
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

با یکی از رفقا که عشق پزشکیه و دوست داره هرچیزی رو در موردش بدونهداشتیم حرف می زدیم :
- من : تو میدونی بزرگتزین مرکز پزشکی جهان تول ریوکه (tool rivak) ؟
- نه
-آره برو از ... بپرس
- باشه
***
حدود سه هفته بعد
- پرسیدم . گفت تو آلمانه

من : =)) =)) =)) یه چیزی بگم ناراحت نمیشی ؟
- نه بگو ببینم
- نه نمیگم ناراحت میشی

- بگو د
- اون اسم بر عکسه کویر لوته
- :-w :-w :( =)) ولی عجب ترکیب جالبی داره . ما که همیشه از دست تو سرکاریم
----------------------------------------------------------------
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

روی مچ دستم یه مدت پیش سوخته بود، یه خط باریک،
منم با یک قیافه جدی به دوستام گفتم رگ دستمو تابستون زدم که خودکشی کنم ولی زود پیدام کردن بردنم بیمارستان نجاتم دادن!
هیچی دیگه بیچاره ها باور کرده بودن(به خصوص چون من زیاد از خودکشی حرف می زنم!)
یکیشون داشت مشاوره میداد که چرا اینکار رو کردی و...!
من: :))
دوستام: ~X(
دستم: :-??
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

این کار رو زیاد کردم :-"
مهمونی بودیم
یه دختر هم سن و ساله خودم

رسیدم : "فلانی بیا اینجا."

اومد.

- "فلانی میخوام یه حقیقتی بهت بگم. به شرط اینکه به کسی نگی."
طرف گفت : "چی ؟"
دیدم زیاد حس و حال نداره، لازمه تحریک شه :-"
من : "ولش کن. بعداً میگم :د"
- "نه نه ، plz plz plz بگو :د"
- "ولش چیز مهمی نبود :-""
- "بگو خب :|"
- "باشه میگم ؛ قول؟"
- "قول! ;;)"
فکر کرد میخوام ابراز علاقه کنم :))
- "تو رو مامان بابات وقتی 3 سالت بود از پرورشگاه آوردن، خودشون یه بچه داشتن، سرطان گرفت مُرد. :-" "
- " not funny dude "
- " باور نمیکنی؟"
- " :|"
- "برو آلبومتو ببین، اصلاً عکسای 2-3 سالگیت شبیه توئن؟"
باور نکرد :-"
نیم ساعت بعد دیدم داره گریه میکنه :))
- "فلانی چی شد؟"
- "[داد میزنه.] شما ها به من خیانت کردین ، شما ها خاطرات یکی دیگه رو به من انداختین :((((((( "
[و نگاه خشمگینانه پدر و مادر بنده :-" سابقم خرابه :-"]
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

پارسال به یکی از دوستای خوب م اس دادم و گفتم :

باورت میشه ؟!

"دارم عروس میشم"

(کلی خط پایین تر َم نوشتم : برنامه ی امشب سینماهای کشور :)) )

طرف هم اون خط آخر ُ ندید ، کُپ کرد ولی ابدا به روش نیاورد که مبادا به خاطر حرف اون نظرم عوض نشه :))
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

چن وقت پیش دوست صمیمیم داشت درمورد مرد ایده آلش صحبت میکرد و به اسم سهیل هم خیلی علاقه داره
این از پسرا هم بدش میاد اصلا باهاشون رابطه نداره
یه مدت بعد اون روز:
من:راستی یه سهیل نامی هست خیلی پسر باحالیه و اینا و کلا ویژگیای مردی که بهم گفته بود و چسبوندم به طرف
دوستم: P:> :-[ واقعا؟؟؟خیلی دوس دارم ببینمش
من:اتفاقا پسر همکار بابامه مهدکودکی که بودیم همبازی بودیم اونم از دخترایی مث تو خیلی خوشش میاد بفرستمش؟؟؟
دوستم: :-w :-wمیخای دوست خودتو بندازی به من؟؟؟
من: :)) :)) :)) :)) =)) =)) =)) =)) =))(باورش شده بود طرف واقعیه و خوشش اومده بود )
دیروز بحثش پیش اومد تازه فهمیدم این فک میکرده طرف واقعیه :Dگفتم شخصیت خیالی بود میخاست منو بکشه :D :D
ما کلا با آقا سهیل ماجراها داریم
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

