• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

شما کدوم داستان رو بیشتر دوست دارید؟


  • رای‌دهندگان
    62
  • Poll closed .
  • شروع کننده موضوع
  • #1

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
سلام

نظرسنجی بسته شد.
نوشته ی اول(حکايت دست هاي تو)، هم بیشترین رای رو گرفت و هم نظر داورا رو جلب کرد.
پس جناب آقای sigma رو به عنوان برنده ی اولين مسابقه ی داستان نويسی سمپاديا اعلام ميکنم

اسم نويسنده ها رو کنار داستان ها نوشتم.
تاپیک هم بازه تا داستان ها رو نقد کنیم.

ممنون از همه ی کسايی که نظر دادن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان اول: حکایتِ دست هایِ تو
نویسنده: sigma

مثل همیشه وقتِ خواب انگشت هایت را فرو کردی تویِ موهایم و بینشان دستت را جا دادی.باز رویِ سرم حرکتِ ضرب وار ِ انگشت هایت را حس می کردم که خیلی آرام رویِ سرم با نظم خاصی بالا می روند و پایین می آیند ،مثل ِ آهنگی که کسی با پیانو بنوازد. سرم پر از حس هایِ خوب و قشنگ شد. آن قدر که زود خوابم برد ، خیلی زود. خوب دستت آمده بود که چطور خوابم کنی و این همه حس ِ پر از آرامش را بریزی تویِ دلم.

از همان کلاسِ درس شروع شد ، از همان وقتی که پشتِ سرت می نشستم و راهی برایِ دیدن صورتت نداشتم.محجوبانه رویِ صندلی هایِ ردیف اول می نشستی و شش دنگِ حواست را می دادی به استاد.همین که همیشه حواست به درس بود خوشحالم می کرد . فکر می کردم می شود بی این که بفهمی به دست هایت نگاه کنم؛ فقط به دست هایت. انگشت هایت انگشت هایِ ظریف و کشیده ی تویِ قصه ها نبود ، یعنی بود، اما ظرافت و کشیدگی اش تویِ نگاه اول پیدا نبود. وقتی ظرافتش را می شد حس کرد که خودکار دست می گرفتی برایِ نوشتن.سه انگشتت را حلقه می کردی دور ِ خودکار و دو انگشتِ پایینی ات دنبالِ خودکار کشیده می شد. رقص انگشت هایت رویِ کاغذ خیلی دیدنی بود.هنوز هم گاهی آن لحظه هایِ شیرین را تویِ ذهن می آورم.به خاطر همین هیچ وقت سر کلاس هایی که تو بودی جزوه نمی نوشتم. تا می رفتم حرفی از حرف هایِ استاد را بنویسم نگاهم گره می خورد به انگشت هایِ در حرکتت ، دست ها خشک می شدند رویِ کاغذ و به جایِ درس ، وصفِ انگشت هایت را می نوشتند:

"کمی بالا ، پایین ، کشیده می شود به سمت چپ و بلند می شود برایِ گذاشتن ِ نقطه ها.کاش یک بار این رقص ِ انگشت را ببینم. ببینم که انگشت هایت نام ِ مرا می نویسند. مهم نیست با چه قلمی و رویِ چه کاغذی ، مهم رقصی است که انگشت هایت ایجاد می کند ، رقصی که آرزویِ دیدنش را دارم ..."

یا این یکی که هنوز هم توِیِ دفترم دارمش:

"ظریف نیستند ، تپل و گوشتی هم ! کشیده نیستند ، کوتاه و بد قواره هم ! ناخن هایت بلند نیست (نباید هم باشد، تو را چه به این جلف بازی ها!)، صورتی ِ زیر ناخن هایت هم به سرخی نمی زند ، این انگشت هایِ خوش قواره –که چیز خارق العاده ای هم نیستند- معبود منند ، معبودی که خدا با نسبت طلایی برایِ نوشتن ِ نام من ساخته ، تا رقص ِ زیبایش را ببینم ..."

تویِ دانشگاه برای هر کس که تعریف انگشت های زیبایت را می کردم ، اول چشم هایش را چهارتا می کرد و بعد پقی می زد زیر خنده!

- «چیکار به انگشتای پسر مردم داری؟»

هیچ کس حتا به شوخی هم نمی گفت:«عاشق شدی؟» آخر هیچ جایِ دنیا کسی عاشق دست های ِ کسی نمی شود. من اما عاشق شده بودم! عاشق ِ دست هایی که ... دست هایی که کاملا معمولی بودند! نه من از آن دخترها بودم که خودم را برایت ترگل ورگل کنم ، نه تو از آن پسرها بودی که حتا کسی را نگاه کنی! با استاد می آمدی تویِ کلاس ، ردیفِ اول جلویِ استاد می نشستی و بعدِ کلاس هم با باقی ِ پسرها می رفتی بیرون.سر همین هم بعدِ چند سالی که دوست داشتنت را تویِ دلم پنهان کردم و یواشکی اول و آخر خواسته هایم از خدا تو بودی،نفهمیدم چطور شد که آمدی خواستگاریِ من. خودت که می گفتی دو سالی است که حسابی از من خوشت آمده و ... و من هنوز هم نفهمیدم تو کی مرا دیده بودی که از من خوشت بیاید! هر چند بعدها تویِ یکی از نوشته هایِ شعر وارت خواندم که:«و اینچنین است که آدمی عاشق ِ وقار راه رفتن ِ کسی با چادر می شود...» و خیلی دوست داشتم ربطش بدهم به خودم.پر بی راه هم نبود شاید! هر وقت که می خواستیم برویم بیرون ، خودت چادر را رویِ سرم مرتب می کردی و هزار بار می گفتی:«چه خوشگل شدی!»

وقتی آمدی خواستگاری، فقط به دست هایت نگاه می کردم! چایی را که جلویت نگه داشتم ، تازه برایِ اولین بار بود که سنگینی نگاهت را حس می کردم.حس ِ قشنگی بود! انگار بعدِ صد سال به آرزویم رسیده بودم.

حتا وقتِ صحبتِ دو نفره هم تویِ فکر دست هایت بودم. این که به صورتت نگاه نمی کردم خیلی از سر محجوب بودن نبود ، دست هایت از همیشه به من نزدیکتر بودند. انگشت هایت با هزار استرس تویِ هم پیچیده شده بودند و سعی می کردی شمرده شمرده حرف بزنی تا آرامش ِ سخنانت ، استرس دست هایت را بپوشاند. اما خبر نداشتی که صدایِ دست هایت برایِ من حسابی بلند است.ناسلامتی چند سالی با هم رفیق بودیم!

سر سفره ی عقد که نشستیم ، منتظر لحظه ای بودم که قرار بود با انگشت هایت عسل تویِ دهانم بگذاری.سر همین همان دفعه ی اول «بله» را گفتم که بیش از این منتظر آرزویم نمانم.همان شب تویِ دفتر خاطراتم بهترین لحظه ی زندگی ام را ثبت کردم:

«طعم ِ انگشت هایت ، شیرینی ِ عسل را شرمنده کرده بود.با دست هایِ تو شک ندارم که زندگی ام از همیشه شیرین تر خواهد بود.»

تویِ این چند سال دست هایت معبودِ من بود و حالا به معبودم رسیده بودم. تویِ خیابان ، تویِ خانه ، هر جا که می شد دست هایت را می گرفتم و لمسشان می کردم.لب رویشان می گذاشتم؛می بوییدم و می بوسیدمشان.

سه روز-یا دقیق ترش؛سه شب- از زندگی ِ مشترکمان گذشته بود که دست هایت برایم مفهوم دیگری پیدا کرد.

نصفه شب یک لحظه تویِ خواب و بیداری دست دراز کردم که لمست کنم و از حضورت مطمئن شوم و باز بخوابم ،دیدم کنارم نیستی ، ترس برم داشت! چشم هایم را که خوب باز کردم دیدم چراغ مطالعه ات را آورده ای رویِ میز آرایش تویِ اتاق و مشغول نوشتنی.آهسته تا بالای سرت آمدم ، برگشتی با لبخند نگاهم کردی و باز نوشتی.زل زدم به دست هایت.آخ که چقدر دلم برایِ رقص قلمشان تنگ شده بود.انگشت هایی که روی کاغذ کشیده می شد و ... راستی داشتی چه می نوشتی؟!این بار که کلاس نبود تا از حرف هایِ استاد یادداشت برداری.خیلی نیاز به صبر کردن نبود ، زود نوشته ات تمام شد و تندی از زیر دستت کشیدم و شروع کردم به خواندنش:

«دلم آزرده میشود

هر گاه که میبینم؛

غمی در نگاهت می نشیند

نگاهی سکوتت را بر هم میزند

دستی بیرون میکشد تو را از آن چه بهشت مینامی...

دلم می گیرد هر گاه ازرده و خسته به سویم می ایی...

سکوت تمام جانم را میگیرد تا شوم

گوش

تا شوم

چشم

تا شوم تو

تا شوم

برای تو...

دلم می گیرد

نمیخواهم در فراقت باشم

هر گاه که تو را زخمی ست...»

و زیرش نوشته بودی:«تقدیم به فضولی که نصفه شبی خوابش را ول کرده و آمده بالای سرم! دوستت دارم!»

از آن شب دیوانه ات شدم.از وقتی فهمیدم شعر می گویی و شاعری.دیگر بدون دست هایت نمی توانستم تحمل کنم.شب ها تا لمسشان نمی کردم خوابم نمی برد،روزها تا حرکتِ پر از شورشان رویِ کاغذ را نمی دیدم آرام نمی شدم.شاعر بودی ،شاعر! دست هایت شعر می گفتند و انگشت هایت وقتی این شعر ها را ثبت می کردند چه زیبا می رقصیدند...

