قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

آرامش خود را به هیچ چیز و هیچکس وابسته نکن تا همیشه آن را داشته باشی...!

مرد تکثیرشده
ژوزه ساراماگو
 
شاید یک شخص آن‌چنان که میل به درک شدن دارد،میل به دوست داشته شدن، نداشته باشد.

کتاب۱۹۸۴
جورج اورول
 
ﻧﻪ مى ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ ﻧﻪ مى ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ زندگى ﮐﻨﯿﻢ. ﻧﻪ مى ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ...ﻧﻪ مى ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﻪ ﺗﻨﮕﻨﺎى عجيبى ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ اﯾﻢ...

گوشه نشینان آلتونا-ژان پل سارتر
 
همیشه میزان آزادی زنان مرا شگفت زده میکند. به آنها همچون موجوداتی فرودست می نگریم و با آنها خود را سرگرم می کنیم،در حالی که همه آنها می توانند با توجه با برخورداری از این آزادی ها،ما را غافلگیر کنند.
انگار در همان حال که خود را خدمتکار،مطیع،فرمانبردار نشان می دهد،در جستجوی خویشتن است تا بتواند حصار های استقلال و آزادی بی حد و مرزی را برفرازد. ما در برابر این حصار ها تسلیم،بی حرکت،و هراسان می شویم،در حالی که تصور می کردیم همه چیز را درباره این موجود فرودست می دانیم و مطمئن بودیم که او را اهلی کرده ایم،ناگهان همچون حیوانی که روی زمین دراز کشیده و شکمش را حرکت می دهد،با جهشی سریع سر پا می ایستیم و همه اعضای بدنمان در حالی که از خشم به لرزه در می آید،زیرا ناگهان نگاه او را بیگانه،کنایه آمیز،و بی تفاوت می یابیم.
زمانی که شاعران غزلسرا معتقد بودند،یا هنوز هم معتقدند،که زن،یک «انسان_شیر»است. آنها کاملا حق داشتند و دارند. روحشان شاد. زن یک«انسان_شیر»است زیرا مرد از خدا خواست که همه قدرت و دانش را به او بدهد،ولی زن در سکوت موفق شد حصار های بلند استقلال را بر افرازد،و مرد را مدفون در سایه،خوابیده،زیر نظر خود،فرمانبردار و مطیع سازد و در عین حال،به او اطمینان راسخ دهد که:«هیچ چیز پشت این دیوار نیست!»،فریب وحشتناکی که تازه برایمان آشکار شده و ما را از خواب غفلت بیدار کرده است.



نقاشی
ژوزه ساراماگو
ترجمه کیومرث پارسای
 
هیچ چیز لذت بخش‌تر از این نیست که یک نفراحساست را بفهمد، بدون اینکه مجبورش کنی!

مثل همه عصرها
زویا پیرزاد
 
همه ما نابینائیم
هر کداممان به نوعی
آدم های خسیس نابینا هستند چون فقط طلا را می بینند
آدم های ولخرج نابینا هستند چون امروزشان را می بینند
آدمهای کلاهبردار نابینا هستند، چون خدا را نمی بینند
آدم های شرافتمند نابینا هستند، چون کلاهبردارها را نمی بینند
خود من هم نابینا هستم چون حرف می‌زنم اما نمی بینم که شما گوشهایی شنوا ندارید.

مردى كه ميخندد
ویکتور هوگو
 
دیوانه بمانید، اما مانند عاقلان رفتار کنید، خطر متفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید.

ورونیکا تصمیم میگیرد که بمیرد
پائولو کوئیلو
 
به نظرم این زشت‌ترین سوال دنیاست: این‌که «وقتی بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره شوی؟» انگار بزرگ شدن متناهی است!‌ انگار آدم هر کاره‌ای هم که بشود، همین بس است و دیگر والسلام و نامه تمام! اما حقیقت این است که ممکن است انسان در زندگی چندین و چند کاره شود؛ مثلِ خود من که چندکاره شدم: وکیل، نائب‌رئیس بیمارستان، همسر، مادر و در نهایت بانوی اول آمریکا. انسان پیوسته در مسیر شکل گرفتن است؛ مسیری که هیچ وقت کامل نمی‌شود و انتهایی ندارد، چون اگر انتهایی داشته باشد و آدم از شدن دست بکشد، دیگر چه چیزی باقی می‌مانَد؟

شدن (میشل اوباما)
 
در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس ...
آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند ...
می‌تواند آب‌ها را بخشکاند ...
می‌تواند چرخ و فلک را به هم بریزد ...
آدمیزاد حکایتی است.
می‌تواند همه جور حکایتی باشد: حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی!
بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد!

