از چهره اش پیدا بود معذب است
سعی برای تغییر این فکرش نمیکردم
شاید تلخی خاطرات بود که مرا از شیرینی گفتار بازمی داشت
تلخ نالید فراری ام ...
نسکافه را روی میز گذاشتم و بالای سرش ایستادم
فراری؟فراری از چه ...؟فراری از که؟
از نگاهم خواند :ان ماجرا برای تو فقط تلخ بود برای من عذاب...
چشمانم را رویش دوختم و سرد پرسیدم : قرارمان بر کشتنش نبود ..ما فقط ...ما فقط میخواستیم ...ما نیاز داشتیم به ان پول ان هم قرضی ...
چطور توانستی؟... بعید میدانم او حتی به یاد داشته بود ک کسی در گاوصندوق را باز کرده بود و بی انکه چیزی بردارد رفته بود ...
تو مرا تنها گذاشتی ...ترسیدم ...از تو هم مدرکی نبود ...چطور توانستی؟
مغموم چشم هایش را به زمین دوخت :او نه ...منظورم این نبود