• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

  • شروع کننده موضوع
  • #1

ali.mashi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,246
امتیاز
8,840
نام مرکز سمپاد
هاشمــــ II
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
کوپــه‌ـی‌شـمـاره‌ـی‌بـیــــستــــ‌ و‌سـهـــ



راه میرفت در راه‌روی قطار . قطاری قدیمی و درب و داغون که صدای پیچ‌های شل و فرسوده‌ی آن، تک تک آنها، آرامش و خواب را از او گرفته است . قبل از نیمه شب بود که رخت خواب خود خارج شد و به سمت رستوران قطار به راه افتاد . رستوران قطار روشن تر از بقیه‌ی جاهای آن بود . آن طرق چند نفر از خدمه‌ی قطار نشسته‌اند و درباره‌ی افزایش حقوق این دوره‌شان بحث میکنند . چند دانشجو ، دانشجوی مهندسی ، هم در میز کنار نشسته‌اند و ظاهرآ در فاصله‌ی بین دو ترم به دیدار خانواده‌هاشان میروند . برقی در چشمان هر کدامشان دیده میشد . یک دختر جوان هم کمی دورتر از بقیه در حالی که بشقاب کیک نیم‌خورده‌اش جلویش بود و دستش زیر چانه‌اش بود خوابیده بود . صورتش رو به پنجره . گویا در تاریکی بیرون دنبال غریبه‌ای آشنا میگشت . به خودش که آمد دید فنجان قهوه‌ی روبه‌رویش از دستانش هم سردتر شده‌ . از یکی از دانشجوها ، آن یکی که مهندسی شیمی آبادان میخواند ، یک نخ سیگار خواست و چون تا الآن با او دوست شده بود با کمال خوش رویی به درخواست وی پاسخ داد . با فندکی که از یک دوست قدیمی به یادگار داشت و همیشه همراهش بود آنرا روشن کرد ، تشکری کوتاه ، سپس از رستوران که در آخرین واگن بود شروع کرد به راه افتادن .
راه میرفت در راه‌روی قطار . صدای آزار دهنده‌ی بهم خوردن قطعات پیر و فرسوده همچنان شنیده میشد ، این بار کمتر اون را عصبی میکردند . نگاهش به بیرون بود . تاریک بود و سیاه اما هر از چند گاهی روشنایی نیمه‌جانی در دل تپه‌ها دیده میشد . همچنان راه میرفت . رستوران و کوپه‌اش بخاری هم داشتند اما راهرو به نظر گرم‌تر و مهربان‌تر می‌آمد . سیگاری که از دوست جدیدش ، مهدی دانشجوی مهندسی شیمی آبادان گرفته بود و با فندک یادگار از دوست قدیمی‌اش روشن کرده بود اکنون خاکستر شده بود و در حد دو ، سه پُک جان داشت . راه میرفت . نگاهش به بیرون و بخار نفس هایش روی شیشه‌ی پنجره‌ی قطار او را عصبی میکرد . او عینکش را در دستشویی راه‌آهن جا گذاشته بود و همه چیز برایش کدر بود ، بخار نفس‌هایش روی شیشه‌ی پنجره ، دنیایی که میدید را تارتر میکرد . با اینکه جز تپه‌های سیاه با چراغ هایی با فاصله‌ی کیلومترهای سرد چیزی برای دیدن اما بازهم با خود کلنجار میرفت که همین را هم به دقیق‌ترین شکل ممکن ببیند . راه میرفت نگاه میکرد و نفس میکشید . سیگارش دیگر به آخرین پُک رسیده بود و داشت جان میداد . پُک آخر را هم نکشید . فقط آنرا جلوی چشمانش گرفت تا تماشایش کند . نزدیک بین بود . واضح تر از همیشه میدید . سوختن آخرین ذرات توتون ، تباکو یا به قول رضا هم‌کلاسی‌اش ، آت‌آشغالی که لای کاغذ پیچیده میشد را میخواست ببیند . تا اینجا از سیگارش فقط یک پک کام گرفته بود و بقیه‌ی کار را باد انجام داده بود . یک آن نظرش عوض شد . مثل همیشه که در لحظه‌ی آخر تصمیم‌ـش را عوض میکرد . از جلوی چشمانش دور کرد و فـیلت‍‌‍ر را بین لب‌های بی حسّ‌ـش قرار داد . عمیق ترین دمی که میتوانست را گرفت و آنرا حبس کرد . به بازتاب خودش در شیشه‌ی پر خش و زخم قطار نگاه کرد . و دود را از بین لبان چاک خورده‌اش بیرون داد . جالب بود که این بار هم بخار نفس هایش رو شیشه بود و دودی که بیرون می‌آمد هم جلوی دید او بود اما این بار روی شیشه را خوب میدید . خودش را میدید . با وضوح تمام . چشمان خسته و چهره‌ی بی‌روح خود را میدید . از این تناقض خودش هم خوشش آمده بود و لب‌خندی بر بل داشت . با همان لبخند و فـیلت‍‌‍ری که در دست داشت ادامه داد به راه رفتن .
راه میرفت در راه‌روی قطار . کم کم خسته شده بود . نزدیک سه ساعت بود که گپ زدن با دوستان دانشجویش را پایان داده بود و در قطار برای خودش قدم میزد . هوای بیرون عجیب شده بود . گرگ و میش . خود اینکه گرگ و میش بود تعجبی نداشت ، بلکه هرچه میگذشت نه روشن‌تر میشد و نه تاریک‌تر . درست مثل سایه‌هایی که از دور میدید . سایه‌هایی که حرکت میکردند اما معلوم نبود دور میشوند یا نزدیک . آسمان هم همینطور بود . معلوم نبود روشن تر میشود یا تاریک تر . حکم عقل این بود که به سوی روشنایی میرویم اما حسّی در درون به او میگفت که آسمان تره تر خواهد شد . چشمانش هر دو را نفی میکردند. چشمانش به او میگفتند که آشمان نه تیره تر میشود نه تاریک تر . آسمان معلق میماند . همین‌طور که هست میماند . و او همیشه به چشم‌هایش اعتماد میکرد . چشم‌هایش هیچوقت به او دروغ نمیگفتند . به گذشته که نگاه میکرد ، هرجا سودی برده بود بخاطر چشم‌هایش بود . در نبرد همیشگی بین عقل و احساس‌ـش همیشه چشم‌هایش بودند که برنده‌ی میدان بودند . تصمیم گرفت چشم از آسمان بردارد . شاید آسمان دارد او را بازی میدهد ...
