• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

خاطرات دوران پدران و مادران ما

  • شروع کننده موضوع
  • #1

mari.love890

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
178
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان سمنان
شهر
سمنان
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
سلام !!!
گاهی پدرمادرامون خاطراتی تعریف میکنن از دوران خودشون! بعضیاشون جالبن و خنده دار و پند امیز
میتونید بگید خاطراتی که شنیدید
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

mari.love890

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
178
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان سمنان
شهر
سمنان
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

اولیشم خودم میگم
مامانم میگفت داییم وقتی بچه بوده یه روز میره بیرون میبینه همسایشون یه دیوار تازه چیده اونم چندتا از دوستاشو جمع میکنه میرن باهم دیوارو هل میدن کلا میریزه پایین
 

kousar73

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
241
امتیاز
1,667
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کاشان
دانشگاه
کاشان
رشته دانشگاه
مهندسی نرم افزار
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

مامانم میگه:
قدیما وقتی براشون مهمون میومده، بابابزرگم کلی شیرینی خامه ای میخریده :D
مامانم بزرگم عم چون میترسیده بچه هاش شیرینی ها رو تموم کنن، جعبه شیرینی رو توی یخچالی که توی زیرزمینـشون بوده قایم میکرده :>
اونوخ مامان من میرفته و خامه ها رو از سوراخ ته شیرینی ها میخورده (به طوری که همه خامه هاش تموم بشه) بعد همه رو سر جاشون میذاشته :D
وقتی مهمونا میومدن........ :-"
 

Zr74

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
742
امتیاز
4,221
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

مامان من یه روز تعریف می کرد وقتی بچه بوده یه جا با بچه های فامیل جمع بودن بعد یکی داییمو میبره بیرون فقط برا اون شیر کاکائو می خره بچه های دیگه هم (از جمله مامانم) حسودیشون می شه میرن هر چی گیرشون میاد میریزن توی شیر کاکائوی داییم از نمک و ادویه و هل و اینا گرفته تا آت و آشغالای دیگه :-"
اونوقت می گن قیافه ی دایی بی چارم وقتی اون معجونو خورده خیلی دیدنی بوده :-&
 

pucy cat

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
985
امتیاز
2,345
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 4
شهر
تهــران
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

مامان من بچه بوده بعد در يخچالو باز ميکنه اب برداره تو يخچال مشروب بوده مامانم فکرکرده ابه ورداشته همشو خورده
 

tezar

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
633
امتیاز
5,343
نام مرکز سمپاد
فرزانگان6 سابق
شهر
تهران
دانشگاه
امـیـرکبیر
رشته دانشگاه
مهندسی بـرق
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

من مامانم همیشه میگه شماها به داییتون رفتین تو هیجانی بودن و ..
داییم سوم دبستان بوده ماشین بابا بزرگمو برداشته رفته تو خیابونا و ویراژ دهی!!درست نمیتونسته جلوشو هم ببینه
بعد زده یه گاو رو داغون کرده،بعد در رفته ولی چون محلشون کوچیک بوده خب همه فهمیدن!

جالب اینجاست که پارسال داداش منم ماشینمونو چپ کرد کلا یه وعضی!!! :D
 

smart girl

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
839
امتیاز
2,032
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
اسفراین
مدال المپیاد
المپیاد ادبی
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

مامانم اینا یه عالمه دختر بودن تو خونشون، بد میگه ما تا نصفه شب نمیخوابیدیم وایمیسادیم همه بخوابن، بد پامیشدیم میرفتیم بقیه رو به تشکاشون میدوختیم! :))
مصن مامانم میرفته تلافی دادشش اینا چون خیلی اذیتش میکردن، بد میگه صب پامیشدن هنوز سر به خواب حواسشون به جایی نبوده، بلن میشد تشکم دنبالشون راه میفتاده! =))
 

اردلان

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
781
امتیاز
1,501
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد2
شهر
مشهد
مدال المپیاد
زیادن حال ندارم بگم
دانشگاه
عباسقلی خان
رشته دانشگاه
نرفتم ک هنوز
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

