گدايان بهر روزي طفل خود را كور مي خواهند طبيبان جملگی شان خلق را رنجور می خواهند
تمام مرده شوران راضي اند بر مردن مردم بنازم مطربان كه خلق را مسرور مي خواهند
این قسمت شعر فریدون مشیریو خیلی دوس دارم:
تو به من گفتی از ایتن عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نرمیدم نگسستم
خیلی خیلی زیادن ولی بازم یکی که الان تو ذهنم دارم میخونمش رو می نویسم:
به سان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پرگوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته برسرهریک به سنگ اندر، حدیثی کش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر راه نیمش ننگ نیمش نام،اگر سر بر کنی غوغا وگر دم درکشی آرام
سه دیگر راه بی برگشت بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
اخوان ثالث
بیایید این جنازه را بلند کنید
10 قدم پشت سرش راه بروید
فاتحه ای...
حلوایی....
خیراتی....
چیزی!
حرمت دارد....
خودکاری که بعد رفتنت
لای کاغذ های سپید زنده به گور شد...!!!!
---------------------------------------------
در تنگ دگر شور دریا غوطه ور نیست
ان ماهی دلتنگ،خوشبختانه مرده ست
-----------------------------------------------
فردا امده است و ایستاده است پیش روی من
میپرسد چه می خواستی؟
با عصا او را کنار میزنم
همچنان
چشم دوخته به دور دست
منتظر.....
------------------------------------------------
حاصل خیره شدن در اینه ها ایا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟
يك شبي مجنون به خلوتگاه ناز با خداي خويشتن ميكرد راز
اي خدا نامم تو مجنون كرده اي بهر يك ليلي دلم خون كرده اي
من كيم ليلي و ليلي كيست من هر دو يك روحيم اندر دو بدن
بهر هر كس را نصيبي داده اي بهر هر دردي طبيبي داده اي
اي خدا آخر نصيب من كجاست مردم از اين عشق طبيب من كجاست
اين ندا آمد كه اي شوريده حال تا تواني اندر اين درگه بنال
كار ليلا نيست اين كار من است روي ليلا عكس رخسار من است
:)
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدن حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
با هر نگاه
بر آسمان اين خاک هزار بوسه ميزنم
نفسم را از رود سپيد و آسمان خزر و خليج هميشگي فارس ميگيرم
من نگاهم از تنب کوچک و بزرگ و ابوموسي نور ميگيرد
من عشقم را در کوه گواتر در سرخس و خرمشهر به زبان مادري فرياد خواهم زد
فرياد خواهم زد
تفنگم در دست سرودم بر لب
همه ي ايران را ميبوسم
من خورشيد هزار پاره ي عشق را بر خاک وطن مي آويزم
من خورشيد هزار پاره ي عشق را بر خاک وطن مي آويزم
اي وارثان پاکي من آخرين نگاهم
بر آسمان آبي اين خاک و خليج هميشگي فارس
فارس فارس خواهد بود
-به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید :
-دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان ؟
-همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم ....
به کجا چنین شتابان ؟
-به هر آن کجا که باشد به جز این سراسرایم .
-سفرت بخیر ! اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ،
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را .
با بادها می لرزی و قلب من از لرزیدنت/هر بار می لرزد/با قامت پوسیده ا آیا/دیگر چه امیدی به دل داری؟/ آه ای درخت خشک/ تو از درون پوسیده ای آری/تو خوب می دانی/بر شاخه ات تنها ترین برگم/دیریست در هر لحظه میمیرم/با این همه در انتظار لحظه ی مرگم/ آه ای درخت خشک/اینجا به جز هیزم شکن هرگز/دیگر نخواهد کرد کسی یادت/از چیست پا بر جاییت در باغ/چون با بهاران نیست میعادت/ آه ای درخت خشک/با من بگو آیا/در دل نداری بیم؟/روزی اگر هیزم شکن آید/روزی اگر هیزم شکن آید/ او بی گمان آنروز/وقتی که می آید تبر در دست/می پیچد از پس کوچه های پر درخت باغ/پر می زنند از شاخه هایت دسته دسته زاغ/ او بی گمان آنروز/می آید چالاک/با ضربه ای-اما نه چندان سخت-/می اندازدت بر خاک/ شاید ندانی تو/آنگاه من نیز میمیرم/ اما...اما/ آن لحظه بس زیباست/زیرا که مرگ دیگری با خود نخواهد داشت.
محمد رضا اصلانی(از روی روزنامه های قبل از انقلاب که جلد کتاب مادرم بود دیدم براتون نوشتم.واقعا زیباست. )