سووشون(سیمین دانشور)
 
_خوب بار گناهان تو زیاد نیست
لوین گفت:چرا ،بااین همه ،چون دفتر زندگیم را با بیزاری باز میخوانم لعنت میفرستم و افسوس میخورم ...........بله .
آناکارنینا
 
آخرین ویرایش:
اندریو کلیر به پرسش بالا مبنی بر این که: آیا اصولاً فلسفه لازم است؟ پاسخ مثبت می‌دهد. در همین رابطه می‌افزاید که به لحاظ تاریخی چرخش از سمت ایده‌آلیسم به رئالیسم معمولاً نوعی رویگردانی از فلسفه و توسل به علوم جزئی و خاص بوده است. در همین راستا گفته می‌شود همه‌ی شناخت و دانش نظری که نیاز داریم یا امکان کسب آن هست از راه همین کشفیات و دستاوردهای علوم فراهم می‌شود. کلیر در پاسخ به پرسش بالا می‌نویسد که اولاً بدیل فلسفه، فقدان فلسفه نیست بلکه فلسفه‌ی بد است. انسان‌ نافلسفی در واقع فاقد فلسفه نیست بلکه دارای فلسفه‌ای ناخودآگاه است. همان‌طور که گرامشی می‌گوید: هر فردی یک فیلسوف است، اگر چه به شیوه‌ای خودانگیخته و ناخودآگاه، زیرا که حتی در ساده‌ترین تجلیات فعالیت ذهنی، و هم‌چنین در عرصه‌ی «زبان» شاهد به‌کارگیری مفهوم خاصی از جهان هستیم. در صورت پذیرش این مقدمه آن‌گاه می‌توان پرسید که آیا بهتر این است بدون هوشیاری انتقادی و به گونه‌ای نامنسجم و پراکنده فکر کنیم، به بیان دیگر آیا بهتر این است که درگیر مفهومی خودانگیخته، مکانیکی و روزمره از جهان باشیم یا این که بهتر است دارای درکی منسجم، آگاهانه و انتقادی از جهان باشیم و بدین ترتیب در آفرینش تاریخ جهان انسانی دخالتی فعال داشته باشیم و خود را به نحوی منفعلانه در معرض محرکه‌های بیرونی قرار ندهیم، همان‌ها که شخصیت ما را بدون آگاهی ما می‌سازند؟