خسته شده بود ، خواست برگردد به کوپه‌اش . اما راه را گم کرده بود . مسخره به نظر می‌آمد که در مسیری که دو سو بیشتر ندارد راه را گم کند اما مضحک یا غیر آن ، راه را گم کرده بود . جیب‌هایش را گشت ، تلفن همراهش را در‌آورد تا با هم‌سفرانش تماس بگیرد بلکه آنها به کمک او بیایند . یک لحظه درنگ کرد ، خبری از هم‌سفران نبود ، شاید یک نفر بود ، شاید هم هیچکس نبود . مبهوت ماند . شاید در قهوه‌اش چیزی ریخته بودند که حتی یادش رفته بود که تنها به سفر آمده یا کسی همراه او بوده یا نه ، اما او فقط قهوه را چشیده بود و بقیه‌ی آن که منجمد شده بود را به پیشخوان رستوران بازگردانده بود . شاید مهدی ، دانشجوی مهندسی شیمی آبادان که میخواست از تهران به دیدار خانواده‌اش در مشهد برود ، سیگاری به او داده بود که ماده‌ی مخدر خاصی داشت ؛ اما او از سیگار فقط دو پُکش را کشیده بود . متحیر و مبهوت به دیوار بین دو کوپه تکیه داد و بر زمین نشست . پنجره‌ها روبروی در کوپه ها بودند . جلوی او دیوار بود . آخرین تماس تلفن همراهش را چک کرد . چشم‌هایش توان دیدن نداشتند اما هاله‌ای از اسمی آشنا میدید . همین هاله لبخندی بی اختیار بر لبانش گذاشت . با خودش گفت "غیر این که هیچ کس دیگه‌ای ممکن نیست هم‌سفرم باشه" و سعی در تماس با آن شخص را داشت . بار اول با صدای پیغام‌گیر مواجه شد . با خود گفت "لابد این ایرانسل لعنتی اینجا هم ضعیفه که نمیگیره . باید دوباره زنگ بزنم." و بی توجه به علامت قدرت شبکه که رو بالاترین حد خود بود مجددآ تماس گرفت . بازهم پیغام گیر . بار سوم ، چهارم به همین صورت . نفهمید چند بار با آن شماره ، شماره‌ی هم‌سفرش تماس گرفته بود . فقط متوجه این شده بود که شنیدن صدای پیغام‌گیر او را منزجر میکرد . هم‌سفرش به او گفته بود که هیچ‌وقت پیغام های ضبط شده را بررسی نمیکند . پس پیغام گذاشتن هم کار احمقانه‌ای بود . از تماس گرفتن دست کشید . فقط نگاه کردن به عکس هم‌سفرش که کنار شماره‌اش نمایان بود لب‌خند نیمه‌جانی بر لب‌هایش بوجود می‌آورد. مانند همان لبخندی که وقتی خودش را روی شیشه‌ی پنجره‌ی قطار میدید ، داشت .
محتویات جیب‌هایش را مجددآ بررسی کرد . فندک یادگاری را در دست گرفت . عادت داشت مواقعی که در فکر فرو میرود با آن فندک بازی کند . به اسم دوست قدیمی‌اش که زیر فندک حک شده بود نگاه میکرد و خاطراتی که با او داشت را در ذهنش مرور میکرد . لبخند هم با هر پیچش فندک در دستانش جاندارتر میشد . توی یکی از جیب‌هایش کاغذی پیدا کرد . گویا بلیط قطار بود ! بالآخره نشانه‌ای از مقصد کنونی‌اش ، کوپه و رختخواب‌ـش ، پیدا کرده بود . با اینکه نزدیک بین بود اما نمیتوانست درست ببیند . تمام زور خودش را زد تا اینکه توانست از بین آن همه نوشته‌ی بی‌مفهوم یک نام پیدا کند . نامی آشنا بود اما مطمئن بود که نام خودش نیست . شاید هم‌سفرش بود . نمیدانست ، یعنی نمیتوانست تشخیص دهد ، فقط میدانست که یک نام است ، نامی آشنا ، اما نه نام خودش . کمی آن‌طرف‌تر توانست یک چیز دیگر هم پیدا کند . شماره‌ی کوپه بود ! وقتی آنرا دید انگار تمام دنیا را به او داده باشند بی اختیار روی پاهایش ایستاد . این یکی را توانست دقیق بخواند .
" شماره‌ی کوپه : 23 "
خسته بود ، خسته‌ی مسیر طولانی تهران تا مشهد ، خسته‌ی راه رفتن در راه‌روی قطار ، اما باز تمام قوای خود را جمع کرد تا بتواند کوپه‌ی شماره‌ی بیست و سه را پیدا کند . راه میرفت ، بهتر است بگویم میدوید . این واگن خبری از بیست و سه نبود . شماره‌ی کوپه ها هر عددی داشت جز بیست و سه . با سرعت و هیجان به سمت واگن بعدی رفت ، بین راه پسر نوجوانی آرام آرام راه میرفت ، گویا در خواب راه میرفت . با همان سرعت و البته دقت بالا از کنار او عبور کرد میترسید از خواب بیدارش کند . به دویدن میان واگن ادامه داد . بیست و سه‌ای نمیدید . بازهم ادامه داد . فـیلت‍‌‍ر باقیمانده از سیگاری که از مهدی گرفته بود بین راه از دستش افتاد . با اینکه خیلی به نظافت مکان‌های عمومی اصرار داشت اما اهمیت نداد و به راهش ادامه داد . توی این واگن پیرزنی راه را بسته بود . نمیتوانست از کنارش رد شود . بر عکس پسر نوجوان ، این پیرزن مسیرش خلاف جهت مسیر او بود . مجبور شد به عقب ، فاصله‌ی بین دو واگن برگردد تا پیرزن از مسیر او خارج شود . وقتی از شرّ پیرزن خلاص شد مجددآ و با سرعت بیشتر به دویدن در راهرو ادامه داد . آنقدر رفت و رفت تا به واگن آخر رسید . شماره‌ها از پنجاه شروع میشدند و به پایین میرفتند . قلبش