یک مرد!

alireza.r

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
338
امتیاز
225
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی بابل
شهر
بابل
رشته دانشگاه
ریاض-فیزیک
به نام او که به تو بینایی داد تا چشمانت را به این چارچوب مانیتور بدوزی و به امید فردات اینارو بخونی​
درود بر تو که خواننده ی اینده ات هستی...
یک مرد...

نیمه شب بود،ناگهان صدای غارغاره ماشین شنیده میشد گویا پنچر شده بود.پیاده شد و در صندوق پی چراغ قوه بود ناگزیر به یاداورد که ان را به ان گدای سر پمپ بنزین داده.جاده ی باریکی بود،تا چشم کار میکرد طبیعت پروردگار به چشم میخورد،در این طبیعت بکر جاده ای تاریک نیز قرار داشت جاده ای که روزی قرار بود مقصدش باشد تا به او برسد ،تا به عشقش برسد،تا به تمام زندگیش برسد.
انان از دوران کودکی با هم بودند،با هم خواندند و نوشتند اموختند،با هم خوردند و اشامیدند،با هم بازی کردند و روزی با عاشق شدند...
ولی این عشق با مخالفت خانواده ها همراه شد و این امر موجب جداییه ان دو عاشق...
در جاده ی خوش بختش مانده بود ، جایی را نداشت که برود. سمت چپش دریای مواج و در دگر سمت جنگل خدا!
تصمیم گرفت یدک را جا اندازد که فهمید یادش رفته چرخ یدک را از تعمیرگاه بگیرد،شب بود و ترسناک
انچه نباید میشد شد...رفت و تصمیم گرفت برود ولی ای کاش نمیرفت،ای کاش انجا میماند و به هدفش نمیرسید ولی رفت
از دور نوری دیده میشد،دید که چراغ های روستایی به چشم میخورد،باز هم رفت که برود ولی ای کاش نمیرفت...
پیر مردی را دید،سلام کرد و علیک گرفت،چون انسان خوش قلبی(×ویرایش) بود با مردم زود انس میگرفت
پیر مرد از او پرسید که اهل کجااست و به کجا میرود او نیز داستان زندگیش را نقل کرد .
پیر مرد گفت : میتوانم به تو کمک کنم،خانه ی کدخدا انجاست،او تنها کسی است که اسب اهنی دارد و به دیار تنهایی(شهر)میرود...
از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید،ناگزیر بوسه ای بر دستانش زد،او نیز با لبخندی گفت که به هدفت میرسی
رفت که برود ولی ای کاش نمیرفت...
در خانه کد خدا را زد ، اورا تا توانست تحویل گرفت و از او را به منزلش فرا خواند ولی او هر چه زودتر داستانش را گفت و کد خدا نیز گفت: که سپیده نزده به سوی شهر راهی خواهیم شد...
صبح فرا رسید و با کوله باری از امید راهی شهر شد،شهری که یادش رفته بود روزی همین شهر بود که تنها عشق زندگیش را ازش گرفت ،روزی همین شهر بود که نابودش کرد،روزی همین شهر بود که تبعیدش کرد،... در دلش میگفت:هر چه بادا باد،به هر حال باید به هدفم برسم...
چند ماهی میشد که به شهر امد و پرس و جو را اغاز کرده بود
ازخانه ی پدریه عشقش اغاز کرد که الان سر به فلک میکشید،از عشقش پرسید و انان گفتند که رفته . شماره ای گرفت،زنگ زد،انان نیز همان جواب را دادند،به این در و ان در زد،بالا رفت پایین آمد،از همه کس و همه جا رسید تا...
100متریه خانه ی عشقش بود،با هزاران امید برای دیدارش ثانیه ها را می سوزاند،به در خانه که رسید دگر خونی در رگ هایش نبود که بخواهد دستانش بر زنگ رود و زنگ بزند...دخترکی در را باز کرد
ناگهان تمام ان امید،تمام ان عشق، تمام ان زحمت در یک لحظه بر هوا رفت...
صدایی شنید که میگفت:عزیزم،بیا پیش مامان...
_______________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه
به هر حال این شخصیت من نبود و از دید من نبینین...
 
پاسخ : یک مرد!

من آخرش رو راستو بخوای نفهمیدم! شاید از خنگیم باشه!
 
پاسخ : یک مرد!

به نقل از sayyed :
من آخرش رو راستو بخوای نفهمیدم! شاید از خنگیم باشه!
خوب مرد دنبال کسی بود که عاشقشه وقتی که پیداش کرد دید که اون با کسه دیگه ای ...
 