این حس هیچ وقت تویِ این دو سال زندگیمان برایم تکراری نشد. شبِ آخر وقتی می خواستی بروی ، باز دست کردی تویِ موهایم ، ضربِ پیانو وار گرفتی با دست هایت و زود مرا خواباندی. تا نیمه شب بیدار بودیم و داشتم مقدماتِ سفرت را آماده می کردم ، با بغض! کلی دست هایت را تویِ دست گرفتم و بوسیدمشان.دلم نمی آید ازشان جدا شوم.حتا یک جدایی ِ ساده ی یک ماهه.

با همه ی خستگی ام اما چند دقیقه بعد از خواباندنم ، از خواب پریدم. خواستم باز این شبِ قبل ِ رفتن نگاهت کنم. که دیدم نیستی. ترس برم داشت. تویِ اتاق نبودی.سابقه نداشت شب ها از اتاق بیرون بروی، کاری هم داشتی رویِ میز ِ آرایش می نشستی و می نوشتی.با هزار ترس و لرز از اتاق آمدم بیرون. تویِ تاریکی ِ هال صدایت را شنیدم ، انگار آرام داشتی ذکر می گفتی.

چشم هایم که به تاریکی عادت کرد دیدم گوشه ی هال ، دورترین نقطه نسبت به اتاق ، جوری که صدایت بیدارم نکند، با دست چپت قنوت گرفته ای و با دست راستت تسبیح می گردانی.آمدم پشت سرت رویِ زمین نشستم ، صدایِ آرامِ «العفو،العفو» گفتنت و گریه ات می آمد.تسبیح چقدر قشنگ تویِ دستت می چرخید ، چقدر دست هایت خوشگل شده بود. گریه ام گرفت. پابه پایت گریه کردم و خواستم که زودتر برگردی.یک ماه دوریت برایم سخت بود.سخت هست. احساس وظیفه کرده بودی که کار ناتمام پدرت را تمام کنی. شش ماهی بود که دنبالش بودی. کلی کلاس و طرح توجیهی رفتی ، تا بالاخره توانستی بروی.دم ِغروب رفتیم خانه ی پدرت برایِ اجازه گرفتن.نشستی بالایِ سرش ، دست گذاشتی رویِ سنگِ سرد و اجازه گرفتی برگردی به همان جایی که پدرت بود.بروی برایِ پاکسازیِ میدان هایِ مین.بعدِ بیست و چهار،پنج سال برگردی به همان دشت ها،تخریب چی بشوی و مین هایی که مانده بود جمع کنی.

غرق ِ خواستن از خدا بودم ، که زود تو را برگرداند ، که انگشتانت را زیر چشم هایم کشیدی ، اشک هایم را پاک کردی و سرم را تویِ آغوشت گرفتی.ته دلم مطمئن بود که زود برمی گردی. مطمئن بودم که دلت نمی آید کسی را که سه ماهِ دیگر مادر می شود را یک ماه تنها بگذاری و بروی.

حالا یک ماه است برگشتی. یازده روز بعدِ رفتنت برگشتی. حالا چند وقتی است که عاشق خودت شدم ، دیگر از دست هایت خبری نیست! انگشت هایِ آسمانی ات جایشان را به دو تا ساعدِ سفید و قلمی داده اند که هنوز هم ، با این اوضاع و احوال خرابشان ، پرستیدنی اند.

اول ها خیلی سختم بود.عشقم را نابود شده می دیدم.انگشتانی که این همه عاشقشان بودم دیگر نبودند. نبودند تا برایم شعر بنویسند و اسمم را رویِ کاغذ تحریر کنند.اما خودت را کشف کردم ، فهمیدم که در پس ِ انگشت هایِ زیبایت ، روحی بود که سادگیِ انگشت هایت را به حرکت در می آورد و می رقصاندشان. و حالا که انگشت هایت نیستند ، روح ِ محرکشان را عریان ، بی هیچ صورتی می بینم ...

بین خودمان باشد؛ اما هنوز یواشکی بعدِ همه ی نمازها دعا می کنم بچه ای که قرار است یک ماه و نیم دیگر به دنیا بیاید انگشت هایش شبیه بابایِ بی دستش باشد ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان دوم: مطلق
نویسنده: fade to black

از سینه های زن خون می چکید
محمد دکمه را فشار داد
زن نگاهش را از دکمه گرفت و به زمین دوخت . سی ثانیه بعد صدای جیغش اتاق را لرزاند . صدای جیغش زیادی زیر بود
محمد بعد از این همه سال هنوز کسی را ندیده بود که وفتی دکمه را فشار می دهد به چشمهایش نگاه کند یا حتی نا سزایی بگوید
معمولآ فقط چشم هایشان را می بستند و یا زیر لب چیز هایی می گفتند
این یکی از آن سرسخت ها بود که حتی حاضر نمی شد بعد از ان همه درد کمی چشم هایش را ببندد
می دانست که یکی دوبار کافی نیست . دکمه را فشار داد . سی ثانیه بعد به رعشه زن نگاه می کرد که این بار شدید تر از بار قبل بود . خون با شدت بیشتری از قبل ، از سینه هایش بیرون می زد
.
اکثر کسانی که کارشان به محمد می رسید احتمالآ فکر می کردند که از شکنجه کردن آن ها لذت می برد یا درد کشیدن بقیه برایش آرامش بخش است . ولی حقیقت این بود که محمد فقط کاری جز این بلد نبود .

دکمه را دوباره فشار داد .صدای جیغ زن اتاق را لرزاند .
محمد به جای اینکه به چشم های زن دقت کند حواسش پرت سوسکی شده بود که سعی می کرد از روی انگشت های بزرگ پایش بگذرد .یک سوسک سیاه نسبتآ بزرگ با شاخک های دراز که تکان تکان میخوردند . وقتی که حواسش را جمع کارش کرد چشم های زن هنوز باز بودند .
نفهمید آن ها را بسته است یا نه . نمی دانست باید یک بار دیگر امتحان کند و دکمه را فشار دهد یا نه . اگر زن چشم هایش را بسته باشد چه ؟ نباید بیشتر مجازات می شد .نمی توانست دکمه را فشار دهد هرچند که بعید به نظر می رسید که زن به این زودی ها تسلیم شده باشد .

جلو رفت و سیم هارا از دور دست و پای زن باز کرد و گیره را از آلتش جدا کرد .
برگشت در اتاق را باز کرد و روی صندلی اش در کنار اتاق نشست و منتظر شد تا زن حالش جا بیاید . خون با شدت از جایی که باید نوک سینه های زن می بود بیرون می زد .
نمی دانست علی چه علاقه ای داشت که همیشه سینه ی زن هارا می برید ولی برای مرد ها همیشه چاقو را در پشتشان فرو می کرد .
زن تقلامی کرد که از روی صندلی بلند شود .
محمد زیرلب گفت " اگر بخواهی میتوانی پنج دقیقه دیگر بیشتر بشینی ."
زن از تلاش کردن دست کشید .
چند دقیقه بعد وقتی که زن به زحمت داشت از اتاق خارج می شد و به طرف مامور بیرون در میرفت محمد داشت به سوسکی نگاه می کرد که از روی پاهایش رد می شد . احتمالآ همان قبلی بود.
هیچ وقت نمی کشتشان .دلیلی نداشت ، سوسک ها آزارشان به کسی نمی رسید . وقتی که نگاهش را از سوسک برداشت تازه فهمید یادش رفته به زن سیگار تعارف کند .
دوید دم در ، زن و مامور به آخرای راهرو رسیده بودند . اسم مامور را بلند صدا کرد و اشاره کرد که برگردد .
مامور با بی میلی بازگشت .

مامور - چه شده ؟
محمد - یادم آمد هنوز کارم باهاش تمام نشده .
پوزخندی صورت مامور را از حالت عادی هم ، درهم تر کرد
مامور- نمی دانستم تو هم اهلش هستی .
محمد - اهل چی ؟
مامور خنده ای کرد . - به کارت برس فقط مواظب باش صدایش بیرون اتاق نیاید ، جورابی ، چیزی در دهانش کن .
محمد نمی فهمید مامور چه می گوید ، زن را داخل اتاق برد و در را بست .
زن باز به زمین نگاه می کرد ولی محمد این بار به راحتی می توانست ترس را در چشم هایش ببیند .
سیگار را از روی میزبرداشت و طرف زن دراز کرد .
محمد - این یادم رفته بود .
زن با تعجب به بسته ی سیگار نگاه کرد و بعد برای اولین بار به صورت محمد نگاه کرد .نگاهش احساس جالبی به محمد می داد .
همیشه وقتی که بیمار ها بعد از تعارف سیگار به چشم هایش نگاه می کردند خنده اش می گرفت . ولی وقتی زن پایش را به شدت تکان داد و سوسکی که از رویش رد می شد را آن طرفتر انداخت
احساس عجیب محمد هم از بین رفت .
محمد -بردار دیگر .
زن سیگاری برداشت و محمد برایش آتیش زد .
محمد -این را بکش بعد برو .
زن به آرامی سیگار را کشید و زیر لب تشکر کرد و بیرون رفت .
محمد می دانست او اولین ماموری است که زن با او حرف زده است و این باعث شد که او کمی صورتش را تکان بدهد و بر روی صورتش منحنی کجی مانند لبخند نقش ببندد .