تند‌تر میزد . اضطرابی ناشناس او را فرا گرفته بود . چهل و سه . نفس هایش خلاف عادت همیشگی عمیق نبودند و تند تند نفس میکشید . سی و پنج . دیگر نه سرما را حس میکرد نه گرما فقط میلرزید . سی . لرزش دستانش شدید شده بود اما مشت هایش را باز نمیکرد . در دست راستش کاغذی که شبیه بلیط بود را گرفته بود و در دست چپش هم فندکی که یادگار دوست قدیمی‌اش بود . بیست و هفت . کاغذ توش مشتش کمی پاره شده بود و فندک از دستش نزدیک بود از دستش بیافتد . به سختی لرزش دست هایش را کنترل میکرد . بیست و پنج . دیگر نفسش بالا نمی‌آمد . کمی ترس هم چاشنی هیجان‌ش شده بود . بیست و چهار . چهار ستون بدنش میلرزید . چشم‌هایش جز شماره‌ی کوپه‌ی بعدی چیزی نمیدیند . بیست و سه .
جلوی در کوپه ایستاد . کاغذی که در مشت داشت کاملآ مچاله شده بود . در چنین لحظه‌ای فکر احمقانه‌ای به سرش زد "اگه بلیط پاره‌رو قبول نکنن چی ؟ اونوخ وسط بیابون میندازنمون بیرون ؟" و شروع کرد به خندیدن . خنده‌هایی از رو هیجان ، ترس ، و اشتیاق . نفس عمیقی کشید . به عمق آخرین پکی که به سیگار مهدی زده بود و آن را در سینه حبس کرد . با دستان لرزانش یواش یواش در کوپه را باز کرد . جرئت نمیکرد چشم‌هایش را باز نگه دارد . با چشم بسته در را باز کرد . صدای خر و پفی در کار نبود . رفت توی کوپه . در را بست . هنوز چشم هایش هم بسته بودند . به آرامی و با دلهره چشم‌هایش را باز کرد .
خندید . با صدای بلند . از ته دل . خندید و روی صندلی قطار نشست . دور و برش را نگاه کرد . آن بالا یک چمدان و یک کیف سامسونت میدید . پشن آنها هم یک چیز دیگر بود اما نمیدانست چه . بیرون را نگاه کرد ، هوا روشن شده بود . اما خورشید دیده نمیشد . چند دقیقه ، شاید هم چند ساعت همانجا نشست در حالی که پاهایش را دراز کرده بود و به صندلی روبرویش خیره شده بود . پرده ها قبل از اینکه بیاید از جلو پنجره کنار زده شده بودند . برایش عجیب بود که چرا قطار مثل هر دفعه برای نماز صبح نایستاده بود . شاید هم ایستاده بود و او غرق فکر های خود بود و متوجه آن نشده بود . روشنایی بیرون ، درون کوپه را روشن کرد . از پایین تا بالا که نگاه میکرد . پاهای خودش را میدید ، صندلی خالی روبرویش و چمدان و کیف و شئ ناشناسی که بالای در گذاشته شده بودند . غیر از او هیچکس نبود . هیچکس .
همه چیز برایش مبهم بود . چند دقیقه ، شاید هم چند ساعت در همان حال ماند . زمان برایش بی معنی شده بود . از سر شب که صدای پیچ های پیر و فرسوده‌ی قطار نمیگذاشتند بخوابد ، زمان معنای خودش را از دست داده بود . اکنون زمان برای او هیچ ارزشی نداشت ، فقط معیاری بود برای سنجش فاصله ها . بغض هنوز گلویش را میفشرد . تصمیم گرفت بار دیگر به رستوران برود . برود آنجا ، تا از دوست جدیدش ، مهدی که دانشجوی سال دوم مهندسی شیمی بود و با در دختر عمویش عقد بود و داشت از راه تهران به مشهد میرفت تا او را نامزدش را ببیند ، یک نخ دیگر وینستون بگیرد . بلکه آن را با فندکی که از دوست قدیمی‌اش به یادگار داشت روشن کند و کمی تسکین بیابد . بلکه سیگاری که با شعله‌ی خاطرات قدیمی روشن میشود این بغض ، این بغض لعنتی را فرو ببرد . زیاد طول نکشید تا به رستوران برسد .
به رستوران که رسید خدمه‌ی قطار رفته بودند و جر چند روزنامه که تاریخشان به هفته‌ی پیش مربوط میشد چیزی از آنها نمانده بود . مهدی و دوستانش هم نبودند . روی میز آنها هم چند بشقاب و خرده‌ی نان باگت بود . میگفتند که غذای دانشجویی توی دانشگاه آنها در کالباس و نان باگت خلاصه میشود ! هیچکس نبود . رستوران روشن بود ، هم نور بیرون ، هم چراغ هایی که هنوز خاموش نشده بودند . همانجایی نشست که سر شب نشسته بود . یک قسمت از رستوران کمی تاریک تر بود ، روی پنجره‌ی آن قسمت پرده بود و مهتابی بالای آن هم سوخته . فندک را کنار بلیط روی میز گذاشت . تلفن همراهش را درآورد تا بار دیگر شانسش را امتحان کند . چشم‌هایش به سختی باز میشدند . مجددآ تماس گرفت . میدانست که این بار هم صدای زنی را میشنود که میگوید "تماس شما به سرویس پیامگیر ..." و قبل از اینکه جلمه‌اش را تمام کند تماس را قطع خواهد کرد . تمام اینها را میدانست اما باز هم تماس گرفت . این بار خلاف عادت همیشگی روی اسپیکر نگذاشت . صدای آن زن آزارش میداد . تماس این بار کمی بیشتر از قبل طور کشید . ناگهان صدایی شنید . ضعیف بود اما بین آنهمه صدای چرخ‌دنده های پیر و فرسوده براحتی قابل تشخیص بود . صدای زنگ نه ، صدای ویبره‌ی یک موبایل بود . صدا را دنبال کرد . از آن قسمت رستوران می‌آمد که مهتابی سوخته داشت . ضربان قلبش مثل زمانی شده بود که میخواست در کوپه را باز کند ، بی خبر از خالی بودن آن . قدمهایش سنگین شده بودند و نفس هایش سنگین تر . به منبع صدا رسید .