فلسفه اصولاً به بیان کلیر پراتیکی است که قصد دارد دانش تلویحی موجود در برخی پراتیک‌های انسانی را وضوح ‌بخشد. بدین ترتیب است که باسکار می‌تواند کانت را مورد نقد قرار داده و بگوید که کارکرد فلسفه در واقع تحلیل آن دسته مفاهیمی است که از پیش، اما به صورتی آشفته و نامنظم، وجود داشته‌اند. پراتیک‌هایی که مفاهیم آن‌ها تلویحی هستند می‌توانند معرفتی‌ـ‌ذهنی باشند هم‌چون پراتیک علمی، یا پراتیک‌های غیرمعرفتی باشند هم‌چون سیاست، روابط شخصی، دنیای کار و نیز هنر. هنگامی که فلسفه نگاهش را به سوی پراتیک علمی برمی‌گرداند به علت علاقه‌مندی‌اش به نتایج معرفتی علم نیست بلکه علاقه‌اش در واقع معطوف است به مجموعه مفاهیم تلویحاً موجود در پراتیک علم که برای دانشمندان وضوح بخشی به آن‌ها اهمیتی ندارد و حتی شاید خود ندانند که پراتیک علمی‌شان استوار بر آن مفاهیم و رویه‌های فکری است. به عنوان نمونه باسکار نتایج فلسفی خود درباره‌ی ساختار جهان را از نظریه‌ی نسبیت یا نظریه‌ی کوانتوم یا نظریه‌ی تکامل استنتاج نمی‌کند. تلاش برای انجام چنین چیزی برای فلسفه مخاطره‌آمیز است و سرانجام نیز به بن‌بست برمی‌خورد. همچون نمونه‌ی کانت که قانون‌مندی‌های طبیعی کشف‌شده توسط نیوتون را اصولی ابدی و ازلی خواند. در حالی که امروز می‌دانیم که یافته‌های علمی حقایقی ازلی و ابدی را بیان نمی‌کنند و خود همواره در معرض تصحیح، بازنگری و بهبود هستند. بدین ترتیب باسکار با مطالعه‌ی اصول تلویحی موجود در پراتیک آزمایش علمی قادر به اخذ نتایج هستی‌شناختی گسترده‌ای شده است. پس فلسفه به‌مانند فعالیتی انتقادی‌ـ‌عقلانی، مستلزم این است که فلسفه‌هایی تلویحاً موجود در پراتیک‌هایمان داشته باشیم که قابلیت وضوح‌بخشی داشته باشند. اما مقصود از این فعالیت فلسفی خودآگاه و انتقادی روشنی‌انداختن محض بر شناخت و دانش تلویحی ما یا ارضای کنجکاوی ما یا برآوردن نیاز ما به خودآگاهی نیست. فلسفه می‌تواند دارای کارکردهای پلمیک در رابطه با پراتیک‌هایی باشد که بر مفاهیم‌شان روشنی می‌اندازد: فلسفه با روشن‌کردن تضادهای درونی در باورهای تلویحا موجود در پراتیک به‌واقع نشان می‌دهد که دارای خصلت انتقادی است و در ضمن با روشن‌کردن مفاهیم پایه‌ای یک پراتیک معین، کارکردی دفاعی نیز دارد زیرا که نشان می‌دهد پراتیک مورد نظر بر خلاف ادعاهای نظریه‌های رقیب در عمل کاری می‌کند که آن‌ها ادعای ناممکن‌بودنش را داشتند. بدین معنا که مثلاً فلسفه‌های رئالیستی مبتنی بر تجربه‌گرایی یا ایده‌آلیسم منکر وجود ساختارهای زیرینی هستند که پراتیک علم در پی کشف آن‌هاست. اما فلسفه‌ی انتقادی با روشنی‌انداختن بر مفاهیم و رویه‌های پراتیک علوم مختلف بطلان نظرات فلسفه‌های رقیب را آشکار می‌کند.

رئالیسم انتقادی/فروغ اسدپور
 
آخرین ویرایش:
از هر آنچه که جوانی به همراه خود می‌آورد، رویاها مهم‌ترین هستند . مردمی که رویا دارند ، فقر را نمی‌شناسند چرا که ثروت هر کس به اندازه‌ی رویاهایی است که در سر دارد‌. جوانی دوره‌ای از زندگی است که حتی اگر هیچ چیز در زندگی نداشته باشید‌، اگر رویا داشته باشید هیچ چیز نمی‌تواند حسادت شما را تحریک کند.
تاریخ متعلق به کسانی است که رویاهایی بزرگ در سر دارند.
سنگ فرش هر خیابان از طلاست
کیم وو چونگ(مدیر و موسس کمپانی دوو)
 
هرگز؛ هیچ دو انسانی با روحیات و علاقه مندی های مطلقا مشترک، یافت نشده است
پس اگر در یک رابطه ی دو نفره، هیچ مشکل و برخوردی به وجود نیاید،
به این معنی ست که یکی از این دو نفر تمام حرف های دلش را نمی زند ...!

دیر یا زود
آلبا دسس پدس
 
اتو فرانک با انگلیسی لهجه دار گفت:«من باید بگم که تفکرات عمیقی که «آن»در سر داشت بسیار شگفت زده ام کرد. واقعا با اون آنی که به عنوان دخترم می شناختم خیلی تفاوت داشت. اون هیچ وقت چنین احساسات درونی ای رو بروز نداده بود و با توجه به این که من و آن رابطه بسیار خوبی با هم داشتیم،نتیجه گیری من اینه که اکثر پدر و مادر ها واقعا بچه هاشون رو خوب نمی شناسن»