پاسخ : یک مرد!

خوب نوشتي ولي يه جاهايي به نظر من بايد بعضي از كلمات تغيير ميكرد مثلا اندازد اگه بشه بياندازد يا آنجا ميماند بشه همانجا ميماند و چيزهايي مثل اين البته شايد به نظر خودتون اينطور كه نوشتيد بهترباشه
اين قسمتي كه نوشتيد چون آدم خوش سيمايي بود و با مردم زود انس ميگرفت اشكال داره چون اين نوع رفتار بيشتر به باطن آدم برميگرده و از نظر مفهومي زياد مناسب نيست
 
پاسخ : یک مرد!

به نقل از reza.d :
اين قسمتي كه نوشتيد چون آدم خوش سيمايي بود و با مردم زود انس ميگرفت اشكال داره چون اين نوع رفتار بيشتر به باطن آدم برميگرده و از نظر مفهومي زياد مناسب نيست
اینو قبول دارم ، اخره شب بود خواب داشتم،ایده میده در کار نبود... (:| (:|ولی ویرایشش میکنم به => ادمه خوش قلبی بود
 
پاسخ : یک مرد!

اوه!
چه بد!!!!!
من که تا الان تجربه نکردم یعنی اصلنم دوس ندارم تجربه کنم.ولی خیلی بد و غم انگیزه!خوب اگه من جاش بودم حتما حال دختررو به خاطر علاقم و احساساتم ازش می گرفتم.یعنی اصلا دیگه بش اهمیت نمیدادم و اینو بهش با تمام وجودم نشون میدادم
خلایق هرچه لایق!!!
tnx
perfect
 
پاسخ : یک مرد!

به نقل از shirley :
اوه!
چه بد!!!!!
من که تا الان تجربه نکردم یعنی اصلنم دوس ندارم تجربه کنم.ولی خیلی بد و غم انگیزه!خوب اگه من جاش بودم حتما حال دختررو به خاطر علاقم و احساساتم ازش می گرفتم.یعنی اصلا دیگه بش اهمیت نمیدادم و اینو بهش با تمام وجودم نشون میدادم
خلایق هرچه لایق!!!
tnx
perfect
ممنون
من که عمرا یه همچین وضعی رو تجربه کنم ولی اگر بر فرض محال منم جای این مرد بودم کاره شما رو انجام میدادم...
خلایق هرچه لایق!!!
 
پاسخ : یک مرد!

بد نبود ولی خیلی کلیشه ای (دیگه تو خواب ننویس!!!)
لحن نوشته در نظر اول به نوشته های کهن میخورد ولی داستان کهنه نبود!!!
منم با حرف آقای reza.d موافقم!!!
اگه یکم پرورشش میدادی بهتر میشد ملا اگه ماشینش خراب شده چرا باید چرخ نداشته باشه که بره روستا ؟ چرا باید بره پیش کدخدا؟ چرا باید...
امیدوارم ناراحت نشده باشی به خاطر انتقادم!!!
کاش نمیرفت ها باحال بود!!!
در کل خوب بود!!!

حالا نظرم واسه قصه :چه ربطی داشته به اون دختر بدبخت؟وقتی از هم جدا بودن خبر از هم نداشتن چرا باید حالشو گرفت؟!!
 
پاسخ : یک مرد!

قشنگ بود ولی یه کم زیادی خلاصه شده بود...مجبور شدی بعضی قسمت ها که شاید بهش یه هیجانی می داد خذف کنی
منم نظر Sahere رو دارم....اول فک کردم فدیمیه داستان
ولی این کار دختر وافعا معنی عشقو نمی رسونه...منظورم اینه که عاشق مرد نبوده! داستان رومئو و جولیت هم مخالفت خانوادها رو
داره ولی هر دو تا پایان می مونن :-\
 
پاسخ : یک مرد!

ایده‌ش جدید نبود ... سبک این نوشتن رو زیاد خوندیم

واسه شرو خیلی خوبه ، واسه ادامه ؛ نچ !!
 
پاسخ : یک مرد!

واقعا اگه عشقشو دوس داشت و عشقش اونو هر دو باید برای رسیدن به هم میجنگیدن نه این که یکی بذاره بره و میدونو ترک کنه !
دختره هم نباید ازدواج میکرد !
 
پاسخ : یک مرد!

بهتر از اینم می تونست باشه موفق باشی
 
پاسخ : یک مرد!

.
 
Back
بالا