دختری جوان ، که یک بشقاب با کیک نیمه خورده با دو چنگال جلویش بود و سرش روی میز بود و خوابش برده بود . روی میز ، زیر تلفن همراه او که صدا را تولید میکرد کاغذی بود که برای اینکه باد آنرا جابجا نکند زیر گوشی‌اش گذاشته بود . کاغذ را برداشت . همچنان تار میدید . اما توانست یک نام را تشخیص دهد . یک نام آشنا . نام خودش . و در کنار آن هم یک عبارت و یک عدد حک شده بود . کوپه‌ی شماره‌ی بیست و سه .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

ali.mashi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,246
امتیاز
8,840
نام مرکز سمپاد
هاشمــــ II
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

توضیحات :

1 . طولانیه ، اما از وقت مطالعه‌ـم برای امتحان ترم زمین‌شناسی‌ـم زدم برای نوشتنش ، پس ارزش خوندن داره !

2 . بازبینی نکردم کلآ که ببینم کجاهاش اشکال داره کجاهاش نداره ! فقط هرچی به ذهنم اومد تایپ کردم ! پس به بزرگی بینش و علم ادبی‌تون عذر منو پذیرا باشید .

3 . تشابه های اسمی عمدی بوده :D خصوصآ رضا ! تشکر میکنم از رضا که کمک کرد توی نوشتنش !

4 . نقد کنید . چون بازبینی نشده نگارش رو کلآ بیخیال شید :-" و درباره‌ی محتوا بحث کنید لدفآ .

5 . استفاده از عواملی مثل سیگار و ... برای فضاسازی بوده ، برداشت های مزخرفی نشه ازش .

پ.ن :‌ هنوز هم نخوندم :-" {پنج‌شنبه}
 

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

بنده فقط - به زعم کتاب ادبیات :-" - «نقد لغوی» کنم و برم. :ی

این که بازبینی‌ش نکرده‌بودی کاملا واضح بود!
ببین می‌شد خیلی از جمله‌ها رو کوتاه‌تر کرد، فعل‌ها رو با فعل‌های مناسب‌تری جایگزین کرد، اینا. مثلا اینجا رو ببین:
یک جوان هم کمی دورتر از بقیه در حالی که بشقاب کیک نیم‌خورده‌اش جلویش بود و دستش زیر چانه‌اش بود خوابیده بود . ... دختری جوان ، که یک بشقاب با کیک نیمه خورده با دو چنگال جلویش بود و سرش روی میز بود و خوابش برده بود .
به نظرت نمی‌شه اینو خیلی خیلی کوتاه‌تر از این نوشت؟ مثلا «جوان دیگری، دست زیر چانه، ...» کلا این جمله‌هایی که می‌یان وسط جمله‌ی اصلی رو اگه می‌شه به شکل قید نوشتش، بهتره قید بیان که خیلی فهمیدن جمله رو سخت نکنه. :-? وسط جمله هم که نیاز بود به جمله‌ی مرکب، قبلش بیش‌ازحد «که» می‌آوردی. «که» گذاشتن تا یه جاهایی خیلی هم خوب و فولان ـه، ولی مثن تو جمله‌ای مث این :
اما حسّی در درون به او میگفت که آسمان تره تر خواهد شد . ... چشمانش به او میگفتند که آشمان نه تیره تر میشود نه تاریک تر .
خیلی جاها این «که»ها اضافیَن. کلمه‌ی اضافی توی متن، خیلی خواننده رو اذیت می‌کنه. خیلی جاها هم می‌شه «که» رو با حروف ربط بهتری جایگزین کرد؛ مث «تا» و اینا.
حشوها هم که... چی بگم والا :-" خودت ببین:
با سرعت و هیجان به سمت واگن بعدی رفت ، بین راه پسر نوجوانی آرام آرام راه میرفت ، گویا در خواب راه میرفت .
قضاوت رو به خودت واگذار می‌کنم :-"
یه جایی هم گفته بودی «راه میرفت ، بهتر است بگویم میدوید». وقتی نوشته دانای کلّه، بهتره «من» رو توش انعکاس ندیم.
بعد این که، لحن نوشته خیلی جاها عوض می‌شد. مثلا یه جا «گویا» می‌آوردی، یه جا «خنده‌هایی از رو هیجان ، ترس ، و اشتیاق». بعضی از اصطلاحات هم بیشتر شبیه لحن گفتاری بودن؛ مث همین «از رو» که معادل نوشتاری‌ترش می‌شه مثلا «از سر ِ فولان». «خنده‌هایی از سر ِ هیجان» مثن. یا مثن «ویبره» که خب زیاد تو نوشتار به کار نمی‌ره؛ نهایتا ویبریشن مثن!

خیلی از این ایرادایی که گرفتم ُ می‌شد با یه دور از روش خوندن رفع کرد، البته. :-" اوصیکم به یه دور - ترجیحا چند دور - خوندن از روی نوشته.
 

جنا

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
978
امتیاز
3,946
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۱
شهر
تهران
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

خوب نوشته بودی و یه‌جورایی ملموس بود! مثلا اولش که نوشته بودی راهرو گرم‌تر به نظر می‌اومد من واقعا حس می‌کردم اون گرم بودن راهرو رو!
حس ـای شخصیت ـا رو خوب به تصویر کشیده بودی ؛ ینی آدم واقعا می‌تونست خودشُ جای شخصیت ـا بذاره و از دید اونا داستان رو نگاه کنه!
توصیفات‌ت هم خوب بود و افراط و تفریط توش نداشت!

