• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

ساقی نامه

  • شروع کننده موضوع saray
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

saray

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
74
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
فیزیک
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
عمران
بلاخره بارید
بعد از مدتها که انتظارش را میکشیدم
باز باران
باز باران
...با ترانه
خاطرات عاشقانه
لحظه های خوب و شیرین
شور دیرین
...
باز باران
خاطرات وصل یاران
مست گاهان
...
باز باران
شامگاهان...
مست مستان
...
باز باران
باز باران
کودکی...
چست و چابک
نرم و نازک
میپریدم از غم خود
دور میگشتم ز ناله
میشنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان های نهانی
راز های زندگانی
بشنو از من کودک من
پیش چشمانت که فردا
زندگانی خواه تیره
خواه روشن
هست زیبا
هست زیبا
هست زیبا
...
بشنو از من
بشنو اما
روزکی بعد
شاید این اشعار کهنه در دلت رازی بسازد
زندگانی
نیست زیبا!
نیست زیبا!
نیست زیبا!
ساقی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

saray

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
74
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
فیزیک
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : ساقی نامه

چشمان تو که موضوع شعرم شد،قافیه هایم گریختند،وزن و آهنگ دررفتند،من ماندم و قلم و پهنه سفید کاغذ....

با همه آنچه که داشتم میخواستم بگویم دوستت دارم!میخواستم بگویم حتی اگر خورشیدهم چهره نهان کرد و شب سایه افکند کنارم باش!

میخواستم بگویم وقتی دریا با آن عظمتش با شنیدن حرف هایم گریخت،تو بمان که دلت دریایی تر از دریاست!

بمان.....

بمان تا تمام خاطرات طلایی ام زیر نور جادویی چشمانت بدرخشند...

بمان و مستم کن با شعر های ناب و زیبایت....

بمان و بدان قلبی هست که تا ابد بی بهانه دوستت دارد...!
ساقی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

saray

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
74
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
فیزیک
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : ساقی نامه

صدای اذان از گلدسته ها پر کشید و باز دلم هوایت را کرده است...هر روز همین ساعت...اما امروز...

ساعت 9:45 و من همچنان در انتظاری عبث...

ثانیه ها میگذرند و امیدم ثانیه به ثانیه کمرنگ تر می شود...

آنقدر دلتنگت هستم که چشمانم خشک شده اند و توان اشک ریختن هم ندارند...

ای کاش بودی و تنگ در آغوشت می کشیدم...

ای کاش بودی و چشمانم به چشمانت خیره می شد و از شدت اشتیاق تا صبح می گریستم...

اما...

دریغ و افسوس...

که افسوس هایم نیز بی ثمرند و بی نتیجه...!

میدانم...

نه امشب که شب های دیگر نیز نخواهی آمد...

و اشکهایم جز در دوریت جاری نخواهند شد...

ماهتاب امشب ببر پیغام یاری مهربان

وصف حالم بازگو با دلستان

اشک از بس ریختم خشکید چشم

دست از بس می گزم پوسید زخم!

16 اسفند90

ساقی
 
بالا