محمد خودش سیگاری نبود .مدت ها قبل مردی را شکنجه کرده بود . مرد موقع رفتنش از او تقاضای سیگار کرد. محمد به او گفت که صبر کند .از مامور اتاق کناری سیگاری گرفت و برگشت


مرد، اول با تعجب به سیگاری که به طرفش دراز شده بود نگاه کرد و بعد به صورت محمد و هر دو خندیدند. از آن به بعد همیشه یک بسته سیگار در اتاقش نگه می داشت و به بیمار هایش موقع رفتن تعارف می کرد . زندانی هایی که اتاق بیرون می رفتند همیشه بعدش به همه چیز اعتراف می کردند ، برای همین همه ی مامور های آنجا به محمد احترام خاصی می گذاشتند . همه فکر می کردند محمد روش خاصی برای شکنجه کردن دارد حتی علی هم از او حساب می برد .
بیمار ها تنها کسانی بودند که محمد یادش میامد با آن ها رابطه داشته باشد و یا حتی باآنها بخندد ولی هیچ وقت حرف مامور های آن جارا نمی فهمید .
فعلآ بیماری نداشت . سرپرست انجا به زندانی ها می گفت بیمار و همه ی مامور ها را هم مجبور به این کار کرده بود . حس خوبی به بیمار صدا کردن زندانی ها نداشت باعث می شد فکر کند
خودش هم پزشک است . دوست نداشت پزشک باشد . هیچ کاری جز کار خودش را دوست نداشت .
رفت بیرون و داشت توی سالن قدم می زد ، ازپشت در اتاق علی صدای جیغ یک زن می آمد . حتمآ علی داشت با چاقو سینه هایش را می برید . همیشه منظره سینه هایی که ازشان خون می چکید
حتی در خواب هم محمد را آزار می داد .
خواست داخل اتاق علی برود و به او بگوید پشت زن هارا هم مانند مرد ها ببرد نه سینه هایشان را .
در را باز کرد و دید علی روی یک زن خم شده و سینه های زن را بین دندان هایش فشار می دهد.
محمد اول نفهمید چه می بیند . می دانست علی حق این کار را ندارد .
علی سینه های زن را ول کرد و خنده ای کرد و از محمد پرسید چه شده که به آنجا آمده .
محمد به زن نگاه کرد که از چشم هایش اشک می ریخت .بعد از چند ثانیه به سمت علی رفت که کم کم داشت تعجب می کرد و با مشت به صورتش کوبید .علی را با خود به سمت در کشید و بیرون برد و در را بر روی زن بست .
راهرو خالی بود . علی را به داخل اتاقش کشید . دستمالی که برای پاک کردن عرق هایش استفاده می کرد در دهان علی فرو کرد و سیم هارا به دست و پا و آلت علی وصل کرد .

دستگاه را در بالاترین درجه تنظیم کرد. تاحالا روی کسی این درجه را امتحان نکرده بود ولی می دانست احتمالآ از آن جان سالم به در نمی برد . دکمه را فشار داد و سی ثانیه بعد علی وحشتناک ترین درد زندگی اش را تحمل می کرد .دوباره دکمه را فشار داد . علی باز به شدت لرزید و بی هوش بر روی صندلی افتاد .
به علی خیره شد .نمی دانست حالا چه کار کند . نمی ترسید ولی گیج شده بود . علی را از صندلی جدا کرد و به اتاقش کشید و به زمین پرت کرد .
زن که کنار دیوار نشسته بود ، فقط کمی بیشتر خودش را جمع کرد و چند ثانیه بعد که تازه فهمید چه شده ، سریع چاقو را از روی میز برداشت و درون گردن علی فرو کرد و بعد بلند بلند خندید و به چشم های محمد نگاه کرد و چاقو را در گردن خودش فرو کرد . محمد گیچ شده بود . نه به خاطر دو جنازه که روی زمین افتاده بودند ، برای اینکه زن اولین کسی بود که بدون تعارف سیگار به چشم هاش خیره شده بود و بهش خندیده بود .
به اتاقش بازگشت و کمی بعد یک مامور بیمار بعدی اش را آورد .
محمد دست و پا وآلت زن را به سیم های برق وصل کرد و درجه دستگاه را تنظیم کرد و دکمه را فشار داد .
سی ثانیه بعد وقتی که بیمار از درد می لرزید محمد باز حواسش پرت سوسک سیاهی که روی انگشت های پایش راه می رفت شده بود .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان سوم: آرزو
نویسنده: BUG

زن شال قرمز و مانتوی خود را درآورد و روی مبل نشست. مرد پرسید:‌ "چی بیارم براتون؟ قهوه؟ چایی؟ شربت؟"
زن در حالی که موهای طلایی خود را باز می‌کرد گفت:‌ "یک لیوان آب خنک لطفا."
مرد با آشپزخانه رفت و پس از مدتی با یک لیوان آب برگشت. -"ببخشید آرزو خانم! "
-بله؟
-اسم واقعتیون آرزوست؟
-چه فرقی میکنه؟ برای شما اسم واقعیم اینه.
مرد پس از مکث کوتاهی گفت "عب نداره یک کم دیرتر کارمونو بکنیم؟
-نه! من که عجله‌ای ندارم. فقط اگه خیلی طول بکشه پولشم بیشتر میشه
-عب نداره. پول مهم نیست اصلا.‌
زن از روی مبل بلند شد و به آرامی به سمت شومینه رفت.
-خونه قشنگی دارین، به نظر نمیاد مجرد باشین.
-اما هستم. "
-پس این عکسه کیه بالای شومینه؟‌ -همسر سابقم‌.
- طلاق گرفتین؟
-"نه.
-" پس چرا سابق؟ "
-"سرطان. "
-" زن خوشگلیه. دوسش داشتین؟ "
مرد جوابی نداد. زن برگشت و به سمت مرد رفت، کنار مرد نشست و دست‌هایش را گرفت و گفت "ببخشید. نمی‌خواستم ناراحتت کنم! "
مرد دست‌هایش را از دست زن بیرون کشید و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت گفت "آره، دوسش داشتم. " زن به دنبال مرد به آشپزخانه رفت و پرسید "کی می‌خوای شروع کنی؟ "
-" نمی‌خوام شروع کنم. "
-"پس چرا گفتی من بیام؟ "
مرد به زن نگاهی کرد و با لبخند گفت "چون گفته بودن مهربونی. "
زن خنده‌ی بلندی کرد و گفت "پس عقده‌ی کمبود محبت داری؟ آخی... " و دستش را بر سر مرد کشید.
-"راستشو بخوای خودم علاقه‌ای نداشتم. دوستم اصرار می‌کرد. "
-"چرا؟ " -" چون به نظرش خیلی افسرده‌ام. باید از حال و هوای آرزو در بیام. "
-"آرزو؟ "
-"آره. اسم زن منم آرزو بود. شاید اگه اسمت آرزو نبود راضی نمی‌شدم. "
-"یعنی قرار نیست کاری کنیم امشب؟‌
-" نه. عیبی داره؟‌
-"عیب که نه. اما تعجب داره
و با خنده ادامه داد "پول مفت که میگن همینه. " پس از مدتی سکوت مرد پرسید "چرا این کار رو می‌کنی؟‌ "
زن کمی جا خورد و پس از مکث کوتاهی گفت "اولش با خودم میگفتم که هم فاله هم تماشا. هم حال می‌کنم هم پول می‌گیرم. اما راستشو بخوای لذتی نداره دیگه برام. از سر اجبار. خیلی به این فک کردم که آدم شم و برم سراغ یک کار درست حسابی، اما دیگه آب از سرم گذشته. "
مرد با ناراحتی گفت "حیفی."
زن خندید و کنار مرد نشست "من حیفم؟ چیم حیفه؟ "
مرد به صورت زن نگاه کرد و گفت "من رو یاد آرزو میندازی. " زن پوزخندی زد و گفت "تن آرزو خانمت تو گور میلرزه با این حرفا. " مرد به موهای زن دست کشید و گفت "آرزو می‌خواست موهاشو طلایی کنه، اما دیگه وقت نشد. "
زن دستمالی از روی میز آشپزخانه برداشت و به مرد داد تا اشک‌هایش را پاک کند. مرد بلند شد و به زن گفت "دنبالم بیا. " وقتی که به اتاق خواب رسیدند زن با تعجب گفت "مگه قرار نبود کاری نکنیم؟ "
مرد گفت‌"قرار بود. اما الان دیگه نیست. " زن روی تخت دونفره و پر زرق و برق اتاق نشست و با تعجب به مرد خیره شد.
-مگه کارت این نیست؟ خوب آماده شو دیگه. "
-"چرا کارم اینه... یعنی این بود. اما دیگه نیست.
مرد لبخندی زد و گفت "یعنی انقد بدم؟
زن انگار که نشنیده باشد پرسید "ساعت چنده؟‌
-یک و نیم.
-دیرم شده باید برم.
سراسیمه برخاست، به پذیرایی رفت و شال و مانتوی خود را از روی مبل برداشت.
-"صبر کن پولتو بیارم. "
-"نمی‌خواد. کاری نکردم که.
مانتویش را تنش کرد و در حالی که داشت از خانه بیرون می‌رفت گفت "راستی آرزو اسم واقعیمه. "
مرد با لبخند زمزمه کرد "اسم قشنگیه" و به اتاق خواب رفت تا بخوابد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان چهارم:
نویسنده: limoo torsh