نقد لغوی هم که ارغوان گفت :د ارجاع به پست ارغوان :د
 

pucy cat

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
985
امتیاز
2,345
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 4
شهر
تهــران
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

قشنگ معلومه که بازخوانی نشده
انتخاب کلمات مخصوصا اولش خوب نبود ، فعل ها میتونستن خیلی بهتر باشن .
تکرار هایی که شده بود نسبتا آزار دهنده بود ، همون مفهوم رو دوباره با یه لحن دیگه تکرار کرده بودی که بنظرم جالب نبود ،متن اونقدر بلند نبود که خواننده یادش بره که قبلا هم گفته شده ، تکرار اگه درست باشه متن رو جذاب تر میکنه ، مثلا نزدیک بینی بودن چشماش رو اگه کوتاه تر یا با یه لحن دیگه میگفتی ، به جای "با این که نزدیک بین بود" بهتر بود . اینجور تکرار مثل اینه که به نویسنده بفهمونی خب یادت نیست نزدیک بین بود ، بهتر بود به شکلی میگفتی که یه نوع توصیف از بیناییش باشه .
یا برای فندک، وقتی که اول گفته میشه که یادگاریه لازم نیست بازم تکرار شه ، بهتر بود هر دفعه تکرار نمی شد ، تکرارش جالب بود ولی نه هر دفعه.
بعضی جاها فعل آخر نیومده بود که حتی توی گفتار هم اینجوری بیان نمیشه و مجبور میکرد یه دور دیگه نگاه کرد که درست خونده شده یا نه .
"اونوخ وسط خیابون میندازنمون بیرون" اینجا جاده خیلی بهتر بود تا خیابون :D
توصیف ها خوب بود اکثرشون خیلی تاثیر گذار بودن.
بنظرم روان ترین قسمت که توصیف های خوبی هم داشت وقتی بود که جلوی پنجره بود ، توصیف تاریکی و این که معلق میمونه خیلی برام جالب بود .
ایده خوب بود ، اگه بازخوانی می شد خیلی بهتر بود .
بعد یه چیز دیگه خیلی پشت سر هم نوشته بودی خوندنش سخت بود :D
منِ خواننده در کل بنظرم خیلی خوب بود .
 

Sarina_ahm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
717
امتیاز
5,265
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين یکـــ
شهر
جَهــان / ٢
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
علوم پزشكى اصفهان
رشته دانشگاه
پزشكى
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

یـه معلم ادبیات داشتیم که از یه نفر نقل قول میکرد که هرکسی نوشتن بلد باشه با واژه ها نقاشی میکشه
دقیقا وقتی که داشتم میخوندم حس میکردم این موضوعُ

×یه جاهایی ترکیب ـایی که به کار برده بودی خیلی عالی بود،یـه جاهایی ـم جای بهبود داشت مثلا:
قطاری" قدیمی و درب و داغون "که صدای پیچ‌های" شل و فرسوده‌"ی آن، تک تک آنها، آرامش و خواب را از او گرفته است
این جای بهبود داشت و خودتم بار بعدی ترکیب خوب جایگزینشُ بکار برده بودی:
صدای آزار دهنده‌ی بهم خوردن قطعات پیر و فرسوده همچنان شنیده میشد
ولی:
گویا در تاریکی بیرون دنبال غریبه‌ای آشنا میگشت
یا
گرگ و میش . خود اینکه گرگ و میش بود تعجبی نداشت ، بلکه هرچه میگذشت نه روشن‌تر میشد و نه تاریک‌تر . درست مثل سایه‌هایی که از دور میدید . سایه‌هایی که حرکت میکردند اما معلوم نبود دور میشوند یا نزدیک .
یا
آسمان معلق میماند . همین‌طور که هست میماند . و او همیشه به چشم‌هایش اعتماد میکرد . چشم‌هایش هیچوقت به او دروغ نمیگفتند . به گذشته که نگاه میکرد ، هرجا سودی برده بود بخاطر چشم‌هایش بود .
یا خیلی قسمت ـای دیگه ـش خیلی فوق العاده هستن،هم ایده هم نگارش.

×پایان ـشو خیلی خیلی میپسندم، بهتـرین پایان ممکنِ از نظـر من.

×یه جاهایی یه سردرگمی خاصّیُ وارد نوشته ـت کرده بودی که باعث می شد چالش برانگیزُ خوندنی تر بشه

+همه چیزایی که ارغوان و جنا و MALICE گفتن :D

++به نظرم نسبت به بقیه جاها اون قسمتی که داشت دنبال کوچه ـش میگشت جای بسط بیشتری داشت که بشه بش پرداخت
 

sina mt

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
143
امتیاز
46
نام مرکز سمپاد
(مستقیم بری میرسی به آقا)
شهر
لا فیلتر
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

مهم نی که باز خونی کردی یا نه.... هجو و حشو داره یا نه...مهم اینه که رسوندی!بدم رسوندی
 

mohamad.ahmadi

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
361
امتیاز
6,547
نام مرکز سمپاد
دبیرستان هاشمی نژاد ١
شهر
مشهد
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

فازِش خلصه بود داداشی...
کلی حس بهمون داد...
این فضاسازیت خیلی خوب بود...
همین که به عشق من...
"سیگار" بها داده بودی که خودش رو نشون بده...
خیلی خوبه...
"لبان خشک" هم واقعا خوب بود...
کلا متن خوبی بود...
یعنی خوب چیه...
عالی بود..!
منُ یاد سبک حصین انداخت..!
علی قاف حتی..!
+
انتقاداتی هم دیده میشد...
و البته تنها موردی که وجود داشت...
یه دختر چطور میتونه انقدر چشاش ضعیف باشه؟
حالا ما دلیل داریم اما اون..! :))
+(ویرایش)
میگه طرف پسرِ...
یعنی چی آخه؟
کلی از جذابیتها کاسته شد..! :))
 

Ham!D ShojaE

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
882
امتیاز
12,214
نام مرکز سمپاد
دبیرستان جابرابن‌حیان
شهر
تهران
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی آی‌تی
تــاریــکـــ؛ ســیـــاهــــ؛ مرگـــــــ