سلاااااااااااااااام
مامانم تعریف میکنه که اون موقع ها وقتیکه بچه بودن و تو شلوغ بازی در میاوردن(اون موقع ها ک ب فرزند کمتر زندگی بهتر اعتقادی نداشتن و ماشین جوجه کشی را مینداختن.مامان بزرگم13تابچه زاییدش :D)
بابابزرگ خدابیامرزم میخواسته ساکتشون کنه ب یکی ک شلوغ میکرده جمعو میگفته:
بابا جان/میدونی ک بچه خرگوش چجوری از مامانش شیر میخوره؟
(این خوهار و برادرام ک تا اون موقع ندیده بودن و کلی ذوق و شوق میکردن)آرهههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
بیا بابا جان.مچه دستتو بده ببینم
(این بابابزرگ خدابیامرزم ناخونای انگشت شست و نشانش بزرگ بوده همیشه)میومده با این دوتا انگشتاش دور مچه اون بچه رو میگیره و با ناخوناش روی پوستشو فشار میدادش(نوعی کاملا جدید و ابتکاری از نیشگون گرفتن) :D :D :D
خلاصهههه بچهه هم میفهمید ک شلوغ کرده و ساکت میشدش :D
 

sogand1374

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,858
امتیاز
8,753
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تبریز
پاسخ : خاطره مامان باباهاتون از بچگیاشون

بابام میگه:
میگه بچه بوده داشته با هم سنو سالاش تو کوچه بازی میکرده...بعد مامانش(مامان بزرگ من :D)میاد دسته یه بچه دیگه رو میگیره میبره خونه! :D :)) :-"اصن نیگا نمیکنه به قیافه بچه! :D
ینی بنده خدا به بچه ها نیگا نمیکنه...حواسس نبوده یکی دیگ رو میزنه زیر بغلش :D :))میبره خونه... :D :))
بابای ما هم همون جا علاف :D ;))
بعد سه چهار ساعت مامان بزرگم هی بابامو صدا میکنه میبینه اصن صدا در نمیاد ازش...
میره حیاط میبینه:ای داد بیداد بچه یکی دیگه رو آورده خونه! :)) =))اینکه بابای ما نیس.... =))
بعد میره کوچه...بچه رو به صاحبش پس میده...بابامونم تو کوچه علاف میابه! :D ;))
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

گويند كه يكي از عموها (كه الان زنده نيست.) كلاً تو خط پيچوندن يه كلاسي بوده. خلاصه هر هفته سر اون زنگ ميگفته تب و دل درد و اينا دارم. بعد يه بار ميان بهش دماسنج ميدن، بذاره ببينه تب داره واقعاً يا نه. يه لحظه كه از دفتر بيرون ميرن، اين عموى ما دماسنجُ ميذاره رو شوفاژ كه دماش بره بالا و معلوم نشه كه چاخان كرده؛ يهو دماسنج ميتركه :))))) ديگه بعد از اون هي ميگفتن فلاني كه تباش دماسنجُ ميتركونه :-"

باباى من اندازه ى كل جمعيت اصفهان، عمو داره. يكي از اين عموها بوده به اسمِ "حَج غولومحسين" ( با لهجه!) ! بعد ته ابهت و جديت و اينا بوده :))
نقل است كه يه بار حج غولومحسين با حج حسين (يه عموى كوچيكتر) دعواش ميشه. سرش داد ميزنه كه "برو گمشو!"... حج حسين هم خيلي جدى ميره بساطشُ جمع ميكنه و از شهر ميره، ميره، ميره تا برسه به كربلا!!! :))
از اون جا يه نامه ميده به حج غولومحسين كه "داداش، تو گفتي برو گمشو و من الان كربلام. بسه يا بازم برم؟" :))))) خلاصه يه مدت تو كربلا موندگار ميشه حج عمو حسين =))
 

zahra-E

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
381
امتیاز
1,451
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه2
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
علوم پزشکی کرمان
رشته دانشگاه
داروسازی
تلگرام
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

ازعیددیدنی هاشون میگفت خیلی جالب بودمثلام مامانمینابدون بدربزرگ ومادربزرگم بایدمیرفتن پیش عمشون بعدبچه های عمش میومدن پیش بابابزرگم تابابابزرگم بره خونشون اگربچه هانمیرفتن یه بی احترامی بوده
 

zahraaa

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
85
امتیاز
364
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
قم
مدال المپیاد
زیست
دانشگاه
قم
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

دوران کودکی پدرم!
یه معلم بوده لج میکرده بهشون الکی نمره نمیداده!(راست و دروغش به من ربطی نداره!!! :-" :D )

بعد بچه ها میرن رو ماشینش روغن ترمز میریزن!