هوا سرد بود. دانه های برف وحشیانه صورت کوچک دخترک را شلاق میزدند . دخترک ... بدون هیچ هدفی آرام آرام طول خیابان را می پیمود . گونه هایش از سرما به سرخی میزد . موهای طلایی برف گرفته اش از زیر شال کوچکش خودنمایی میکرد . روز های خنده و شادی چه زود برای او به اتمام رسیده بود . سردی هوا دستانش را کرخ کرده بود . سال های سپری شده به سرعت از ذهنش عبور میکرد . دیگر کسی را نداشت تا دستانش را به گرم یبفشارد و زمانی که خسته و گرسنه به خانه میرسید با یک قهوه داغ پذیرای او باشد . دیگر نه قهوه ای بود و نه حتی خانه ای ... دلش برای اتاقش تنگ شده بود . اتاقی که دو یا سه برابر خانه های معمولی بود تختی به نرمی پر قو و نرم تر از آن . دخترک همچون ماهی از تنگ بیرون افتاده نفس نفس میزد . یاد روزی افتاد که ماهی که در تابستان پیش از یکی از معتبر ترین آکواریوم های فرانسه خریده بود . روزی که مرد در خانه عزای عمومی اعلام شد . قطرات اشک روی صورتش یخ زده بود . چقدر بستنی یخی با تکه های آناناس دوست داشت . مزه ی شیرینش برایش لذتی بی پایان داشت . رمقی برای رفتن نداشت نمی دانست چرا و چگونه دست سرنوشت این گونه بازی زندگی وی را رقم زده است . چرا او ؟ او که همیشه بهترین بود و دلسوزترین . حالا کسی نبود تا مرهمی باشد برای زخم هایش . پایش لیز خورد و ناگهان به درون جوی آب افتاد . لباس هایش خیس تر از گذشته به تنش چنگ میزدند . لباس هایی که از زیر دست بهترین طراحان مد و لباس گذشته بودند تا بر تن مدل زیبای ما قامت ببندند . اما اکنون حتی کسی نبود دستش را بگیرد دستی که هیچ گاه زیر آن دستکش های ابریشم ذره ای سرما را حس نکرده بود ... طفلی دخترک .
. دیگر از آن دوستان صمیمی که همیشه دوروبرش پرسه میزدند و از آن پسرهایی که افتخار همراهی او را داشتند خبری نبود .دیگر پدری نبود تا پرنسس کوچولو را همراهی کند. دختری زیبا که چشم ها خیره کنان در هرجا به دنبالش بودند . از آن تعریف ها و چاپلوسی ها تا شاید در لیست دوستان او جای گیرند . همه چیز از آن مسافرت لعنتی شروع شد . از آن روز که پدر با عجله به خانه آمد وبا ذوقی بی وصف و انتها شروع به حرف زدن کرد . پدر از گرفتن ویزا حرف میزد از یک مسافرت کاری . همه فکر میکردند مسافرتی استن مثل همیشه . و سودی سرشار مثل همیشه که حساب های بانکی شان را مرتفع تر از گذشته میکرد اما نبود ... مادر و پدر رفتند و اشک های دخترک بدرقه شان کرد ولی بدرقه ای برای همیشه . مسافرتی بی بازگشت . هواپیما دچار نقص فنی شد و هردو به آسمان ها رفتند . دخترک پدر و مادرش را از دست داد ولی فکر میکرد که تنها نشده است . تا زمانی که خویشان چشم طمع به مال یتیمی ندوختند حتی احساس تنهایی نکرد . تا زمانی که دخترک را راضی کردند و خانه و وسایل اش را فروختند نیز نه . زمانی تنهایی گلویش را پاره کرد که همچون یک گل که بویش دزدیده شده از خانه مادربزرگ رانده شد . دیگر ثروتی نداشت تا کسی او را بخواهد. همه به تاراج رفته بود . انسانیت همه به خواب ابدی رفته بود . بوی اسکناس ها همه را خفه کرده بود و باز هم دانه های برف وحشیانه صورت دخترک را شلاق میزدند . آخرین بار که چشم هایش را باز کرد پدر و مادرش سرش را در آغوش گرفته بودند و او لبخندی جاودانه زده بود . شاید از بی مهری من و تو خاک سرد بدنش را در آغوش کشیده بود.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان پنجم: ترازوی کوچه ی هفتم
نویسنده: فـ ـاطـ ـ يما!

سنگين بود؛قدش به وزنش نمي ماند،چقدر سرد بود!حس عجيبي پيدا كرده بود،توخالي...!
چه لمس سردي بود،تجربه ي تازه! كف پاهايش تاول داشت ولي اذيت نمي شدم...
اين روزها كمتر ديده بودم كسي با اين حالت وزنش را اندازه بگيرد...آن هم روي ترازوي كوچك دل ِ خيابان ِ هفتم...براي كمك به
دخترك شش ساله!
اين روزها دخترها بيشتر مشتري تنهايي ما هستند! دختراني كه از كلاس آن طرف خيابان باز مي گردند و آواي لبخندشان
، لبخندهاي جواني شان گوش آسمان را كر كرده و به فكر كمر هاي باريك اند...به فكر رژيم هاي اروپايي...
امااين چقدر سرد بود...چقدر بلند بالا و چهارشانه ...خسته،فقط مي توانم بگويم خسته!
آه...مثل پر كاه بود...سبك،لبخند اشك آلودش نشان نارضايتي بود ...مي خوانمش!
او خودش را روي من مي اندازد...انگار تمام احساسش با من يكي است ...چرا غمگين مي شوم؟! چيست كه من نمي فهمم!؟
چقدر ساده يكي مي شود ،آه... انگار خود من ميشود!
دخترك ها مي رسند ،دخترك هاي كلاس آن طرف خيابان...
دستپاچه مي شود...منتظر مي ماند،چه نگاه خيره اي پيدا مي كند،انگار سال ها منتظر آمدن است...
_ ببخشيد...من دنبال بارانم...دنبال باران! ...كلاس عربي ساعت...اِ...
_فك كنم اشتباه مي كنين اينجا دوشنبه ها عربي تدرسي ميشه،يك كلاسم بيشتر نداريم؛همچي اسمي رو نداريم...آ...
-ممنون...
پچ پچ ها زمزمه ي ترديدش مي شود و خنده هاي مستانه با نگاه پرسشگرانه ي دخترانه يشان...
نگاهش دوباره خالي مي شود و خم مي شود موهاي دخترك شش ساله خيابان هفتم را نوازش مي دهد..
پولي ميان مشت هاي كوچكش مي گذارد ُ آرام بازوهايش را مي گيرد...
_مي داني دخترك كوچه هفتم! اينجا هواي باران را دارد...باران من!
_بوي باران مي رسد...
_ آه من چقدر سبك...بارانم اينجاست! باز هم بر مي گردم ، صداي پاهايم را به خاطر بسپار...به خاطر باران!
...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان ششم: قرص های رنگی
نویسنده: happy moon

پدر سعی داشت خود را زودتر به ایستگاه پرستاری برساند و مادر در دیر رسیدن کودکی که دست در دستان او گام برمی داشت نقش به سزایی ایفاکرد.پدر با صدایی آرام سراغ بخش را گرفت.اما پرستاری که از راز آن ها بی خبر بود اشاره ای به کودک کرد و با صدای بلند از او خواست روی تخت بخوابد.دست مادر رها و اشک هایی که تا به آن لحظه نگه داشته شده بودند،جاری شد.صورت رنگ پریده پدر و مادر خبر از بیمی می داد که تنها فرزنداشان بی پروا بر زبان آورد.
***
با چشمان نیمه بازش به پدر و مادری می نگریست که خستگی خود را با لایه ای ازلبخند پوشانده بودند. لبخند آن ها قوایی دوباره به او بخشید و این بار نوبت او شد که به عروسکش لبخند بزند. به اطرافش نگریست دیوارهایی سفید و میزی پر از گلدان . گل هایی که دنیای کوچکش را برایش بزرگ می نمایاندند و عروسکی که بی دریغ به او عشق می ورزید. با لبخندی همیشگی بر لب. عروسکی که موهایش را به رخ او نمی کشید.
عادت کرده بود به خوردن قرص های رنگارنگ به رنگ مدادهایش. با خود می اندیشید که ترکیب همه این رنگ ها در وجود او به چه رنگ نهایی ختم می شود؟ معلم نقاشی آن را سیاه می دانست اما وجود او سپید بود.می خواست از عروسکش بپرسد که تا به حال توانسته همه رنگ هارا با هم مخلوط کند یا نه ،که پدر با کیکی در دستانش و لبخندی بر لبانش نزد او آمد. و همزمان با او هم کلاسی هایش وارد اتاق شدند. شعر تولدت مبارک به اوج خود رسید و او هراسناک به تصویر روبه رویش نگریست که سکوت را طلب می کرد.
گویی این بار او نیز می خندید."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان هفتم: من برده ی زمان نیستم!
نویسنده: خاتان‏ شاتان!