با بچه ها زنگ زدیم شرکت لینا لوله ای!!!یارو برداشت مثلا داشتیم ماهرانه سرکارش میذاشتیم:
گفتیم آقا روی پفک نوشته لوله ای ولی سوراخش پره... :-"
مرده اول جا خرده بود آخه ما جوری رفتار کردیم فک کرد حالا چی شده!!
گفت نه اونا پرو لیناس!!!اشتبا میکنید...و از اینجور حرفا!!
جوری میگف ما فک کردیم سوتی دادیم!!
خلاصه خودمون سرکار بودیم خبر نداشتیم!!! :D
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

میگفتم یک خواهر دوقلو داشتم همینطور هفتا خواهر برادر بعد همشون تو تصادف مردن فقط منم که موندم و یک پدر مادر خشن و بیرحم که دوست ندارن من درس بخونم مامان بابام شدم بع من شبا یواشکی وقتی خواهر کوچولو مو(خواهر ناتنی)میخوابونم درسمو تو تاریکی میخونم.شش ساله هم که بودم چون قیافه من و خواهرم خشگل بود تو فیلم خواهران قریب بازی کردیم.

گفته های من در سن هفت سالگی به دوستای همکلاسی!
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

تو زبان تُرکی ما یک کلمه ای داریم به اسم ِ فحله! Fahle :D :-"

بعد همینجور تو سرویس نشته بودیم یکی از دو.ستان ترکی گفت فحله ....بعد اون یکی دوست پرسید فحله ینی چی :-/

من و دوست اولی به حالت ِ (< به هم نگاه کردیم و گفتیم :ببین تو ترکی هرکسی رئیس باشه بهش میگن فحله! مثلن مهندس ناظر باشه ِ اینا دیه...

بعد گفت ینی مثه بابای من ;;)! ماعم گفتیم: اره ای ول آفرین! :-"

طرفم باورش شده بود...وسط هی من و دوستم :)) میخندیدم اینم میگف : چیه؟! به چی میخندین! فحله که خیلی خوبه!

بعد گویا طرف رفته به باباش گفته : بابا تو فحله ای؟! ;;)

پدر هم به این حالت شده: L-:


خُب فحله تو ترکی یعنی عمله کار گر...! :-"

پ.ن: واضح هست که ایشون ترکی خوب بلد نبود و معنی فحله رُ نمی دونست! :D
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

خوب اعتراف به چنین چیزی سخته، ولی خـــــــوب... :-"
حدود شیش ماهی می‌شه که یه پیرزن ـه تقریباً هر یک هفته یک‌بار زنگ می‌زنه خونه ما، از قرار معلوم دختری به اسم زهرا داره و این‌م شماره دخترشه. حالا ما چند وقتی خودمونُ می‌کشتیم که حالیش کنیم، مادر من؛ این‌جا خونه‌ی دخترت نـــــیــــســــت! طبق یافته‌های من آلزایمری هست، چون هیچ‌وقت این حرفا تو گوش‌ش نرفت.
و اما اصل ماجرا اینه که چند وقتی ـه از جرّ و بحث با پیرزن ـه خسته شدیم، قشنگ هر وقت زنگ می‌زنه، مامان‌م گوشی رو می‌یاره می‌ده دست من، بیست‌دقیقه‌ای باهاش حرف می‌زنم. از شوهرم می‌گم، از بچه‌هام، از زندگی‌م؛ و اونم باور کرده که من زهرام.
خدا منُ ببخشه. :rolleyes:
[ شماره ـَش مالِ یکی از روستاهای اطراف اصفهانه، دیگه نمی‌دونم دخترش کجا می‌شینه. :-??]
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

یه نکته ای که هست اینه که من کلا عادت دارم از بچگی با بزرگتر از خودم دوست باشم . در نتیجه سنم همیشه خیلی بالا تخمین زده میشه .