نحسی ستاره های بخت ما
جان گرین/آرمان آیت اللهی
 
ای خالق هستی، از تو بخاطر موهبت زندگی که‌ به‌ من عطا کرده‌ای سپاسگزارم. از تو برای تجربه این جسم زیبا و این ذهن فوق‌العاده سپاسگزارم. تورا شکر میکنم برای کلام، چشمان و قلبم. به هرکجا میروم عشق تو را در سینه دارم و با دیگران نیز عشق تو را شریک میشوم. تو را همانگونه که هستی دوست دارم و چون آفریده تو هستم، خودم را نیز همانگونه که هستم دوست دارم. به من کمک کن تا این عشق و‌ آرامش را در قلبم نگه دارم و با آن مسیر جدیدی برای زندگی بسازم و بقیه عمرم را با عشق زندگی کنم...آمین
چهار میثاق
دون میگوئل روئیز
 
آنجا یک قهوه‌خانه‌ بود. اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا!؟ دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا می‌نشستیم و نفری یک استکان چای می‌خوردیم!؟
عجله همیشه عجله...
کدام گوری میخواستم بروم!؟
من به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته ام!
محمود دولت‌آبادی، روزگار سپری‌شده‌ی مردم سالخورده.
 
واقعا چه چیزی باعث می شد که این مرد،یعنی پدرم را اینچنین قدرتمند،با محبت و دلنشین و سر سخت جلوه دهد. چرا او روی صفحه تلویزیون از مسوولیت های اجتماعی،وجدان ملی،و آگاهی آلمان و حتی مسیحیت که خودش می گفت به آن اعتقادی ندارد حرف می زد،و دیگران مجبور به پذیرفتن حرف هایش بودند. همه اعتقاد و ایمانش در پول خلاصه می شد،آن هم نه پولی که بشود با آن شیر خرید،تاکسی سوار شد و یا هزینه معشوقه ای را تامین کرد،بلکه پولی به شکل انتزاعی و مجرد آن. من برای او تاسف می خورم و او هم برای من متاسف بود. هر دوی ما به خوبی می دانستیم که هیچ یک از ما واقع گرا نیست و هر دو از کسانی که از سیاست واقع گرایانه دم می زنند،اظهار تنفر می کردیم. مسئله برای ما بیش از آن چیزی بود که آن احمق ها بخواهند درکش کنند. در چشمان پدرم می توانستم این را بخوانم. او نمی توانست پولش را به دلقکی بدهد که فقط خرجش می کرد،دقیقا همان چیزی که او مخالفش بود. و من هم خوب می دانستم که اگر او یک میلیون مارک هم به من بدهد،من آن را خرج خواهم کرد و پول خرج کردن در نظر او چیزی جز اسراف نبود.

عقاید یک دلقک
هاینریش بل
رضا زارع-مرتضی سعیدی تبار
کتاب پارس
 
آخرين بار كه ديدمت چه مى دانستم آخرين بار است؟
خودت بايد به من مى فهماندى كه بيش تر نگاهت كنم،چشم هايت را حفظ كنم...
من كه آدم آخرين بارها نبودم،بلد نبودم؛
مجبورت كنم تا بيشتر قدم بزنيم،بيشتر صدايت را گوش كنم
بيشتر دست هايت را...
راستى آخرين بار اصلا دست هايت را گرفتم؟!
اصلا چرا اصرار نكردم يك فنجان ديگه چاى با هم بنوشيم؟...
شاهين پور على اكبر
 
آنا گفت: تو به من نگاه می کنی و با خود می گویی آیا زنی در وضع من ممکن است خوشبخت باشد؟خوب، چه کنم؟اقرار به این حال شرم آور است ولی من… من خوشبختم و این قابل بخشایش نیست.به افسون شده ها می مانم.مثل کسی که کابوسی دیده، خوابی که از هول آن لرزیده بعد یکهو بیدار شده و دیده آنهمه چیزهای وحشتناک وجود نداشته است. من بیدار شدم

انا کارنینا
 
می دونی
خوشگلی در اصل هیچ ربطی به قیافه نداره
درباره ی رنگِ مو یا سایز یا شکل نیست
به نوعِ راه رفتن و صحبت کردن و فکر کردنِ آدم بستگی داره
اینه که
راست بایستی
مستقیم توی چشمِ مردم نگاه کنى
لبخندی کشنده به طرفشون
پرتاب کنی و بگی:
"گورت رو گم کن، من فوق العادم"

(کفش های آبنباتی - ژوان هریس)
 
آخرین ویرایش:
Back
بالا