روزگاری، نه چندان دور،بردگانی بودند که بردگی میکردند،نه عصر حجر بود که برده داری مرسوم باشد،نه دوره ی ارتباطات بود که برده داری ممنوع باشد؛اصلا عصر و دوره و زمانی نبود، حال آنکه خودصاحبخانه زمان بود.
یک جهان بود و برده ها و زمان، جهان از ان زمان بود و برده ها جهانی بزرگ داشتند برای بردگی. چه کار می کردند؟ نه شستن و نه پختن و نه سابیدن، کار برده ها "افسوس خوری" بود. هرروز در گوشه ای مینشستند و به زمان خیره می شدند و افسوس میخوردند؛ افسوس روز هایی که برایشان زود گذشت،افسوس سال های از دست رفته، افسوس زمان هایی که نشستند و افسوس خوردند و کاری به پیش نبرد...
جدا هم کاری به پیش نمی برد،برده ها از صبح تا غروب به افسوس خوردن روز های زندگیشان مشغول بودند و روز بعد نیز همان اش و همان کاسه.
اصلا برای همی جیره و مواجب میگرفتند، هر چند که همان هم وقت اضافی برای افسوس خوردن بود. جدای از اینها، برده ها جز افسوس خوردن کاری بلد نبودند، اگر هم بلد بودند نمی توانستند، برده دائمی بودند برای زمان. اما بشنوید از زمان، گفتم که تمام جهان دست زمان بود، تمام جهان کم اصلا، تو بگیر تمام آسمان و زمین و سال و ماه و روز و اوقات،او بود که تعیین میکرد چه قدر روز زود بگذرد چه قدر دیر، انتظار چه مدت طول بکشد، برده ها چقدر افسوس بخورند....
زمان با این همه قدرت و شوکت و شکوه و جلال، زمان ترسویی بود.ترسوتر از ترسوها، چرا که جلوی رویش می ایستاد او میگرخید، می ترسید از دعوا که مبادا کتک بخورد،خرد و خاکشیر شود . جواب این همه عمر برباد را بدهد. برده ها هم این را به خوبی میدانستند، اما کسی نبود که رودرروی زمان بایستد. خودمانیم، خودشان هم بدشان نمی امد که یکسره جایی بنشینند و افسوس بخورند؛ بردگی را دوست داشتند انگار!
هرکسی با خودش فکر میکند که اینها چه قومی بودند، چه افرادی بودند که کاری جز افسوس خوردن یاد نداشتند، پاسخ ان افراد این است:هرگاه شما خود را ازاد کردید،از حصار بردگی خلاص شدید و دست از حسرت خوردن برداشتید ان وقت ادعای "باکار" بودن کنید!
پاسخ من به شما خوانندگان نیز این است:
به جای اینکه وقت خود را صرف خواندن این داستان کنید-که خود نوعی حسرت می شود- خود را از بند زمان آزاد سازید و وقت خود را تلف این چیزها نکنید جان من!
اصلا بیایید همه باهم داد بزنیم: من برده زمان نیستم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)

داستان هشتم: برف های تیره
نویسنده: نـــیـــــرمـــــان

فصل اول"
اسکاندیناوی – نروژ"عصر یک روز معتدل
دنبالم بیا ! باید هرچه زودتر بهش برسیم! پدر حتما به ما افتخار میکنه ! توو قبیله مشهور میشیم ! هی با توام! صدامو میشنوی کوچولو؟
پسر به علامت تایید سرش را تکان می دهد و می گوید:
ببین براگی" برای من شهرت ارزشی نداره! من فقط میخوام آروم زندگی کنم و سرم به کار خودم باشه! چرا تو همیشه دلت میخواد جلب توجه کنی؟
فریگ تو واقعا یه احمقی ! از اینکه برادر توام تعجب میکنم! بهتر بود همون موقع که به دنیا اومده بودی بابا و مامان تو رو قبول نمی کردن و میبردنت کوه تا همونجا از سرما یخ بزنی! نه...شایدم یه دورف تو رو به فرزند خوندگی می گرفت! سپس خنده ای سر می دهد.
بس کن براگی! همش 3 سال از من بزرگ تری! باید همون موقع که داشتی ماهیگیری یاد میگیرفتی مینداختمت توو آب!
فریگ الان وقت این حرفا نیست! بجنب وگرنه گمش میکنیم! نیزه تو آماده کن! من از اون طرف میرم و به طرف توو فراریش میدم! توام غافلگیرش کن! ببینم چیکار میکنی کوچولو! یه جوری بزن که سرش آسیب نبینه! میخوام یادگاری نگه ش دارم!
براگی از پشت درختان به آن طرف می رود.ناگهان صدای غرش براگی بلند می شود و پس از چند لحظه فریگ با تمام قدرت نیزه را فرو می برد.
عالی بود فریگ! محشر بود! بالاخره تونستیم! هرچند که من کار سخت رو انجام دادم، اما بازم کارت خوب بود!
هی براگی! از اونجایی که تو برادر بزرگتری و خودتم میگی که زورت بیشتره خودت تنهایی بیارش تا خونه.
فریگ! تو که میدونی من نمیتونم!
فریگ خنده ای سر می دهد، سپس ادامه می دهد:آها! این شد یه چیزی! برو کنار ببینم کوچولو!
فریگ و براگی در حال بازگشت به خانه هستند، در نیمه ی راه فریگ متوجه می شود که براگی در فکر فرو رفته است.
هی براگی! داری به چی فکر میکنی؟ بازم داری نقشه میکشی که چطوری توجه هرولف رو به خودت جلب کنی؟
چی؟نه! خب یعنی آره! تو از کجا فهمیدی؟
هاهاها! باید حدس میزدم! خب معلومه! الان 16 ساله که دارم باهات زندگی میکنم! تو از وقتی که یادمه کمبود داشتی و میخواستی همه نگاها به تو باشه! مخصوصا هارولف! اما دلم برات میسوزه..چون هربار که تلاش میکنی یه گندی میزنی و هرولف بیشت از تو متنفر میشه!
خب شاید حق با تو باشه فریگ،من...من...
تو چی؟ جثه ت از من کوچیک تره؟ اینو همیشه بهم میگی! ولی باور کن من این جسم رو نمیخوام! برعکس تو!
ولی فریگ! تو باید خوشحال باشی! اگه جثه ی تو رو داشتم و مثل تو بودم همین الان میرفتم پیش هرولف و دالا رو ازش خواستگاری می کردم.
فریگ خشکش زد و رنگش پرید.
چی شده فریگ؟چرا وایسادی؟ خب من دالا رو دوست دارم! راه بیفت الان شب میشه!
فریگ دوباره به راه رفتن ادامه داد.
هوا سرد و سردتر می شد اما انگار فریگ سرما را حس نمیکرد، پاهایش را با خشم به زمین می کوفت و سعی میکرد خشم خود را به گونه ای تخلیه کند.
سپس براگی سکوت را شکست و شروع به صحبت کرد"
فریگ نظرت چیه مقداری هیزم با خودمون ببریم؟اینجوری دوباره مجبور نیستیم یه بار دیگه م بیایم تا هیزم جمع کنیم!
فریگ در حالی که صدایش می لرزید گفت:فکر خوبیه.
براگی نمیخواست بحث دالا را دوباره پیش بکشد، خودش هم نمیدانست چرا فریگ از این رو به آن رو شد. در دلش از خود می پرسید که آیا فریگ دالا رو دوست دارد؟ اما سپس خود را دلداری می داد و به خودش می گفت دوستش هم داشته باشد مهم نیست! برادر بزرگ تر اول ازدواج میکند! پس دالا همسر من می شود. اما دوباره ترسی وجودش را فرا می گرفت، اگر هرولف دالا را به او ندهد او مجبور است با دختر دیگری وصلت کند! و دالا همسر فریگ می شود! براگی میخواست خیالش راحت شود به همین جهت از فریگ پرسید:
ببینم فریگ، ما با هم برادریم، اگه یه سوال ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟
سپس فریگ دوباره سرش را به علامت تایید تکان داد.
خوبه! رک بهت بگم! تو دالا رو دوست داری؟آره؟
فریگ جواب نداد و به جمع کردن هیزم ادامه داد.
با توام! تو دالا رو دوست داری ؟
فریگ گفت اگه بگم نه باور میکنی؟براگی گفت:آره باور میکنم،سپس لبخندی زد.
براگی مطمئن شد که فریگ دالا را دوست دارد.سپس ادامه داد:
خوبه! اگه بهم کمک کنی با دالا وصلت کنم مطمئن باش جبران می کنم.خب دیگه فک کنم هیزم کافی باشه! من هیزم هارو میارم توام اون رو بیار...! میدونم که میتونی!
سپس هردو به سوی خانه روانه شدند...کم کم داشتند از جنگل خارج می شدند.دود حاصل از آتش قبیله به خوبی دیده می شد.
هنگامی که به قبیله رسیدند هوا کاملا تاریک بود. براگی رو به فریگ ایستاد و گفت:
ممنونم ! بده تا ببرمش توو" سپس فریگ خندید و آن را روی دوش براگی انداخت...ناگهان کمر براگی خم شد و به سختگی وارد خانه شد.
سلام پدر! ببینید چی شکار کردم!
راگنور گفت:سلام،سپس از ته دل خنده ای سر داد و گفت:
پسرم باور کن یه گوزنم باورش نمیشه که تو شکارش کرده ی!
ولی مطمئنم که توو شکار کردن این گوزن به فریگ کمک کردی! آفرین پسرم.
سپس فریگ وارد شد.سلام پدر! سلام فریگ! چطوری مرد؟ بازم یه گوزن آره؟
خوبم" آره...گوزن" بازم میتونیم جشن بگیریم.
به لطف تو خونواده ما بیشترین مهمونی رو میده! اگه براگی هم مثل تو بود الان ما قوی ترین خونواده کل وایکینگ های اسکاندیناوی بودیم!
ولی پدر براگی از نصف پسرای قبیله قوی تره! این منصفانه نیست که با من مقایسه ش می کنید.
درسته فریگ! اما چون برادر توئه ازش انتظار میره.
براگی سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شد.
راگنور ادامه داد: دیدی؟ مثل دختراس! از همه چی فرار می کنه!
میخوام براش یه دختر مناسب پیدا کنم! دیگه باید ازدواج کنه!
سپس فریگ با دلهره پرسید:کی پدر؟ اسم دختره چیه؟
راگنور گفت: دالا..سپس با صدای بلند خندید! وای! تصور کن به برادرم بگم براگی رو داماد خودش بکنه...چه روزی!
فریگ هم خنده ای سر داد.اما در دلش غوغا بود.
راگنور ادامه داد، شوخی کردم پسر...دالا ماله خودته! اما قبلش باید برای براگی زن بگیریم.
**************************************************************
فصل دوم"
در بهار لشکری از جانب فرانسه و انگلیس برای جنگ با وایکینگ های سوئد،دانمارک و نروژ رهسپار شده است.
رئیس قبایل وایکینگ تصمیم گرفته اند از هر قبیله 100 مبارز تنومند با تجهیزات کامل برای جنگ بفرستند و یک نفر را برای فرماندهی ارتش هر قبیله انتخاب کنند.
هرولف یکصد مرد جنگی را به فرماندهی فریگ برای جنگ آماده کرد.براگی از این تصمیم به خشم آمد اما می دانست که فرگ لیاقت این مقام را دارد.
هرولف در حالی که کل قبیله به دور او جمع شده بودند گفت:
مردم وایکینگ امشب، بنابر تصمیم قبایل من یکصد مرد جنگی را به فرماندهی فریگ به سوی جنگ با مهاجمان میفرستم.
سپس صدای شور و شوق قبیله بلند شد! دالا نیز در کنار هرولف ایستاده بود و به فریگ خیره شده بود،گویی از چیزی خبر دارد که دیگران بی خبر اند.
هرولف ادامه داد"
همه ی ما از شجاعت و دلیری فریگ باخبریم و می دونیم که اون نگین کل قبایل وایکینگ در سراسر اروپاست، قبل از اینکه من اون رو به عنوان فرمانده به قبایل معرفی کنم اونا درخواست کردند که فریگ فرمانده ی ارتش قبیله ما و همچنین فرمانده ی کل قبایل وایکینگ در این جنگ باشه.این مایه ی افتخار منه که برادر زاده م تا این حد من رو سرفراز کنه به همین خاطر همین جا اعلام می کنم که میخوام دخترم رو به فریگ بدم و ایمان دارم که فریگ بهترین همسر برای دالا خواهد بود!
در این زمان براگی فریاد بر آورد و رو به هرولف کرد و گفت:
این خلاف سنت وایکینگ هاست! پسر بزرگتر باید قبل از برادرش ازدواج کنه!
هرولف رو به براگی کرد و گفت: ما سنت خودمون رو حفظ می کنیم! آیا دختری در قبیله هست که تو اون رو به عنوان همسرت بخوای؟
براگی رو به فریگ کرد و گفت:متاسفم برادر! سپس ادامه داد! آره! من به دالا علاقه دارم!
ناگهان خشم هرولف رو فراگرفت و گفت:
راگنور! این پسر احمق تو چی میگه؟
راگنور پاسخ داد: برادر متاسفم، من از این موضوع بی خبرم! پسره ی بی عقل تو الان چی گفتی؟چطور جرات کردی دختری رو که برای فریگ انتخاب شده به عنوان همسرت بخوای؟
براگی گفت:پدر! من دالا رو دوست دارم! و میخوام با من ازدواج کنه! فریگ از این موضوع باخبره!
هرلوف از فریگ پرسید:
تو خبر داشتی؟ چرا حرفی نزدی؟
فریگ سکوت کرد.
براگی گفت" من دالا رو میخوام! چه فریگ باشه، چه نباشه.
هرولف گفت" من جنازه ی دخترم رو به تو نمیدم" تو با خودت چی فکر کردی؟ تو از قبیله اخراجی!
ناگهان سکوت سنگینی قبیله را فرا گرفت.
راگنور رنگ خود را باخت و چشمانش پر از اشک شد.
براگی گفت" باشه! من فردا صبح از قبیله میرم! از این کارت پشیمون میشی.
سپس نگاه سنگینی به فریگ انداخت و به خانه رفت.
صبح بود...در تاریکی اول صبح براگی فریگ را بیدار کرد" فریگ او را تا جنگل همراهی کرد"
سپس یکدیگر را به آغوش گرفتند و براگی به فریگ گفت:
برادر کوچولو، این آخرین باره که به عنوان برادر باهات حرف میزنم.خداحافظ.پ
سپس براگی اسبش را تاخت و در تاریکی ناپدید شد.
آن شب مراسم عروسی فریگ و دالا در نهایت شکوه برگزار شد.فردای آن روز سربازان قبیله رهسپار جنگ شدند.
پدر برای فریگ آرزوی موفقیت کرد و هرولف شمشیر شخصی اش را به فریگ هدیه کرد.
دالا و فریگ از یکدیگر خداحافظی کردند و فریگ با شکوه و عظمتش رهسپار جنگ شد.