یادش بخیر اول راهنمایی بودم یه وبلاگ داشتم ، پرطرفدارم بود اون زمانا . بعد کلا اونجا همه فک می کردن من پیش دانشگاهیم ((((: ینی اونقد جدی همه ی اینا باور کرده بودن که اصن یه وعضی :-" بعد یه تعداد پیشنهاداتیم بود در همون سن که خوشبختانه وبلاگو بستم حل شد ((: اول راهنمایی ((:

.

بعد اینکه یه بار برگشتم به 2 تا از همکلاسیام گفتم من سرطان خون دارم . آقا اینا افسرده (((: اصن بیماریم واسه خودم گاهی (((: :د
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

بهم نخندینااااااااا...


چند روز پیش داشتم بایه بنده خدایی حرف میزدم ، حرف که نه،دعوا،اون داشت منو دعوا میکرد. این دوستم قرص ارام بخش میخوره...


یهو دیدم میگه : باشه نسترن! باشه! اصلا من همه ی این قرصارو میخورم از دست تو و این زندگی راحت شم...گوشیو قطع کرد...


اولش تو دلم گفتم : ای خالی بند، برو باو! کی با قرص ارام بخش مرده که تو بمیری! :D :| :-" بعدش یادم افتاد که اگه زیاد بخورن باعث ایست


قلبی میشه و یکی از فامیلامون این جوری خودکشی کرده بود... :-s :-s :-s :| دیگه داشتم میمردم. X_X

زنگ زدم بهش ، گفت برو نستی(نسترن) خوابم میاد،دیدم صدا نیومد...

دیگه مطمئن شدم داره میمیره،خیلی کله خرابه اخه :| :| :|

زنگ میزدم خونشون،خونشون اشغال،اون یکی خطشون جواب نمیدادن،

بالاخره مامانش برداشت،

سلام مه وش جون ، ... حالا نمیدونم چجوری بگم. :| :| راستش بچه تون قرص ارام بخش زیاد خورده!به دادش برسین. :-s :-s :-s

یهو دیدم تلفن قطع شد، :| [-o<

زنگ زدم به دوستم،دیدم داره اق میزنه و بالا میاره همراه با گریه ... یهو شنیدم در اتاقش محکم باز شد و مامان باباش

اومده بودن تو، ایشونم که دید اوضاع خرابه رول شو تموم کرد و شروع کرد به خندیدن.من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ~X( :D :-"

باباش خیلی از دست من عصبانی شده بود، خ منم ترسیده بودم خ... :-" :-" :-< :(
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

چندوقت پيشايکارباحال کردم

پسرعمم خيلي مغروره اصن غروربه معني غرورا!باورتون نميشه بعد از2روزتفکربه يک فکرشوم افتادم ازتلفن عمومي زنگ زدم بش ميگم آقاي فلان ميگه بفرماييدميگم من اميري هستم ازسازمان نظام وظيفه تماس ميگيرم شماموعدسربازيتون به تاخيرافتاده ياروچن لحظه سکوت کرد گفت نه حالااون اصرارمنم اصرارنزديک بودپسردانشگاهي گريه شه هيچي ي آدرس الکي دادم گفتم آدرس سازمانه تشريف بيارين اگه اشتباهي شده باشه حل ميشه
15دقيقه بعدزنگ زدم ميگم چرانيومدي؟هرچي فحش بودبم دأد بعدکه يکم آمارازخانوادش بش دادم بدبخت ازترس سکته کرد وقتي خونه پدربزرگم ديدمش رفتم کنارش گفتم ياديگه مغرورنميشي يابشي به همه لوت ميدم ترسوي بزدل خاک برسرت بدبخت چن وقته همچين خاکي شده!
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

فامیلِ مامانِ یکی از دوستان بهداد ِ؛ بعد یه بار داش راجبه اسم ـآی خانواده مادریش حرف میزد ،

یهو گف داییمم که حامدِ.