معلم مبدل به حالت غلط کردم!

(اینکارو نکنید یه وقتا! سر معلماتون بلا بیارید گناهش بیفته گردن من!!!) (;
 

sara J

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
210
امتیاز
1,041
نام مرکز سمپاد
فرز ۳
شهر
پایین مایینا (کرج)
مدال المپیاد
:|
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

بابام ترم آخر پزشکی بود
اونموقع تازه با مامانم آشنا شده بود و مث که دوست بودن :-"
بعد مادر ما یه استادی داشتن که به مامانم پیشنهاد ازدواج داد X-(
بابام که شنید دانشگاهشون که تعطیل شد استاده که اومد بیرون
بابام زد شتکش کرد :-"
بعد بابمو از دانشگاه اخراج کردن
اونوقع بابام مجبور بود دوباره 7 سال بخونه
که مدرکشو بگیره
که قیدشو زد رفت سوئد شبو روز خوند تو 4 سال مدرکشو گرفت
مامانمم منتظرش موند و بابام وقتی اومد با مامانم ازدواج کرد تو سن 36 سالگی :O :D
 

Luna H.

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
468
امتیاز
2,194
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
گنبدکاووس
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
علوم پزشکی مازندران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

البته این خاطره مربوط به عموم هست ;;)

عموی من خیلی شیطون بود
تو یک برنامه شعبده بازی میبینه شعبده بازه یه چیز میکنه تو گوشش از دماغش در میاره :)) عموی منم که کنجکاو :-"
میره یه دستمال میکنه تو گوشش (شایدم تو دماغش :-?)اونم تا ته ته :O بقیشم که خودتون حدس میزنین :-"

....

خب اگه حدس نزدین کارش به بیمارستان میکشه [-o< و مثلا باید حالا یاد بگیره دیگه ازین کارا نکنه ;))ولی کو گوش شنوا X-(
 

Antares

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
253
امتیاز
1,278
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بناب
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

بابای من با یکی از دایی هاش سه سال فاصله دارند
یه بار که داشتند باهم بازی می کردند یه گربه از رو دیوار داشته رد میشده
بابام یه سنگ بر میداره به داییش میگه
حسن من گربه رو لااین سنگ میزنم،گربه از رو دیوار میفته رو زمین
اونم میگه که عمرن اگه بتونی!
بابام با اون سنگه جوری به گربه میزنه که گربه بیچاره
تاراااااااپپپپپپپپپ میفته پشت دیوار!

حیوون آزاری کلن تو بنده ارثی هست
آخه منم با مگس کش زدم موش بیچاره روکشتم!
 

Jina

کاربر فعال
ارسال‌ها
47
امتیاز
314
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

مامانم بچه بود و عاشق شکلات. یه روز رفت زیر کمد رو بگرده دستش خورد به یه چیزی که مثل کاغذ شکلات بود. درش آورد و دید یه سوسکه :D
مامان بزرگم هم خیلی عصبانی شد و کلی مامانم رو دعوا کرد.
 

emperor701

کاربر فعال
ارسال‌ها
52
امتیاز
509
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
اسفراین
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

یکی از خاطرات دوراب بچگی بابام:
یه روز که آبگوشت داشتن و همه ی حبوبات و گوشت ها رو گذاشته بودن برا آخر سر و همه داشتن غذا میخوردن بابام زودتر از بقیه غذاشو تموم
کرد و با یه حرکت خیلی سریع یه گوشت گنده رو بر میداره و میره توی حیاط و عموهام هم دنبال بابام میکنن
بابام که میبینه عموهام دنبالشن سریع گوشتو میذاره تو دهنش ولی عموهام میان و میگن:زود باش گوشتو در بیار..زودباش...زودددد :O :O :O
حالا شما خودتون تصور کنین که بابام با چه بدبختی گوشتو قورت داده :)) :)) :)) :)) :))
 

dark shadow

خائــن.
ارسال‌ها
1,166
امتیاز
13,561
نام مرکز سمپاد
Farz2
شهر
KRG
سال فارغ التحصیلی
1399
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