*******************************************************************************

فصل سوم"

تابستان ارتش قبایل به یکدیگر رسیدند و یکی شدند.
فریگ تمام فکرش بر روی جنگ متمرکز شده بود، اما گاهی نگرانی اش برای براگی او را بیشتر از جنگ آزار می داد.
سپس محل و زمان جنگ با مشورت فریگ و دیگر فرماندهان مشخص شد.جاسوسان تعداد سربازان دشمن را کمتر از قبایل متحد اعلام کرده بودند.
روز جنگ فر رسید.پیکی از جانب فریگ به سوی چادرهای دشمن فرستاده شد، اما سر قطع شده ی پیک به همراه یک نامه به پایگاه برگردانده شد.
هنگامی که فریگ با خشم نامه را باز کرد دستانش لرزید و غافلگیر شد.نامه از جانب براگی بود.
او به متحدین انگلیس و فرانسه پیوسته بود و فکر انتقام را می پروراند.
فریگ خشم خود را فرو خورد و درخواست جلسه ی فوری کرد.
فرماندهان بار دیگر جمع شدند و مطمئن شدند که براگی فنون جنگ و رزم وایکینگ ها را به متحدین آموخته است.
اما فریگ با خود گفت:
براگی در جنگ با تبر و شنا ضعف داشت به همین دلیل دستور داد تا سربازان جنگ را به رودخانه بکشانند و فقط از تبر و تیر و کمان در جنگ استفاده کنند.
روز موعود فرا رسید،دو برادر در مقابل یکدیگر.آنان قبل از جنگ یک ملاقات را ترتیب دادند.
فریگ تنها یک کلمه به زبان آورد:چرا؟
براگی گفت: از روزی که تو به دنیا اومدی من یه روز خوش هم نداشتم.
فریگ گفت...به خاطر همین به قبیله خیانت کردی؟
نه اصلا.فکر میکنی من دالا رو دوست داشتم؟نه اصلا! از اونجایی که هرلوف پسر نداشت میخواستم دامادش بشم تا رئیس قبیله باشم.
اما به خاطر توو الان یه خیانتکارم! اما این زیاد طول نمیکشه! با وجود متحدینم من ریاست کل قبایل رو به دست میارم.
هاهاهاها! باور نکردنیه..تو به اون جنوبیای خائن اعتماد می کنی نه به برادرت.
امیدوارم سر عقل بیای.سپس از یکدیگر جدا شدند.
روز جنگ فر رسید.
یک لشکر یک طرف رود، و لشکر دیگر آن طرف.
سپس جنگ شروع شد.اسب سواران وایکینگ به دستور فریگ به سوی رود روانه شدند و در طرف دیگر سربازان متحدین انگلیس و فرانسه به سوی آنان آمدند" ناگهان سوارکاران وایکینگ برگشتند و تیرانداز ها شروع به پرتاب تیر به سوی دشمن کردند.
در این زمان که سربازان دشمن به درون آب آمده بودند تا حمله ور شوند؛ناگهان قایق های وایکینگ صف آرایی سربازان جنوبی را در هم شکستند و با تبر های خود بر آنان غلبه کردند.
اما این بار نوبت به سپاهیان دشمن رسیده بود یک دسته بزرگ از سربازان دشمن از پشت به سوی لشکر وایکینگ ها حمله ور شدند اما انگار فریگ فکر همه جا را کرده بود. دستور داد تا سربازانش که از قبل دربالای کوه های اطراف کمین کرده بودند به سوی دشمن تیر های آتشین فرود آورند.
ناگهان صدای غرشی دشت را درید...غرش برای فریگ بسیار آشنا بود.همان غرشی بود که به هنگام شکار گوزن شنیده بود.
براگی با خشم تمام بر روی اسب در حال آمدن به سوی فریگ بود.
اما فریگ هیچ عکس العملی نشان نمی داد.گوئی به یاد دوران خوش کودکیشان افتاده است... به یاد بازی کردنشان با شمشیر های چوبی،به یاد ماهیگیری و شکار گوزن... اما دیگر براگی برادر فریگ نبود.
از اسب پیاده شد و دستش را به سوی شمشیرش برد و با تمام توان به سوی براگی دوید. در یک لحظه تمام سپاهیان دست از جنگ کشیدند و به نبرد آن دو نفر چشم دوختند.
فریگ با یک ضربه سر اسب را قطع کرد و براگی را از روی اسب به پایین کشید.سپس شمشیرش را کنار گذاشت و با براگی به مبارزه پرداخت.
هر ضربه ای که براگی با شمشیر وارد میکرد به سپر فریگ برخورد میکرد.ناگهان در یک لحظه فریگ سپر اش را به سوی براگی پرتاب کرد؛از شدت چرخش، لبه ی سپر گردن براگی را برید و سرش از تن جدا شد.فریگ از شدت ناراحتی تن بی سر برادرش را به آغوش کشید.فرمانده ی دشمن که همه چیز را تمام شده می دید دستور عقب نشینی داد.
نبرد پایان یافته بود و فریگ از دور شاهد بقایای جنگ بود،اکنون او همه چیز داشت، پیروزی؛مقام؛شهرت...اما به چه قیمت؟
یکی از فرماندهان با خوشحالی به سوی فریگ آمد؛ سپس گفت:قربان اجازه دهید تا پیروزی شما را جشن بگیریم! این بزرگترین پیروزی در تاریخ وایکینگ هاست؛ نام شما برای هزاران سال در ذهن ملت وایکینگ نقش خواهد بست.
فریگ چیزی نگفت و سکوت کرد؛سپس رو به فرمانده کرد و گفت" ما پیروز نشدیم،بلکه شکست خوردیم و این ننگ برای قوم وایکینگ تا هزاران سال بردوامه " یک وایکینگ به قوم خودش خیانت کرد و برادرش اون رو کشت!این پیروزی نیست.این ننگه! اگر دوست دارید شکست خودتون رو جشن بگیرید من مخالفت نمی کنم.فردا سربازا رو با فرمانده هاشون دسته دسته به طرف قبیله شون روانه کنید.
من هم با مردان خودم به طرف قبیله م بر می گردم.امشب رو جشن بگیرید؛شب بخیر.
سپس به سوی چادر اش روانه شد.
صبح روز فردا سپاهیان دسته دسته به سوی قبایل خود راهی شدند.فریگ خسته تر از همیشه بر روی اسبش در حال حرکت بود،
اگر کسی از ماجرا بی خبر بود گمان می برد که اینان لشکری شکست خورده اند!