[قصد کوبیدن ندارم به جان خودم. متن علی رو بکوبم؛ علی خودش من رو می‌کوبه. :د متنش خیلی هم خوب. فقط یه‌کم خواستم نظر خودم رو بگم.]
بیخیال شدن «نگارش» و در معنای وسیع‌تر، «نثر». نشد که. می‌دونم مفهوم مدّنظرته؛ اما مفهوم باید توی یه زمینهٔ مناسب منتقل بشه. کلاً بعضی‌ها از این ور و اون ور بوم می‌افتن. بعضی‌ها مفهوم شون رو می‌خوان با سیستم «بچپون. هــــیع. یه کم دیگه زور بزن» منتقل کنن. بعضی‌ها هم که این عملیات رو خوب پیش می‌برن؛ توی نثر یه کم ضعیف عمل می‌کنن.
خب. خوب نوشتی علی. کاملاً بت امیدوارم الان.: دی اما یه چیزی. بعضی جاهاش؛ از جابه جا کردن کلمات -عکس و قلب مدّنظرم نیست- و اون جملات خیلی کوتاه گرفته تا خیلی چیزای دیگه. اینا رو که دیدم؛ حسّ کردم خواستی از یه سبکی و یه نویسنده‌ای الهام بگیری تو نوشتن؛ اما خوب نتونستی پیاده ش کنی. نمی‌دونم باز.
پیشنهاد می‌کنم «عناصر داستان کوتاه» مستور رو بخونی مثلاً. :د

پ.ن. بیار با دوستان بشینیم اصلاحش کنیم. چیز خوبیه. :د
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

سلام علیییی مشییییی میخوام خوندنشو الان شورو کنم صرفا خواستم بگم تو روحت با این متن طولانی :-" واسسا بخونم حالا

جالب بود خب؟ فقط خیلی به جزئیات احساس میکنم گیر میدادی زیاد راجع به چیزای کوچیک و بی اهمیت توضیح دادی:D
ولی در مجموع راضیم ازت :D تو میتونی :P *-:
 

seulfille

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
485
امتیاز
1,845
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

[دانشجوی مهندسی شیمی آبادان که میخواست از تهران به دیدار خانواده‌اش در مشهد برود...]
چجوریاست این؟!مهندسی شیمی آبادانه چرا از تهران میخواسته بره مشهد پس؟!یه کم توضیحی چیزی خوب میبود...(:ملا نقطه ای)

توصیفاش خوب بود آدم خوب میتونست تصور کنه منظور نویسنده چه صحنه ایه تو هر تیکه...
یه چیزی که نفهمیدم،هدف داستان بود!کلا چیو میخواست برسونه؟! :D
آها بعد خیلی تاریکی توشه آدم منتظر چیز بدیه اما اتفاقی نمیوفته :-??
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

ali.mashi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,246
امتیاز
8,840
نام مرکز سمپاد
هاشمــــ II
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

خب مرسی که حوصله کردین و خوندین !

خیلی از اشکالاتی که وارد بود و ارغوان و بقیه بچه ها نشون دادن بخاطر این بود که یک دور که چه عرض کنم ، حتی یک جمله رو دو بار نخونده بودم و کلآ وقتی هم نبود برای دوباره خوانی ! امیدوارم توی داستان(ها)[nb]یا هرچیزی که اسمش هست[/nb]ی بعد این اشکالات رو رفع کنم اما چند تا مسئله هست که فکر میکنم گفتنشون ضروریه :
"""
همه‌ی عواملی که ذکر شدن بلا استثنا ، یه جورایی نمادی بودن از یه چیز خارجی که توی فکرِ منِ نویسنده بود . دلیل اصلی تکرار جزئیاتی درباره‌ی چیزی مثل فندک هم اهمیت اون بود . حالا اینکه فندکه نماینده‌ی چی بوده برای هرکسی میتونه متفاوت باشه . و همچنین چیزای دیگه از عینکی که جا مونده بود یا کیکی که جلوی اون دختر جوون بود گرفته تا مهدی و سیگارش !
توی تکرار کردن‌های متوالی یه ایده‌ای داشتم موقع نوشتن که به اون صورتی که مد نظرم بود نتونستم پیاده‌ـش کنم ، این یکی رو سعی میکنم تو بعدیا جبران کنم .
به نقل از Mahsa.Z :
[دانشجوی مهندسی شیمی آبادان که میخواست از تهران به دیدار خانواده‌اش در مشهد برود...]
چجوریاست این؟!مهندسی شیمی آبادانه چرا از تهران میخواسته بره مشهد پس؟!یه کم توضیحی چیزی خوب میبود...(:ملا نقطه ای)
آبادان به مشهد قطار مستقیم نداره تا جایی که میدونم !
به نقل از بی هویت :
یه دختر چطور میتونه انقدر چشاش ضعیف باشه؟
درباره‌ی شخصیت اصلی داستان ؛ سعی کردم تا جای ممکن از ظاهر ، جنسیت ، سن و کلآ چیزایی که با "دیدن" درباره‌ـش میشه فهمید حرفی نزنم تا هرکسی که میخونه خودش یه شکلی که دوست داره بهش بده ! اما اینکه طرف مرد بود دیگه خیلی واضح بود :-"

به نقل از Mahsa.Z :
یه چیزی که نفهمیدم،هدف داستان بود!کلا چیو میخواست برسونه؟! :D
آها بعد خیلی تاریکی توشه آدم منتظر چیز بدیه اما اتفاقی نمیوفته :-??
هدف از نوشتن دقیقآ همون چیزیه که سینا تو پستش نوشت ؛ رسوندن یه فکر ، مفهوم‌ و حسّ خاص . برای پایانش هم خیــلی فکر کردم ! گزینه های زیادی به ذهنم اومدن اما اینی که نوشتم از همه‌ی گزینه‌ها با روحیه‌ و افکار خودم سازگار تر بود .