من :اوووو...حامد بهداد؟

بعد خیلی عادی گفت آره داییمه!

من:چرا تالا نگفتی؟

-گفته دوستات نفهمن !

و من داشتم اشکه شوق میریختم پشت تلفن و کلی بعد تلفن به مامان گفتم و اون فرداش غش غش خندید به من.=)):- ال
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

رفته بودیم مسافرت ، دسترسی به نت نداشتم ، خلاصه بدن درد و اینا ، تو این کانکشن ها می‌گشتم یدونه بدونِ رمزشُ پیدا کنم ( X_X ) ، ولی نبود ! نامردا همه پس داشتن ! بعد اسمِ یکی از کانکشن ها یه شماره بود ! اِس دادم سلام ، میشه پسِ نت‌ِتون رو بدید ، اِس داد اگه دختری چرا که نه ! منم اس دادم ، دخترم ! بعد سن و سالُ اینا رو پرسیدُ ، ندیده پسندید ! لازم به ذکرِ من پشت تلفن صدام عینِ دختراست ! باور نمی‌کنید بپرسید :-" ! دو سه روز ، با پسرِ تماسِ تلفنی داشتیم و اینا ! نتش هم عالی بود ینی ، هر چی هم دانلود میکردم بهش اس میدادم که اینقد دانلود کردم ، شرمنده و اینا ! اونم میگفت فدا سرت و اینا ! دیگه آخرایِ سفرمون بود ، به پسرِ گفتم ، ما داریم میریم مسافرت ، نمیخوای همدیگه رو ببینیم ؟! اونم که از خداش بود ... خلاصه کشوندمش سرِ قرار ، زنگ زدم بهش ، گوشی رو دادم پسر خالم ! کلی فحش دادیم بهش که بینِ دختر و پسر فرق میذاره و اینا ، یارو هم انگار خیلی خورده بود تو ذوقش ، هم پسِ نتُ عوض کرد هم شمارش رو برداشت !! این است امر به معروف و نهی از منکر :>
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

بچه بودیم :-"
یه بار بدجور بیکار بودیم :-"
مامانمینا هم خونه نبودن دیگه خیلی حوصله مون سر رفته بود :-"
گفتم چیکار کنیم چیکار نکنیم :-"
با داداش وسطی ـم :-" لوازم آرایش مامانمُ آوردیم رو صورت داداش کوچیکه یه سری کارا انجام دادیم :-"
به این شکل که مثلا زیر چشمش سایه بنفش زدیم :-" و از دماغش رژ کشیدیم تا روی لبش :-"
یه دستمال کاغذیم دادیم بگیره جلوی دماغش که هم ضایگی آرایش تابلو نشه هم خب خون اومده بود مثلا :-"
بعدم این داداش کوچیکه هم که دست به گریه یش عالی :-" سپردیم مامان اینا از درآومدن میزنی زیر گریه :-"
منتظر موندیمُ اومدن :-" تا زنگ زدن درُ باز کردیمُ پریدیم تو دستشویی که مامان غلط کردیم مامان اوه خوردیم :))
صدای عر عر اون کوچیکه هم که از اون اتاق میومد پسر باورشون شد :))
مامانم رفت سراغ اون ،داداش بزرگه لگد میزد به در دستشوییُ نعره که آشغالا درُ باز کنید :))
حالا ما رو میگی :))
بعد ولی بعدش دیدنش فهمیدن آرایشه مشکل حل شد :-"
خیلی حال داد ولی :))
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

با یکی از دوستای اول راهنماییم خیلی صمیمی بودم ...
ی روز یکی از بچه ها گفت شما دوتا فقط دوستید؟!
بعد به شوخی گفتیم نه من میشم دختر دایی یاسی !
کل کلاس تا مدت ها فکر میکردن فامیلیم !

توجه به نیش باز ما نکردن! :-"
 
Back
بالا