********************************************************************


فصل چهارم"
در اوایل فصل پاییز فریگ به خانه رسید.
همه به استقبالش آمدند و به او تبریک گفتند، اینک او رئیس قبیله بود اما خسته تر از همیشه و غمگین تر از گذشته بود.
او تمام ماجرا را برای بزرگان قبیله و خانواده اش تعریف کرد، همه براگی را نکوهش کردند و او را مایه ی ننگ قبیله دانستند.
بعد از مراسم با شکوهی که به افتخار پیروزی فریگ برگزار شد فریگ پس از خوردن شام مقدار زیادی مشروب نوشید و مست کرد به امید اینکه سرخوش شود؛اما نه مستی او را خوشحال میکرد و نه جشن، بلکه برگشتن به گذشته و بازی با براگی تنها آرزویش بود.
فریگ به سوی خانه رفت و در آغوش دالا گریست.
دالا به فریگ گفت که حامله است و ساحر قبیله پیشگوئی کرده فرزندشان پسر است.فریگ لبخندی زد و گفت امیدوارم پسرمون رو به خوبی بزرگ کنی! بهش مردانگی و شجاعت رو یاد بده.دالا پرسید"منظورت چیه؟ تو باید پسرمون رو مثل خودت یک جنگجوی لایق و قوی بار بیاری! ما با هم اون رو پرورش میدیم!
سپس فریگ گفت"دالا...احساس می کنم در اوج جوانی پیر شده م.مرگ منو صدا میزنه؛متاسفم که نمیتونم بیشتر از این با تو باشم.
صدای شیون قبیله را به لرزه افکند...فریگ از غم برادر جان سپرد.
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

نقد كنيم يعني الان؟ :D
من يه نقد كلّي بكنم. به نظرم داستانا خيلي كم پرداخته شده‌بودن. يعني مزيّت داستان سيگما نسبت به بقيه اين بود كه كامل‌تر پرداخته شده بود. اين قضيه درباره‌ي داستانايي مث هفت و چهار، خيلي برام ملموس بود.
 

sayna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,460
امتیاز
12,313
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشكى شهيدبهشتى
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

خب من هم تبریک می گم به جناب Sigma، و البته تشکر می کنم از همه کسایی که داستان نوشتن ، چون داستان نویسی کار آسونی نیست ، و البته نوشتن و شرکت کردن توی مسابقه هم شهامتی می خواد که هر کسی نداره . از این نظر یک جورایی همه برنده‌ن . :D
راجع به داستان ها هم نظرم رو بعدا کامل می کنم ، الآن به داستانی اشاره نمی کنم و یک سری نکات کلی می گم :
× مسابقات محدودیتی نداشت ، اما معمولا آدما متنای بلند رو حوصله نمی کنن بخونن . مگر خیلی جذاب باشه . پس حواستون باشه این چیزی که دارید می نویسید و بلنده ، جذابیت کافی رو داره یا نه .
× شروع و پایان یکی از ارکان مهم یک داستانه ، می تونم بگم شروع هر هشتا داستان قابل قبول بود ، اما پایاناشون واقعا خوب نبود . کسی نمی تونی نسخه بپیچه که پایان داستان چه جوری باشه قشنگ میشه . حتی سلایق هم مختلفن ، اما یک سری معیار کلی وجود داره . یعنی یک سری آیتم ها نباید نا تموم بمونن توی داستان ( و بعد داستان تموم شه ) ؛ مثل پرداختن به کاراکتر ها و شخصیت ها .
× فضا سازی هم توی داستان ها جای کار بیشتری داشت . بیان پشت سر هم اتفاقات و دیالوگ ها ، بدون این که خواننده فضای درستی از داستان دستش باشه باعث خسته شدن خواننده میشه . فضا سازی اصلا مساوی با بیان واضح همه چیز نیست ، بعضی داستان ها با گنگ بودن واقعیت های شخصیت هاشونه که قشنگن . فضا سازی یعنی یه کاری کنی خواننده تصوری از فضای داستان توی ذهنش بمونه . حالا ممکنه فضا حتی فضای گنگی باشه .
فعلا همینا ، اما بازم میام :D
 

ادیبَک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,380
امتیاز
4,204
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
Lund University
رشته دانشگاه
Law
اینستاگرام
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

از تمامی دوستانی که در داستان نویسی مشارکت کردند تشکر می کنم و همچنین یک خسته نباشید به تمامی داستان نویسان عزیز.
خب من چند نقد دارم"البته از برگزار کنندگان این مسابقه،ببینید داوران عزیز؛ قانون داستان نویسی مشخص کردن شاخص ها و ابعاد داستان هاست.
بنده فکر کردم منظور از داستان نویسی داستان های چند فصلی است،در حالی که بیشتر شرکت کنندگان از داستان های کوتاه استفاده کرده بودند همچنین ما 8 داستان داشتیم در 8 زمینه ی مختلف معیار داوری بسیار دشوار بود! زیرا هر کدام از داستان ها در یک زمینه قوی بود و به هیچ وجه نمی شد مقایسه اصولی و دقیقی میان داستان ها کرد.
داستان بنده یک داستان قومیتی-تاریخی بود و من سعی کردم شخصیت خود را همانند بالدر باسازی کنم و برعکس بالدر که برادرش او را کشت قهرمان داستان من برادرش با بکشد.
و اما در مورد نقد خانم "نرگس" ببینید یک داستان بسنگی به موضوع اش باید پرداخته شود البته اگر منظور شما از پرداخته توصیف حرکات و صحنه هاست.
برای مثال داستان آقای BUG به نام آرزو تقریبا داستانی انتقادی و اخلاقی بود و برای توصیف محدودیت هایی داشت.و اما داستان های 5 و 6 نثر بود نه داستان.
و اما یک نقد سنگین بر داستان اول"

شروع داستان بسیار جالب بود،توصیفات بسیار محشر و دل ربا بود. اما یک قسمت اصلی داستان مشکل داشت:

ابتدا در داستان می خوانیم :
مثل همیشه وقتِ خواب انگشت هایت را فرو کردی تویِ موهایم و بینشان دستت را جا دادی.... الی آخر.
در انتهای داستان میفهمیم که آن مرد خوشگل دست :D انگشت هایش و دست هایش را از دست داده است!یعنی انگشتی ندارد" در حالی که ابتدا وقتی داستان شروع شد آن زن داشت آن لحظه را توصیف می کرد و سپس به تعریف کردن گذشته و خاطرات اش پرداخت!هرچند با عقل جور در نمی آید که فردی در خواب داستان بنویسد و یا چیزی را تعریف کند.

اما در کل لیاقت گرفتن رتبه ی بالا را داشت و به آقای sigma تبریک می گویم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

به نقل از نـــیـــــرمـــــان :
بنده فکر کردم منظور از داستان نویسی داستان های چند فصلی است،در حالی که بیشتر شرکت کنندگان از داستان های کوتاه استفاده کرده بودند
البته من تو پست اول این تاپیک (که ویرایش شده) گفتم که "درسته که قراره داستان کوتاه بنویسید و امکان خونده شدن این داستان ها بیشتره، ولی محدودیتی نداریم و نگران طولانی شدن داستانتون نباشید چون کسایی هستن که سرشون درد بگیره برای یه داستان خوب."
وقتی هم گفتید سه صفحه شده گفتم اگه کمش کنید بهتره :)

به هر حال داستان شما هم دوم شد و جای تبریک داره!
 

ادیبَک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,380
امتیاز
4,204
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
Lund University
رشته دانشگاه
Law
اینستاگرام
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

این طور فکر نمی کنم البته شاید حق با شما باشد و من حواس ام نبود.اما کلمه ی "کوته" رو ندیدم زیرا عنوان تاپیک هم داستان نویسی بود نه داستان کوتاه نویسی.
به هر حال امیدوارم مسابقه ی بعدی منظم تر باشد چرا که این مسابقه کمی تاخیر داشت و اکثر دوستان شرکت نکردند.
ممنونم و تلاش خودم را خواهم کرد تا اول بشوم.
 