بابام تعریف میکرد هر وقت پسر دایی هاش میومدن همه با هم میرفتن آتیش میسوزوندن :>
از اون طرف من دوتا عمو دارم و عمو بزرگه تو بچگیش دوس داشت یه خر داشته باشه!و پدر بزرگم هم نمی خرید L-:(خو بچه عقده ای میشه!)
یه روز که دایی بابام با سه تا از بچه هاش (بچه بزرگه که13سالش بود،وسطی با8سال و آخری با6سال!)اومده بودن خونه ی بابام اینا.یعنی سه تا بچه وروجک که از دیوار بالا میرفتن!اینا هم یواشکی در میرن و میرن خر همسایه رو میدزدن و شیش نفره سوارش میشن!!باور کنید از خودم در نمی آرم!واقعیه.
بابام میگفت بیچاره خره پاهاش میلرزید و نی تونست راه بره!حالا خودتون اون صحنه رو تصور کنید!و نکته ی مهم اینه که میفهمن صاحب خره فهمیده و به مامان بزرگم و دایی بابابم رفته گفته!اینا هم می بینن یه گله آدم با چوب دستی دارن دنبالشون میان. هر کاری هم می کردن خره نمی تونست راه بره.وقتی می بینن کار شون لو رفته از روی خر می پرن پایین و هم زمان بیچاره خره که تعادل نداشت میفته :))
و شیش نفری در میرن !هر وقت بابام یادش میاد یه سره میخنده! =)) =))
 

versa

کاربر فعال
ارسال‌ها
61
امتیاز
682
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
97
پاسخ : خاطرات دوران پدران و مادران ما

بابای من در دوران جووانی و خوشتیپیش (جودو کار و کاراته کار هم بوده :))موقعی که تو دانشگاه افسری تهران بودن،یه بار <<شاه>> میاد بازدید...
بابای منم از توی سه تا حلقه اتیش با فاصله زیاد رد میشه... B-)
بعد چون یکم شتابش زیاد بوده یکم جلوتر از اون تشکی که باید روش میفتاده افتاده...بخاطر همونم یکی از مهره های کمرش مشکل پیدا میکنه... X_X
ولی بابای من قهرماااااانه :D :D :D :D
لامصب خیلی استایل بوده اصن عکساشو میبینم دل ضعفه میگیرم =)) =)) =))
 

a.khakpour77

گُم‌دَرسَر!!!
ارسال‌ها
1,402
امتیاز
17,198
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5 تهران
شهر
فرز 1 بندرعباس/فرز 5 تهران
سال فارغ التحصیلی
1396
مدال المپیاد
مدال که نه...اما سه تا مرحله یک دارم...
دو تا ادبی، ی زیست...
دانشگاه
علوم‌پزشکی تهران
رشته دانشگاه
ژنتیک
بابام تعریف میکنه دبستان ک میرفته، سر صف یکی از بچه‌ها رو بردن قرآن بخونه،
اونم همچین با صوت و سوز و خیلی قشنگ شروع میکنه ب خوندن «بسم الله الرحمن الرحیم»
بعد بنده خدا یادش میره بقیشو، بلافاصله میگه «صدق اللّه العلی العظیم» :))
بابام تعریف میکنه اینو ک گفت ی نگاه ب ناظم کرد و در رفت، ناظمم با چوب دور حیاط دنبالش، بنده‌خدا کتکه رو خورد ولی دمش گرم، با این خاطره‌ای ک برای بابای من و اونهمه دانش‌آموز دیگه ساخته صواب بزرگی کرده، چون بابام هرموقع یادش میفته از خنده غش میکنه:)):)):)):)):))
 
بالا