متشکّر از همه .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

ali.mashi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,246
امتیاز
8,840
نام مرکز سمپاد
هاشمــــ II
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
دَرد

دردهایی داریم بزرگ‌تر ازخودمان. بزرگ‌تر از گاو مشدی‌حسن. دردهایی قطور‌تر و طویل‌تر از لوله‌های نفت و بزرگ‌تر از هیکلِ اکبر، گنده‌لاتِ محل. دردهایی بی‌روح‌تر از خاک روی کتاب‌های هرگز خوانده‌نشده‌ی کشویِ سوّم. دردهایی سنگین‌تر از سنگ‌ِ قبرِ محمدجواد ،که سه سال و اندی است سنگینی‌ آن را روی سینه‌اش تحمّل میکند و لام تا کام سخن نمیگوید. دردهایی داریم ناگفتنی ... دردهایی داریم سرد و بی‌رحم نشئت گرفته از زخم‌های داغ و چرک‌آلود.
دردهایی داریم بی‌درمان.

و این درد ماست که نشانِ یگانه بودنِ ماست؛ و همچنین یگانه نشانِ بودنِ ما .

تلخی درد را شیرینی باشد یا نباشد تفاوتی به حال ما نیست؛ دردِ ما دردی‌ است برخاسته از زخمی التیام‌نیافتنی...دردی پایان ناپذیر.

شیرینی ما ، تلخی کمتر است. شاید تلخیِ دیازپام، تلخیِ دودِ تنباکو، تلخیِ دودِ گیرکرده‌درگلوی‌آسمان‌شهر، تلخی جوهر بر قلب‌ِریاکارِ کاغذ. شاید هم کمی دردِ مطلوب ؛ کسی چه میداند .

آنچه میدانیم فقط یک چیز است؛ ما با درد شروع شدیم ، با درد ادامه میدهیم و با درد پایان خواهیم یافت .
 

شاكسول

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
590
امتیاز
3,498
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
اصفهان - تبريز
دانشگاه
علوم پزشکی شهرکرد
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : دَرد

به نقل از Black Death :
درباره‌ی شخصیت اصلی داستان ؛ سعی کردم تا جای ممکن از ظاهر ، جـنس‍‌‍یت ، سن و کلآ چیزایی که با "دیدن" درباره‌ـش میشه فهمید حرفی نزنم تا هرکسی که میخونه خودش یه شکلی که دوست داره بهش بده ! اما اینکه طرف مرد بود دیگه خیلی واضح بود :-"
اول بگم ك تو اون داستان(!)‌ قبلي من كاملا احساس ميكردم ك طرف دختره :-" دختري عينكي لاغر با مانتوي آبي آسماني و شال صورتي كمرنگ تو تصورم بود حتي! :-" (منم ميگم مهدي ب اين سيگار ميده و اينم دختره و اينا...! :-")

در كل اين دوميه از اوليه خيلي خيلي بهتر بود! كلا خارق العاده! تبريك ميگم بهت واقعا با استعدادي در اين مورد! #تحسين!
به نقل از Black Death :
دردهایی داریم بزرگ‌تر ازخودمان. بزرگ‌تر از گاو مشدی‌حسن. دردهایی قطور‌تر و طویل‌تر از لوله‌های نفت و بزرگ‌تر از هیکلِ اکبر، گنده‌لاتِ محل.
اينجا هارو نفهميدم حدودا :-" گاو مشهدي حسن و اينا...! :-? خلاصه احساس ميشه اين جمله ي اول ب جز اون قسمت لوله هاي نفتش
ب اين متن نميخوره! :-? در حدي ك اولاش ياد داستان حسني ب مكتب نميرفت افتادم! :-"

به نقل از Black Death :
شیرینی ما ، تلخی کمتر است. شاید تلخیِ دیازپام، تلخیِ دودِ تنباکو، تلخیِ دودِ گیرکرده‌درگلوی‌آسمان‌شهر، تلخی جوهر بر قلب‌ِریاکارِ کاغذ. شاید هم کمی دردِ مطلوب ؛ کسی چه میداند .
اين قسمت فوق العادس واقعن توصيفاي ساده و عجيب ك همينطوري الكي ب ذهن هر كسي نميرسن!

ببخشيد ديگه الان 2 نصفه شبه و مخمونم درس كار نميكنه نقد اساسي تري بكنيم!

بازم بنويس!
 

sh.n1996

شراره
ارسال‌ها
366
امتیاز
2,155
نام مرکز سمپاد
دبیرستـ۱ن‌ فرزانـگان‌ امین
شهر
اصفهـــان
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
خاطره شد دیگه:دی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

به نقل از Black Death :
دردهایی داریم بزرگ‌تر ازخودمان.

شروع واقعن تاثیر گذاری عه، خیلی ، وقتی به عنوان اولین جمله اینو میخونی خیلی خوب میتونی بقیه متن رو بهتر درک کنی.


به نقل از Black Death :
شیرینی ما ، تلخی کمتر است. شاید تلخیِ دیازپام، تلخیِ دودِ تنباکو، تلخیِ دودِ گیرکرده‌درگلوی‌آسمان‌شهر، تلخی جوهر بر قلب‌ِریاکارِ کاغذ. شاید هم کمی دردِ مطلوب ؛ کسی چه میداند .

آنچه میدانیم فقط یک چیز است؛ ما با درد شروع شدیم ، با درد ادامه میدهیم و با درد پایان خواهیم یافت .

خیلی روون نیست این قسمت ، منظور رو میرسونه ولی مثلا جمله اول شاید ارکان جمله به هم ریختن یا باید یه کم طولانی تر شه !


کلا خوب بود ولی میتونست بهتر باشه ، اگه یکم روش وقت میذاشتی خیلی خیلی خوب می شد . چون مفهومی که میخواستی برسونی خوب بود ، به نظر من روش کار کن یکم. :د
+ علائم نگارشی رو هم درست کن :د
در کل من دوست داشتم .
 

Majids

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
327
امتیاز
2,711
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

خیلی خوب بود متن، تشبیها خیلی خوب بود، این درد نشان یگانه بودن ماست و با درد شروع و پایان و اینا کلا خیلی خوب بود!
درود، درود :>
+کاملا فاز مقدمه بوف رو داشت!
 

pucy cat

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
985
امتیاز
2,345
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 4
شهر
تهــران
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

و اﯾﻦ درد ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺸﺎنِ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮدنِ ﻣﺎﺳﺖ؛ و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﻧﺸﺎنِ ﺑﻮدنِ ﻣا

بازی با کلمات.دوستش داشتم.
تلمیح ها وتشبیه هات جالب بود.خوشمان امد:-"
در کل خوب بود خوشم اومد.راضی. :D
 

فـ ـاطـ ـ يما!