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

به نقل از نـــیـــــرمـــــان :
و اما یک نقد سنگین بر داستان اول"

شروع داستان بسیار جالب بود،توصیفات بسیار محشر و دل ربا بود. اما یک قسمت اصلی داستان مشکل داشت:

ابتدا در داستان می خوانیم :
مثل همیشه وقتِ خواب انگشت هایت را فرو کردی تویِ موهایم و بینشان دستت را جا دادی.... الی آخر.
در انتهای داستان میفهمیم که آن مرد خوشگل دست :D انگشت هایش و دست هایش را از دست داده است!یعنی انگشتی ندارد" در حالی که ابتدا وقتی داستان شروع شد آن زن داشت آن لحظه را توصیف می کرد و سپس به تعریف کردن گذشته و خاطرات اش پرداخت!هرچند با عقل جور در نمی آید که فردی در خواب داستان بنویسد و یا چیزی را تعریف کند.
از انتقادِ سنگینتون ممنونم. اما با حرفتون معلم شد اصلا حتا برایِ یک بار هم که شده داستان رو با دقت نخوندین! توصیه می کنم اگه دوست داشتید یک بار دیگه داستان رو بخونید.
اما برایِ توضیح اینکه ابتدایِ داستان ، تا لحظه ی بیدار شدنش ، وقتی بعد از چند دقیقه خواب بیدار میشه رو یک بخش و بعدش رو یک بخش ِ دیگه در نظر بگیرید.(وقتی بیدار میشه و می بینه داره نماز شب می خونه) انگار که بخشی از این نوشتار ، شبِ آخر و بقیه اش بعد از بی انگشت شدن نوشته شده باشه. فکر نمی کنم مفهوم ِ سختی باشه! این که زمان رو در حین ِ داستان ، بی اینکه به روایت ضربه ای بخوره جا به جا کنیم.
مرسی:)
 
  • لایک
امتیازات: N.M

ادیبَک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,380
امتیاز
4,204
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
Lund University
رشته دانشگاه
Law
اینستاگرام
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

نه بنده یک بار موقع مسابقه و یکبار به هنگام نقد داستان شما را به دقت خواندم.
خب، سخنان شما را اگر تجزیه کنیم این چنین در می آید:
از لحظه ی بیدار شدن آن خانم تا چند دقیقه پس از بیدار شدن اش را یک قسمت فرض می کنیم-این آقا خانم اش را خوابانده بود(دست داشت)
داشت شعر می نوشت(دست داشت)
آن شب داشت نماز می خواند(دست داشت)
خب تا به اینجا مشکلی نیست.مشکل در ترتیب داستان شماست.ببینید ابتدای داستان شما به نحوی شروع شد که زمان مضارع استمراری را شرح می داد! اما شما می گوئید خیر ماضی استمراری بوده است.ببینید در قواعد داستان نویسی از حال شروع می کنیم، بعد قسمت هایی از گذشته را برای توضیحات بیان می کنیم؛ اما سیر داستان شما این گونه است:

گذشته نزدیک((مرا خواباندی)) - گذشته ی دور((کلاس-دانشگاه-عروسی)) - گذشته ی نزدیک((شعر نوشتن)) - گذشته ی نزدیک((نماز خواندن و رفتن)) - حال
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

نمیشد به دوم سومام یه چیزی بدید ؟ :-" خب دیگه حالا زحمت کشیده بودن دیگه :)

داستان اول فوق العاده بود و واقعا روش هزینه شده بود . فکری و زمانی . مطالب کاملا پرداخته و حس آمیزی قوی در بین متن وجود داشت .

فضا کاملا مملوس بود و این نشاندهنده ی مهارت بالای نویسنده و تجربه ی وی در نوشتن و خانون داستان میبشاد . به یه معنی فوق العاده

بود و لذت بخش و پر کشش و اگه بیشتر از اینم بود خواننده همراه میشد ! بیشتر شد فک کنم از یه معنی ! :D

داستان خودمم میدونم خودم فضای گنگ و ساختار نیاز بیشتری به پرداخت داشت ولی دیگه وقت نداشتم بیشتر روش کار کنم . یه شبه

نوشتم و خب طبیعتا طبیعیه . درگیر درسا و امتحانا بودم .

داستان دوم : چه نیازی بود اسم ها محمد و علی انتخاب شوند ؟ حس بدی به آدم دست میداد و نویسنده واقعا چه هدفی دنبال میکرد تو

نوشته اش ؟ صرفا سرگرم کردن و بیان واقعیت های یک شکنجه گر ؟

داستان سوم : خب یه داستان اجتماعی انتقادی بود و از مفهوم نزدیک به یمی از داستان های کتاب دست های جذامی می افتادیم و یکی

از داستان های مجموعه داستان آقای سید مهدی شجاعی . ولی خب انتقادی بود و اجتماعی و قابل فهم و نزدیک به ذهن تو جامعه ی

امروز . و نشانگر یک تحوله که آرزو در آخر به اون میرسه :)
 

ارنواز

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
897
امتیاز
2,920
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2 / فرهنگ
شهر
مشهد
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
باستان شناسی
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

خب ... در مورد همه ی داستان ها بگم که پایان هیچ کدوم از داستان ها خوب نبود به جز داستان قرص های رنگی که پایان نسبتا مناسبی داشت و کمی هم داستان آرزو (از نظر من!)
داستان اول : موضوع جالبی داشت و پرداخت داستان هم خوب بود. :)
داستان دوم : از موضوع خوشم نیومد و هدف داستان رو نفهمیدم ! :-"
داستان سوم : خوب بود نسبتا و آموزنده البته :D
داستان چهارم : خیلی تخیلی و دور از واقعیت بود اما واقعیت نما ! :-"
داستان پنجم : اصلا نفهمیدم آخرش چی شد ، فکر کنم از اون داستانای روشن فکری ـه که زیادی روشنه ! :-"
داستان ششم : دوستش داشتم و با اینکه کوتاه بود حرف زیادی برای گفتن داشت و آخرش هم خوب بود . :)
داستان هفتم : صادقانه بگم اصلا احساس نکردم که دارم داستان میخونم نمیدونم چرا ؟ :-"
داستان هشتم : موضوعش نسبتا خوب بود ، شروع خوبی داشت ولی آخرش خوب در نیومده بود. خیلی هم طولانی بود :D

پ.ن : ببخشید طولانی شد ! ;;)
× ویرایش : نه بابا ، کی گفته طولانیه ؟ :D
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

داستان اول:

واقعا داستان زیبا بود! محشر ینی. با اینکه نسبتا بلند بود ولی کشش زیادی توی خواننده ایجاد میکرد <D=
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ولی همون قدر که شروع و ادامه داستان مهمه تموم کردنش هم مهمه!
یکم اگه نامحسوس تر اینکه میره پاکسازی و دستاش رو از دست میده و اینا رو مینوشتی عالی میشد!
به هر حال مبارک باشه داستانت لایقش بود ;;)

داستان سوم:

میشد بیشتر بهش پرداخت! ینی زود داستان رو جمع کرده بودی اتفاقا خیلی سریع بودن ذهن آدم فرصت همراهی با داستان رو نداشت! ولی خوب بود ;;)

داستان چهارم:


توصیفاتت زیبا بودن.یه ذره موضوعت فانتزی و کلیشه ای بود.
راستی میگن که توی داستان کوتاه وجود دیالوگ الزامیه!(مطمئن نیستم البته فقط شنیدم )

داستان پنجم:

خیلی گنگ بود! شاید من درست نخوندم ولی واقعا چیزه زیادی دستگیرم نشد.
انقد توصیفات ادبی بود شبیه قطعه ادبی شده بود.به نظرم قلمت خوب بود ولی.
برای خاص بودن نیاز نیست گنگ بنویسی.

داستان ششم:

کوتاه و مختصر!خوب بود آفرین (;

داستان هشتم:

به قول یکی از دوستان تصوراتت قابل ستایشه ;;)
اول حوصله نداشتم بخونمش ولی جالب بود خب...خوندمش!
در کل جالب بود.یک داستان ِ کامل ولی اخرش رو زود جمع کرده بودی.منظورم این نیس که کم توضیح دادی یه ذره تو ذوق میزد با اینکه بد تموم نشده بود.
یه مورد دیگه هم اینکه وقتی از عواطف برادرانه داداشه حرف میزدی فقط بازی ها و شکار های بچگیشون بود... شاید اگه چیزای بزرگتر هم میگنجوندی تو احساسش بهتر میشد (;



نمیدونم چرا اومدم نقد کردم :-" امیدوارم ناراحت نشده باشید. شایدم حرفام کمکی نکنه تو روند نوشتنتون ولی نظر شخصی بود دیگه...
برای همتون آرزوی موفقیت میکنم 8->
 

vahidd

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,163
امتیاز
1,749
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد
شهر
مشهد
پاسخ : نقد داستان های مسابقه ی داستان نویسی 1

به نقل از Limooo torsh :
داستان دوم : چه نیازی بود اسم ها محمد و علی انتخاب شوند ؟ حس بدی به آدم دست میداد و نویسنده واقعا چه هدفی دنبال میکرد تو

نوشته اش ؟ صرفا سرگرم کردن و بیان واقعیت های یک شکنجه گر ؟
راستش محمد و علی اولین اسامیی بودن که اومدن تو ذهن من
البته این داستان اولش اسم نداشت و منم شدیدآ دام میخواست هیچ اسمی واسه شخصیتاش انتخاب نکنم ولی نمیشد
یعنی میشد ولی خوب زیاد خوب از آب در نیومد
اول به جای محمد * گذاشته بودم توی داستان اصلی جای علی -

هدف داستانم از دلسوزی نسبت به یه شکنجه گر شروع شد
 
بالا