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
1,736
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مش‍‌هد
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
هنر اصفهان
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

یک نکته :
من اون متن ِ اولُ قبلا هم خوندم اما نه خیلی دقیق و همچنین متن دوم!
من نه نقد می دونم و نمی تونم نقد کنم وقتی [نقدُ] نمی دونم ـش :د
ولی یک چیزی :
عقیده ی من (شخصا) این ِ که برای خوب نوشتن باید خیلی خوب هم خواند(!) مثلا برای نوشتن ِ یک خط ،حداقل باید 4تا کتاب خواند! ( چه فعل ِ خنده داری)
و این که از نوشته هات این عقیده ی من استنباط نمی شد! :د
یه جورایی خام بودُ احتیاج به پختگی داشت!
که حتما اگه ویرایش می شد خیلی بهتر می شد! :د

و یک چیز دیگه :
روی شروع ِ نوشته ـت بیشتر کار کن، شروع خیلی مهمه! باید بگیره آدمُ دیگه ول نکنه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19

ali.mashi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,246
امتیاز
8,840
نام مرکز سمپاد
هاشمــــ II
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : دَرد

خیلی ممنون از نظرات مثبتی که داشتین. چون مثبت بودن تاثیر خودشون رو موقعی که میخوندم گذاشتن، پس جواب‌ها رو [اکثرآ]برای انتقادات مینویسم.

به نقل از xfactor :
1.
اول بگم ك تو اون داستان(!)‌ قبلي من كاملا احساس ميكردم ك طرف دختره :-" دختري عينكي لاغر با مانتوي آبي آسماني و شال صورتي كمرنگ تو تصورم بود حتي! :-" (منم ميگم مهدي ب اين سيگار ميده و اينم دختره و اينا...! :-")

2.
اينجا هارو نفهميدم حدودا :-" گاو مشهدي حسن و اينا...! :-? خلاصه احساس ميشه اين جمله ي اول ب جز اون قسمت لوله هاي نفتش
ب اين متن نميخوره! :-? در حدي ك اولاش ياد داستان حسني ب مكتب نميرفت افتادم! :-"

3.
بازم بنويس!
1.
احتمالآ قبلآ هم گفتم؛ من [سعی میکنم] طوری بنویسم که هرکسی که میخونه یه برداشت خاصّ خودش رو داشته باشه. و تصویری که شما داری هم نشون میده تا حدی به چیزی که خواستم رسیدم.

2.
سال سوّم دبیرستان یه متنی میخونید با عنوانِ "گاو". موضوع اصلی این داستان [به نظر من] مشکلاتیه که از وابستگی بیش از حدّ مردم به اقتصاد ریشه میگیرن. خواسته‌ی من از این نوشته دربر گرفتن تمام جوانب زندگیه، اقتصاد هم یکیش.

3.
تا جایی که بتونم مینویسم، چاره‌ای جز نوشتن نیست. (:
به نقل از بلــــو فلـــِــــر :
1.
خیلی روون نیست این قسمت ، منظور رو میرسونه ولی مثلا جمله اول شاید ارکان جمله به هم ریختن یا باید یه کم طولانی تر شه !

2.
کلا خوب بود ولی میتونست بهتر باشه ، اگه یکم روش وقت میذاشتی خیلی خیلی خوب می شد . چون مفهومی که میخواستی برسونی خوب بود ، به نظر من روش کار کن یکم. :د

3.
+ علائم نگارشی رو هم درست کن :د
در کل من دوست داشتم .
1.
این تیکه‌ش رو چون جُدا از قسمتِ اول نوشتم اینجوری شده. خودمم زیاد راضی نیستم ازش. باید همه‌ش رو یک‌جا بنویسم تا خوب از آب دربیاد!‍

2.
خوشبختانه/متاسفانه اخلاق من اینه که وقتی چیزی مینویسم، سعی میکنم نسخه‌ی اصلیش رو برای مُخاطبم بذارم و زیاد توش دست‌کاری نکنم. میذارم نقص‌ها و خوبی‌های خودش رو داشته باشه و همون‌طور که هست نشون داده بشه.

3.
تا جایی که یادم میاد رعایت کردم همه‌رو! :-?
خوبه. :D
به نقل از آژیـــــراکـــــــــ... :
+کاملا فاز مقدمه بوف رو داشت!
بهترین چیزی که یه نفر میتونست بهم بگه اینه! خیلی خوبه که این حرفُ زدی! *-:
به نقل از MALICE :
و اﯾﻦ درد ﻣﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺸﺎنِ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﺑﻮدنِ ﻣﺎﺳﺖ؛ و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﻧﺸﺎنِ ﺑﻮدنِ ﻣا
;;) :>
به نقل از فـ ـاطـ ـ يما! :
1.
عقیده ی من (شخصا) این ِ که برای خوب نوشتن باید خیلی خوب هم خواند(!) مثلا برای نوشتن ِ یک خط ،حداقل باید 4تا کتاب خواند! ( چه فعل ِ خنده داری)
یه جورایی خام بودُ احتیاج به پختگی داشت!
که حتما اگه ویرایش می شد خیلی بهتر می شد! :د
2.
و یک چیز دیگه :
روی شروع ِ نوشته ـت بیشتر کار کن، شروع خیلی مهمه! باید بگیره آدمُ دیگه ول نکنه!
1.
درسته حرفت، اما مطلقآ درست نیست. و این عقیده هیچ‌وقت قاعده نبوده برای من!
ر.ک جوابم به شراره.

2.
باشه ! :D

-----------------------------------
باز هم ایده هست برای نوشتن! می‌نویسم.
 

negar.mr

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,597
امتیاز
4,605
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ٢
شهر
اهواز
دانشگاه
علوم پزشكي فسا
رشته دانشگاه
پزشكي
پاسخ : تــاریــکـــ و ســیـــاهــــ

راضيم ازت پسرم! :لایک ;;)
پسر خودمي :)) :-"
 
بالا